شانس خوشکل ما از دنیای جادویی هم مدل مرگ‌خواری‌اش است! واقعاً نمی‌شود به چیز بهتری فکر کرد؟!

دیروز، جایی توی مسیرم، اغذیه‌ای کوچکی دیدم با تأثیری بزرگ؛ تابلوی سردرش زمینه‌ای یکدست سیاه داشت و خیلی تو چشم می‌زد. روی آن، به رنگ سفید و با خطی شبیه عربی، خیلی بزرگ، نوشته شده بود «بغدادی» و بالای آن کوچک‌تر «فلافلی». خب این چه معنایی دارد؟ داعش اغذیه‌ای زده؟ قرار است مردم را مسموم کنند؟ قرار است به ما لطف کنند و سیرمان کنند؟

هرچه بود ـ‌خلاقیت، بامزگی، ...ـ اصلاً قشنگ و تحسین‌برانگیز نبود. حتی اگر مرگ‌خوارها هم در سطح شهر اغذیه‌ای راه بیندازند من با رضای خاطر بیشتری مشتریشان می‌شوم و حتی ممکن است فیش‌هایشان با چهرة لردسیاه را جمع کنم. ولی همچین جایی؛ خدا نکند مجبور بشوم و بروم!

کاش واقعاً بامزه و جالب بود این کار!

ــ فکر کنم همان لحظه ذهنم به‌طور خودکار داستان بامزه‌ای با مضمونی مشابه درست کرد که تیرگی و تلخی این تصویر را زودتر از یاد ببرم:

اینکه واقعاً این اغذیه‌ای ایده و کار مرگ‌خوارها بوده (مثلاً خودشان را به‌روز کرده‌اند). اینطوری هم پول و نیرو برای تجدیدقوا فراهم می‌کنند،‌هم با همدیگر گردهمایی‌های شک‌برنینگیز راه می‌اندازند و هم احتمال دارد از بین جادوگرهای معمولی برای خودشان طرفدار دست‌وپا کنند. از مشنگ‌ها هم تا می‌شود سوءاستفاده می‌کنند. در انتهای مغازه هم (مثل ورودی‌های وزارت‌خانه یا بیمارستان سنت مانگو) ورودی جادویی به مکانی است که برای بازگشت لردسیاه یا کسی مشابه او آماده کرده‌اند.

با اینا خستگیمو درمیکنم

پسره یه گردالی رو شنها کشیده با چندتا از شعاع هاش. اونوخ مرده بهش میگه: تو نقاش ماهری هستی! 

نه باباوع! جای پاتریک خالی!

به نظرم از اون فیلماس که خوراک خودمه فقط نمیدونم اسمش چیه. حتی یه لحظه م دیدم متیو مک کاناهی توش بازی می کنه.

یه پسریه که مدام نقاشی برج و آدمای سیاهپوش و ... می کشه و حرف از نابودی دنیا میزنه ولی کسی حرفش رو باور نمی کنه. میخوان ببرنش آسایشگاه که فرار می کنه و میره تو یه دنیای دیگه انگار ...

بعله! باز نشستم به اتوکشی

ولی بدتر از اینکه به کسی بگم موجودات یا چیزهایی رو از دنیای دیگه ای می بینم و باورم نکنن، اینه که یکی از این حرفا بهم بزنه و من باورش نکنم! 

می‌گویند هر چیزی دو چهره دارد

داشتم فکر می‌کردم کجا مطلبی خواندم درمورد اینکه وجه مثبت هر چیز/ اتفاق منفی ممکن است چگونه باشد ... یاد نیمة تاریک وجود افتادم؛ کتاب خوبی که هنوز تمامش نکرده‌ام چون باید توی ذهنم خوب نشست کند و جا بیفتد.

در قیاس با مطالب این کتاب (فقط در قیاس؛ نه برای نمونه)، نیمة تاریک حوادثی که سال‌ها پیش بر من رفتند و با خشونت و زور، رشتة بیشتر تعلقات عاطفی را قطع کردند این بوده که زندگی‌ام شکل عادی و طبیعی خیلی‌ها را نداشته. اما نیمة غیرتاریکش این است که به کسی وابسته نمی‌شوم. حتی با وجود وابستگی ذهنی و گاه آزاردهندة دوره‌ای، که گاه به گاه می‌آید و هربار درسی می‌دهد، فقط در حد توانم و با درجات متفاوت، می‌توانم محبت و تمامی جوانب خوبش را به افراد عرضه کنم. برای همین، فکر می‌کنم نه خودم از پیامدهای وابستگی عاطفی آزار می‌بینم نه دیگران. بابت برآورده‌شدن نیازهای حاصل از وابستگی هم مجبور نیستم به کسی دروغ بگویم.

ــ اژدها جان اشاره می‌کند: آن چیزی که الآن توی ذهنت فکر می‌کنی وابستگی بیمارگونه به افراد خانواده‌ات است وابستگی نیست؛ لولوخوخوره است، ترس است. برای آن باید جداگانه فکری بکنی.


خاطرة شیرین تشکیل‌شدن سپر مدافع من باش

«کمتر از ده‌سالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوم‌وخویش‌های عتیقه‌اش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری می‌کرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود.

تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیس‌تر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پُری می‌شکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشم‌هایم ابروبادی‌تر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم؛ صبح دمیده از خاک بودم در کوچه‌های خاک‌آلود تنگ، پیچ‌درپیچ و مخروبه، جای پای پرسة سربه‌هوا و بی‌هدف قرن‌های لاغر و مندرس گذشته. سهراب راست می‌گفت:

پشت‌سر مرغ نمی‌خواند.
پشت‌سر باد نمی‌آید.
پشت‌سر پنجرة سبز صنوبر بسته‌ست...»

در عشق و سوگ یاران، شاهرخ مسکوب (ص 11)


لبخند بر لبم می‌آورد؛ اینکه فکر می‌کنم هرچه را می‌خواهد به دست می‌آورد. شاید بدون آنکه خودش بداند روزة دیرنشینی مرا شکست. شاید این خصوصیت خودش را بداند و اکنون هم، حتی ممکن است فقط ناخودآگاهش، خوشحال باشد این بار هم پیروز شده؛ آنچه خواسته شده، حتی اگر نه همان اول که «خواسته باشد». لبخند می‌زنم و با کمال فروتنی، برای خوش‌یمنی و همچنین تشکر از او و تمامی خوبی‌هایش، این «احساس» پیروزی را به او تقدیم می‌کنم. اگر بخواهد فکر کند موفق شده، که شده، گوارای وجودش! خوب است همة ما در سایة موفقیت‌های هم موفق شویم.


تصویر: برای روزهای سختم؛ برای لحظاتی که سایة دیوانه‌سازها آن‌قدر سنگین و تیره‌کننده می‌شود که نمی‌توانم جادوی سپر مدافعم را، فقط با اتکا به خودم، اجرا کنم.

خواب دم‌صبحی

از آن خواب‌های جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.

خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمی‌آیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی می‌کرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانه‌ای بودیم کمی شبیه خانه‌های ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگ‌تر از همه ورنون بود که با لپ‌های گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی می‌گوید چه معنایی می‌دهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقه‌اش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتاب‌های تصویرسازی‌‌شدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: به‌واقع نه.

در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزش‌ها و فعالیت‌های دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته‌}ارو و رنگ‌های گروه‌های هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف می‌زدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آن‌ها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شده‌ام.

خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکان‌های دوست‌داشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذاب‌تر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبت‌هایم دیگر صدای پرکلاغی را می‌شنیدم که به من پاسخ می‌داد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضح‌تر می‌شد و رنگ می‌گرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافه‌ای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آن‌قدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس می‌کنم در خانه جابه‌جا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه می‌کردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یک‌نفره‌ای چیده بودند که صندلی‌اش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقه‌ام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجره‌ای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز می‌ود ولی اینجا، خروجی آن‌قدر هم‌کف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان می‌شد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیاده‌روهایی بودند که به‌نظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره می‌کرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که شامل کوچه‌های تودرتو می‌شد پر از ساختمان‌های نه‌چندان بلند تمیز و به‌سبک شاید 50-60 سال پیش با سقف‌های نارنجی. و این ساختمان‌ها همه کافه داشتند. حتی یکی از آن‌ها پنجره‌ای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جمله‌ای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجه‌گیری ام را بلند برایش گفتم و  او هم، بدون کلمه‌ای یا حتی سرتکان‌دادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافه‌های خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آن‌جاها نرود.

شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جمله‌ای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً‌ یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیده‌ام که آدمی با مرگش چیزی را نمی‌شناسد فقط خود را به دیگران می‌شناساند» و البته نمی‌دانم آن مرحوم چنین نقل‌قولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی می‌گشتم که آیا کسی را به‌یاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...

نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبه‌رویی یادشده، چند نفر نشستند که یکی‌شان چهره‌اش واضح بود. گویا او هم به‌اندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی می‌گفتم که جمله‌ام به چیزی شبیه این ختم شد: فایده‌ای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیم‌های من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهره‌اش درهم شد و کناری‌اش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.

نقشۀ مترو لندن و دماغ شکسته

داشتم به زخمهای دامبلدور فکر می کردم که چرا هیچ وقت ترمیم نشدند!

«زخم ها روزی به کار میان»

از هری برای همین خوشم می آید؛ چون نه مثل پدرش و سیریوس بیش از حد کله خر بود که عزیزانش را خون به دل کند و نه مثل دامبلدور عشق برایش نقطه ضعف بود که نتواند با واقعیت کنار بیاید. وقتی کارش را انجام داد اثر زخم پیشانی اش از بین رفت.

زخم های خاص!

موارد بالا زخم های خاص محسوب می شوند. بعضی موارد هم مثل آنچه از حضور در اتاق مغزهای وزارت سحروجادو روی بدن رون ماند، اثر شکنجۀ بلاتریکس روی دست هرماینی و جملۀ معروف آمبریج پشت دست هری خاستگاه دیگری دارند. نشانۀ همراهی با دوستان و تلاش برای رسیدن و به هدف و .. هستند.

هم‌زمانی با حرف‌های دیشبمان با دن

همین الآن جمله ای را خواندم؛ اتفاقی:

از زخم پیشانی هری اثری نبود جایش خوب شده بود.

داستان هری با زخم آغاز می‌شود، زخمی که مک‌گونگال مهربان نگران اثر آن است:

آلبوس! می‌شود برای آن کاری کرد؟

و دامبلدور شوخ شیطان نکته‌سنج می‌گوید:

زخم‌ها روزی به‌کار می‌آیند.

زخم هری مأموریتش تمام شد. هری تکلیفش را با گذشته‌اش (زخمش/ بار روی دوشش) روشن کرد، و زخم محو شد. این جادو و دور از واقعیت نیست. مسئله به همین سادگی است. چیزی که شاید دامبلدور نتوانست به‌دست آورد. برای همین آن تصویر را در آینة آرزونما می‌دید و شاید، شاید برای همین ،در ادامة جملة بالا، به مینروا گفت:

من خودم زخمی روی زانوم دارم که شبیه نقشة مترو لندن است.

آیا این هم از شیطنت‌های کلامی او بوده؟ درست است که احتمالاً کسی پاچة شلوار آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور را بالا نزده تا مطمئن شود، اما بینی شکستة ترمیم‌نشده‌اش به‌وضوح درمورد رابطة او با گذشته‌اش می‌گوید.

پله‌هایی که بدون ارادة ما می‌پیچند

دم‌صبحی خواب می‌دیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر می‌کنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب می‌خورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندان‌گیری به‌دست نمی‌آید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...

ماجرا از جایی آغاز می‌شود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازم‌دانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ می‌شود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش  خیلی فرق داشت؛ پر از کاج‌های بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمان‌هاش شیک‌تر بودند. ساختمان‌های نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آن‌قدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکننده‌ها در آن به چشم نمی‌آمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشه‌ای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوست‌داشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم می‌آمد که جایی در پیچ‌وخم قفسه‌های تمیز و بزرگ کتاب‌ها داشت کتاب امضا می‌کرد و با نوجوان‌ها حرف می‌زد. یادم است که باید چند کتاب هری‌پاتری می‌خریدم. چیزهایی که جدید بودند و به‌شدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوان‌ها می‌شنیدم که با نخواندن آن کتاب‌ها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را می‌خواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفت‌انگیز مربوط بود و شخصیت‌های جدید. یکی از کتاب‌ها که به‌شدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خنده‌درمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادویی‌اش. گویا در کتاب راه‌های درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجان‌انگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط می‌شود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضی‌ام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالن‌ها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش می‌راند. خدا را شک نیروی راست‌اندیشی بود و قصد علاف‌کردنم را نداشت چون صندوق دیگری همان‌جا بود که می‌شد کتاب‌های تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتاب‌ها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ می‌اندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .

بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید می‌رفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم می‌زدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید می‌رفتم. ولی خب با تردید باید اقدام می‌کردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید می‌بودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راه‌پله‌های سنگی محوطه، رو به پایین می‌رفتم که به سمت چپ پیچ می‌خورد و چشم‌اندازم به ردیف کاج‌های بلند خوش‌فرم ختم می‌شد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان می‌کردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کرده‌اند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشه‌ای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفت‌وآمد می‌کرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و به‌قصد مزاحم‌کارشان‌نشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شده‌اند و حتی داخل ساختمان رفته‌اند و دارند با عوامل عکس می‌گیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...

چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتاب‌ها هم ناخوانده ماند!