یک‌مرتبه یادم آمد

به حافظه‌ی سرانگشتانم خاطرات عجیب نوازش اندک و بیم‌وامیدآلود ـ و سترون‌مانده‌ی‌ـ پیشانی و سرشانه‌ای اضافه شده که چند هفته‌ی پیش صاحبش ناگهان ناپدید شد.
ـ وقتی داشتم متنی در ستایش دست‌ها را می‌خواندم، به خاطرم آمد.

آن که نبود/ «پشت حصارا گم شد»

اول فکر می‌کردم مثل شمع قطره‌قطره آب می‌شود؛ فقط سرعتش فرق می‌کند.

اما الآن انگار به مرحله‌ای رسیده که بیشترش  پودر و خاکستر شده؛ ذره‌ذره غبارهایی از رویش، حتی بدون نسیمی، وارد بعد دیگری از جهان می‌شود. مثل صحنه‌ای که سر کریستون کول بعد از نبرد اژدهایان، دستش را روی شانه‌ی سرباز نشسته در میدان گذاشت و بعد، بی‌ هیچ اخطاری، خاکسترهای توی زره پودر شد و فروریخت و زره از هم پاشید.

و من وسواس عجیبی دارم که کاش با دستگاه دقیقی می‌شد این اضمحلال و شاید بهتر است بگویم دگردیسی را از درون و بیرون ثبت و تصویربرداری کرد؛ انگار اگر جزئیات را ببینم خیالم راحت می‌شود/ با آن بهتر کنار می‌آیم/ نمی‌دانم! 

عیبِ آرزو مکن ای زاهد کاردرست! یا «تو شمال منی»

ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیس‌ها هم مشکلات و زندگی پیچیده‌ی خودشان را دارند!

دوست دارم توانایی‌های اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!

ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوست‌داشتنی است اما عشوه‌های نابه‌جا و بدون حسن‌پیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشته‌اش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.

بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابه‌حال، نه!

دون‌دون

اعتراف می‌کنم به کسانی که توی فیلم‌ها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی می‌کنند به‌شدت غبطه می‌خورم.

حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که می‌خواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تن‌به‌تن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرت‌کردن و... دیدن این صحنه‌ها در حد حرفه‌ای‌رقصیدن مرا سرحال و به هیجان می‌آورد.

* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تل‌ماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارت‌های حرکتی کز با عصای سرکلاغی‌اش هستم؛ همین‌طور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.


آلیتای عزیز

آلیتا؛ فرشتة جنگ را تقریباً دیدم؛ بخشی از ابتدا و بخشی از انتهایش را نتوانستم ببینم چون اتفاقی متوجه پخش آن شدم و نسخة خودم صدای مناسبی نداشت و ... باید دوباره دانلودش کنم و سر فرصت، با حوصله ببینمش.

بیشتر از همه، از طراحی آن مجموعة شهری (فضایی که در آن زندگی می‌کردند) خوشم آمد. بخشی در سطح معمول قرار داشت؛ بخشی بالاتر از آن که نام خاصی هم داشت و بخش (یا شاید هم بخش‌هایی) زیر سطح زمین. آنچه من دیدم همان روی زمین بود.

آن مکانی که آلیتا و آن پسره، دوستش، از آن بالا رفتند و‌ آلیتا بر لبه‌اش نشست و پاهایش را از آن ارتفاع بلند آویزان کرد فوق‌العاده بود! دلم خواست ترس از ارتفاعم را از بین ببرم و چنین چیزی را تجربه کنم.

نفهمیدم کرمِ شخصیتی که جنیفر کانلی (نچسب) نقشش را بازی می‌کرد با آلیتا چه بود!

آلیتا، کارهایش و حتی چهره‌اش، برای من تا حد بسیاری یادآور آریا استارک عزیزم بود.

ترس

ثیون از نزدیک‌شدن به آدم‌ها می‌ترسه (نزدیک‌شدن آدم‌ها بهش)، سندور کلگن و تا حدی هم وریس از آتش، سر دووس به‌خاطر تجربه‌ای که داره و آگاهی از ناتوانی‌های خودش از موقعیت‌هایی که براش خطرناکه دوری می‌کنه، سرسی از به‌فنارفتن خودش و عشقش می‌ترسه، ...

نترس‌ها: آریا لامصصب از هیچی نمی‌ترسه و کلاً کله‌خر شده! بهش حسودیم میشه. سانسا هم با لای جرز روزگار گذاشته‌شدن ترساش ریخته (اگه من در برابر ترس ضدضربه بشم احتمالاً این‌طوریه یا ترکیبی از این و قبلی)، سمول با تجربه و سیاست‌های ریزه‌میزة خاص خودش و به‌خاطر چیزهایی که براش مهم و عزیزند، سر جوراه بر اثر تجربه و تواناییش، لیانا مورمونت فسقلی بابت خونی که تو رگ‌هاشه، ...

خاطرة شیرین تشکیل‌شدن سپر مدافع من باش

«کمتر از ده‌سالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوم‌وخویش‌های عتیقه‌اش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری می‌کرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود.

تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیس‌تر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پُری می‌شکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشم‌هایم ابروبادی‌تر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم؛ صبح دمیده از خاک بودم در کوچه‌های خاک‌آلود تنگ، پیچ‌درپیچ و مخروبه، جای پای پرسة سربه‌هوا و بی‌هدف قرن‌های لاغر و مندرس گذشته. سهراب راست می‌گفت:

پشت‌سر مرغ نمی‌خواند.
پشت‌سر باد نمی‌آید.
پشت‌سر پنجرة سبز صنوبر بسته‌ست...»

در عشق و سوگ یاران، شاهرخ مسکوب (ص 11)


لبخند بر لبم می‌آورد؛ اینکه فکر می‌کنم هرچه را می‌خواهد به دست می‌آورد. شاید بدون آنکه خودش بداند روزة دیرنشینی مرا شکست. شاید این خصوصیت خودش را بداند و اکنون هم، حتی ممکن است فقط ناخودآگاهش، خوشحال باشد این بار هم پیروز شده؛ آنچه خواسته شده، حتی اگر نه همان اول که «خواسته باشد». لبخند می‌زنم و با کمال فروتنی، برای خوش‌یمنی و همچنین تشکر از او و تمامی خوبی‌هایش، این «احساس» پیروزی را به او تقدیم می‌کنم. اگر بخواهد فکر کند موفق شده، که شده، گوارای وجودش! خوب است همة ما در سایة موفقیت‌های هم موفق شویم.


تصویر: برای روزهای سختم؛ برای لحظاتی که سایة دیوانه‌سازها آن‌قدر سنگین و تیره‌کننده می‌شود که نمی‌توانم جادوی سپر مدافعم را، فقط با اتکا به خودم، اجرا کنم.