«کمتر از دهسالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوموخویشهای عتیقهاش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری میکرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود.
تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیستر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پُری میشکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشمهایم ابروبادیتر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم؛ صبح دمیده از خاک بودم در کوچههای خاکآلود تنگ، پیچدرپیچ و مخروبه، جای پای پرسة سربههوا و بیهدف قرنهای لاغر و مندرس گذشته. سهراب راست میگفت:
پشتسر مرغ نمیخواند.
پشتسر باد نمیآید.
پشتسر پنجرة سبز صنوبر بستهست...»
در عشق و سوگ یاران، شاهرخ مسکوب (ص 11)
لبخند بر لبم میآورد؛ اینکه فکر میکنم هرچه را میخواهد به دست میآورد. شاید بدون آنکه خودش بداند روزة دیرنشینی مرا شکست. شاید این خصوصیت خودش را بداند و اکنون هم، حتی ممکن است فقط ناخودآگاهش، خوشحال باشد این بار هم پیروز شده؛ آنچه خواسته شده، حتی اگر نه همان اول که «خواسته باشد». لبخند میزنم و با کمال فروتنی، برای خوشیمنی و همچنین تشکر از او و تمامی خوبیهایش، این «احساس» پیروزی را به او تقدیم میکنم. اگر بخواهد فکر کند موفق شده، که شده، گوارای وجودش! خوب است همة ما در سایة موفقیتهای هم موفق شویم.
تصویر: برای روزهای سختم؛ برای لحظاتی که سایة دیوانهسازها آنقدر سنگین و تیرهکننده میشود که نمیتوانم جادوی سپر مدافعم را، فقط با اتکا به خودم، اجرا کنم.