Unbreakable را دیشب دیدم و یادم نبود ساخت 2000 است. خیلی تعجب کردم؛ آخر زمانی بود که سعی میکردم همة فیلمهای شیامالان را ببینم و دربهدر دنبالشان بودم و این یکی، که قدیمیتر از بعضی دیگرشان بوده، از دستم دررفته بود! برایم این فاصلة هجدهساله (بین این فیلم و گلس) عجیب بود ولی جالب اینجا بود که هنرپیشة نقش پسر بروس ویلیس در این اولی بزرگ شده و باز هم همان نقش را در فیلم گلس بازی کرده! همان تعلیقهای کوچک شیامالانی؛ و این را هم یادم نبود که باید با چهرة خودش هم در فیلم مواجه شوم. چیز دیگری که از یاد برده بودم نقشِ الایژا در ماجراهای اصلی بود. برای همین، آخر این فیلم هم غافلگیر شدم و از جهتی خوب بود. حالا مانده Split که فیلم میانی این دو است و نمیدانم حلقة واسطشان هم محسوب میشود یا نه. فقط میدانم شخصیت اصلی آن در فیلم سوم هم بوده است.
صبحش هم نیمة دوم فیلمی را دیدم، با عنوان Mirage، به زبان اسپانیایی، که خیلی به نظرم آشنا میآمد. حتی فکر کردم بخش اول آن را قبلاً دیدهام و نیمهکاره مانده. توی ذهنم با آن فیلم دیگری، که فکر کنم آن هم به زبان اسپانیایی بود، اشتباه گرفتمش که گربة رباتی توی فیلم بود و ... ولی عجیب این بود که ساخت 2018 بود! به این ترتیب، دیگر اصلاً یادم نیامد کی دیدمش و چرا نصفه ماند و جریان چه بود! چهرة زن جوان توی فیلم و حتی آن افسر پلیس هم خیلی خیلی آشنا بود. واجب شد یکبار از اول تا آخرش را ببینم تا بفهمم چه خبر است!
یادمـباشدـنوشت.1: هنرپیشة مرد، در اصل، پسر ریکاردو دارین است.
.2: چند دقیقة پیش هم نقد مقایسهای کوتاه خیلی جالبتوجهی درمورد فیلم همه میدانند خواندم و روح شکفت!
خیلی خیلی خوشحالم که سانسای عزیزم، یکی از شخصیتهای محبوبم در دنیای نغمه، مرا روسفید کرده! همانطور که فکر میکردم و راستش ته دلم آرزو داشتم، سانسا تأثیر اساسی در خاندان استارک دارد. دوستداشتنیترین و مجربترین بانوی وستروس و حتی شاید هم اسوس. فقط الآن که موقعیت حساسی است، طبق معمولِ سرشت این موقعیتها، آن چند ابله دوروبرش درمورد حرفهای او چندان فکر نمیکنند. از تیریین و وریس در عجبم که چرا، آخر چرا این استراتژی حمله به ذهن خودشان خطور نکرد و چرا وقتی سانسا به آن اشاره کرد، درموردش نظر مثبت ندادند؟ یعنی آنقدر از ملکة دیوانه میترسند؟ حالا تیریین حسابش جداست ولی وریس، وریس دیگر چرا؟ وریس همیشه عالی است و در صحنههایی مثل تنهایی ملکه در تالار بزرگ و شلوغ وینترفل و بعد هم درمورد وارث اصلی تخت آهنین، خیلی خوب واکنش نشان داد اما اینجای کار را کم آورد! امیدوارم تا آخر سریال زنده بماند.
و خب، نوش جان سرسی! وقتی همینطوری جمع میکنید میروید، انگار قرار است یکقلـدوقل بازی کنید، همین میشود دیگر!
و اینکه چندان از میساندی خوشم نمیآمد.
[1]. یاد دایرولفِ سانسا اقتادم که اسمش لیدی بود!
1. کتاب کنسرو غول خیلی خیلی بانمک و خواندنی است!
شخصیت توکا و مادرش، تا اینجا که خواندهام، خیلی خوب توصیف شده و نویسندة مرموز آن دفترچة داستانی هم کنجکاوی آدم را تحریک میکند. سرعت روایت داستان و انتخاب کلمات باعث شده دلم بخواهد بیشتر از یکبار کتاب را بخوانم. حتی آن بخشی که داستان در داستان شده و توکا دارد ماجرای زندگی نویسندة مرموز را میخواند هم جذابیت خودش را دارد و تا حالا که دلم نخواسته کاش زودتر تمام شود تا وارد زندگی خود توکا بشوم. در این بخش،بیشتر از همه ماجرای دنباآمدن راوی دوم در میان کتابها خیلی جذاب بود.
معرفی شخصیتها کوتاه و بانمک است؛ از پیرزن بهدور از آداب فرصتطلبی که از توکا پول گرفت، تا بروکلی و کباب و زن و مرد پیر صاحب کتاب فروشی.
2. بالاخره فیلم یاغی دشت را تا آخرش دیدم و دیگر داشت از دست سلینجر حرصم درمیآمد که بزرگواری کرد و تصمیم مهمی در زندگیاش گرفت. روحت شاد، مرد! تأثیری فارغ از نویسندگی و ... در من گذاشت؛ چیزی که به مدیتیشنها و آرامشجستنهایش مربوط میشد.
3. هاااای! چند روز پیش، 50 صفحه از کتاب عاشقانههای یونس در شکم ماهی را خواندم و شیفتهاش شدم. گذاشتهامش برای لحظات مناسبی که خواندنش بیشتر در من نشست کند.
4. سریال Cloak and dagger هم از آن دوست داشتنیهای خاص است که فانتزی و خط داستانی و پرداخت شخصیتهایش تقریباً بهجا و در سطح خودش مقبول است. از ایدة دو شخصیت در کنار هم، که در فالهای شانتل و سرنوشت گذشتة نیواورلئان هم جلوه دارند، خیلی خوشم میآید. اپیسود ششم را خیلی دوست دارم چون بهموقع و طی جریان داستانی خیلی خوبی، مقدمة اتفاقات بعدی را چید. همزمانی پیشگویی و توضیحات شانتل با اتفاقهایی که برای تای و تَندی میافتاد خوب بود. از نقش شانتل و هنرپیشهاش خیلی خوشم میآید؛ بدم نمیآید جای ا باشم و این سبک زندگی را داشته باشم. انگار خیلی با من جور است!
بنبست نورولت را تمام کردم، راز اسمش را فهمیدم و کتاب بامزة دیگری را امانت گرفتم؛ کنسرو غول، از مهدی رجبی.
شخصیت داستان ادبیات گفتاری و دنیای ذهنی بامزهای دارد؛ به کلمات ارادت خاصی دارد و آنها را توی ذهنش برعکس میکند و روی دیگران اسم میگذارد، از بروکلی و جلاد گرفته تا چیزهای دیگر که هنوز من با آنها آشنا نشدهام.
از آن پسرهای کتکخور خودضعیفپندار و خودکمبین منزوی است و فکر کنم، بیشتر از همه، پدرش را دوست داشته باشد. اینکه توی زبالهها مطلبی خواندنی پیدا کرده و مجذوبش شده، و حتی برعکسکردن کلماتش، مرا یاد خودم میاندازد؛ دیپلم گرفته بودم و لای مقوای پیراهن نویی که مادرم برای برادر کوچکم خریده بود، چند صفحه از رمان محبوب آن سالهایم را پیدا کرده بودم: کیمیاگر. بیشتر از آنکه از دیدن برگههای کتاب مورد علاقهام، در چنان جای نامربوطی، رگ غیرتم بیرون بزند، خوشحال بودم که چنین کار توهینآمیزی کردهاند و من نزدیک به ده صفحه از یکجایی از آن را داشتم و انگار مشتی از طلاهای سانتیاگو را به من بخشیده بودند. چند ماه بعدش، از تهران برایم نسخهای از آن کتاب را خریدند و خیالم راحت شد. امکانات در همین حد! باید از پشت کوه یا بر اثر اشتباه فرشتههای تقدیر چیزی نصیبم میشد! به هر حال، از الطاف کائنات است دیگر! امیدوارم این اشتباهات شیرینش همچنان تکرار شود.
خواب یکی از آرزوهای برآوردهنشدهام را دیدم و فکر کنم احساسم توی خواب خیلی خیلی شیرینتر از اصل واقعی آن، در صورت تحقق، بود. نمیدانم چرا خوابها اینطورند!
نمیدانم توی بیداری برایش چه کاری باید بکنم! لحظهای که باید تجربه بشود؛ حالا به چه صورت؟ و آن لحظه پیشدرآمد و تبعات هم نداشته باشد. خودِ خودِ خودش اصل و ناب است؛ یک برش بدون همة جوانبش. و این در واقعیت ممکن و منطقی و حتی جذاب هم نیست. اصلاً چیز ماندگاری نیست. مثل گذاشتن تکهای از بهترین خوردنی دنیا توی دهانت است که تا با بزاق در هم نیامیزد نمیتوانی از آن لذت ببری ولی همین آمیختگی شروع زوال آن و لذت در پیاش است. مثل فوارهای که بهمحض زیباییآفرینی سقوط میکند و حتی اگر از آن عکس هم بگیری، چون حرکت ندارد، آن زیبایی یگانهاش را نمیتواند به تو هدیه کند. همان حرکت سبب کمال و زوالش است.
پارادوکس عجیبی که قلبم را فشرده میکند!
یادمـباشد-نوشت: تهش که شیما هم آمد و تأیید کرد مشکلی نیست و من از همة هیاهوهای چند قدم آنسوتر بهدور بودم و در خوشی مستغرق!
در حالی که از دست فرستندة دیمنتورهای امروز شاکی بودم و توی ذهنم مدام سعی میکردم در این زمینه مسئولیتی قبول نکنم (به موضوع مطرحشده فکر نکنم و هی راهکار ندهم و خودم را مثلاً به آبوآتش نزنم و بعد از مدتها، یکبار هم بگویم: خب به من چه!)، یادم آمد که با کفشهای او راه بروم [1].
البته فقط احساس پوشیدن کفشها را دارم و هنوز هم نمیتوانم راهحل درستی بدهم. بله، کفشها زشت و آزارنده و نامتناسباند؛ کلاً بهسختی میشود با آنها راه رفت ولی من چه کمکی میتوانم به صاحب اصلی کفشها بکنم؟ فعلاً هیچ. چون نه حاضر است کفشها را دربیاورد و نه بپذیردشان. فقط دوست دارد توی ذهنش مدام آنها را به گوشهای پرت کند و بعد هم از پابرهنگی پریشان شود و ...
تنها هنرم فقط این است که بفهمم پوشیدن این کفشها بهصلاح نیست و باید برایشان کاری کرد. بفهمم این کفشها آزارندهاند و باعث خستگی و تاول و عقبماندن در مسیر میشوند. اینکه از فرستندة دیمنتورها دوری نکنم و شکلات بیشتری بخورم و به چیزهای خوب و خندهدار و شادیآفرین بیشتری فکر کنم تا انرژیام تحلیل نرود.
گرچه با خوابی که سرصبحی دیده بودم و خودم در موقعیت شکنندهای قرار گرفته بودم، دیگر این یکی نورعلینور بود و فحشلازم! پاسخ یک «پس من چه» ذهنی را به خودم بدهکارم و دلم حمایت قوی بیرونی میخواهد.
[1]. درمورد انرژی آدمها، مخصوصاً دوستداشتنیها، اشتباه نمیکنم. همین دیروز عصر خانم آشتیانی عزیز گفتند کتاب با کفشهای دیگران راه برو کتاب سوگلیشان است.
1. از کائنات متشکرم که از دوشنبة پیش تا دیروز مرا با کراماتش به عرش اعلی رساند و دریچههای زیبای بیشتری به کنج بهشتی یگانهام باز کرد (جلسة چهارم و پنجم/ آخر کلاس خانم حاجی نصرالله عزیز).
2. صبح سهشنبة هفتة پیش، لامپ بزرگی توی سرم روشن شد و قلبم را از خوشی به آتش کشید! خبر این بود که مترجم محبوبم، خانم عبیدی آشتیانی، در غرفة نشر افق در نمایشگاه حضور خواهد داشت و منی که تا آن روز نمایشگاه امسال را نرفته بودم، دیگر از خدا چه میخواستم؟ باید شال و کلاه میکردم و خودم را میرساندم و هم گشتی در غرفههای دیگر میزدم و هم میرفتم برای تحقق یک رؤیای دیگر. اما انرژی کافی را نداشتم؛ مریض بودم و دست عقل چراغ بزرگ توی سرسرایش را خاموش کرد، زد روی شانهام و برایم آرزوی اقبال بلند کرد: حالا وقتهای دیگر؛ مثلاً نمایشگاه سال بعد... چه میدانم، از همین حرفها. در این زمینه، سندباد مجربی هستم و حرف عقل را گوش کردم اما خب، نمیشد ناراحت نبود.
3. بله باید بگویم امسال از آن سالهایی شد که بی قصد و غرض قبلی نرفتم نمایشگاه کتاب. ولی اگر فیدیبو و این دوـ سه کتابخانة خوب دردسترسم را روی هم بگذارم، از نماییشگاهرفتن بهتر است.
4. این شماره هم مستقل است و هم در ادامة شمارة 2. دیروز که آخرین جلسة کلاس محبوبم بود، از اقبال بلندم، درست صندلی کنار دست خود خانم حاجی نصرالله نازنین نصیبم شد! آخ که انگار در بهشت بودم! همان دقایق ابتدایی، پرهیب تیرهپوش بلندبالایی جلو در کلاس ایستاد و واااااااای! خانم آشتیانی بود! برای خانم مدرس ما، که داشت بخشی از کتابی را میخواند، دستی تکان دادو بعد فکر کنم چشمش به من افتاد که لبهایم مثل دلقکها تا بناگوش کش آمده بود و چشمهایم لابد زیادهازحد گشاد شده بودند و به او نگاه میکردند. امیدوارم از من نترسیده باشد! دقایقی بعد، در پی حدسی که زدم، همچنان که یک چشمم به سالن بود و دودل بودم که بروم بیرون یا نه، به دوستم در طبقة بالا پیامک دادم: خانم آشتیانی اومدن پیش شما؟ میمونن تا آخرش که من بیام ببینمشون؟ و دوستم: آره اینجان. میمونن تا آخر. و من تا آخر کلاس، دقایقی به خودم میآمدم و سعی میکردم جلو هیجانم را بگیرم و از آخرین جلسه با مدرس محبوبم بهره ببرم.
وقتی کلاس خودمان تمام شد و کارهای لازم را انجام دادم،با عجله رفتم بالا. تعداد اندکی داشتند جمع میشدند تا عکس بگیرند. عکاس با مهربانی گفت: بیا وایستا عکس بگیر و جایی برای رودربایستی باقی نگذاشت. از آنجا که آخرین فرد توی ردیف خود خانم آشتیانی بودند، من کنار ایشان ایستادم. کلی هم تشکر و ابراز ارادت کردم بهشان و درمورد کتابها و ... چقدر به من لطف داشتند و بعد هم، که دوستم برای برداشتن کیفش برگشته بود و من توی پاگرد طبقة همکف منتظرش بودم، همای سعادت لطفش را تمام کرد و باز هم ایشان را دیدم و خداحافظی گرررمی کردیم و بعله! ایشان مرا مسح کردند [1]! دست چپشان را بر دست راستم گذاشتند و متواضعانه ابراز لطف کردند!
بله مشخص است که من ظرف ذوقم زود پر می شود و هرچند فکر نکنم مرا آدم پُزویی نشان بدهد، برای خودم خیلی خیر و برکت دارد چون خیلی سریع خوشحال میشوم و از چیزهای کوچک مطلوبم هم انرژی میگیرم و ... البته این مورد برای من از موارد کوچک حساب نمیشود؛ چون چندین سال است که به آن فکر میکنم. آدمها برای من خیلی مهماند چون آدمهای زندگیام خیلی اندک بودهاند و در نهایت اینکه عاشق نوع بشرم و بالقوه به این آفریدهها و تواناییها و خوبیهایشان ارادت دارم.
[1]. اولینبار که به علاقة آدمها به لمسشدن از سوی افراد مشهور و کاریزماتیک فکر کردم، حدود بیست سال پیش بود. میان صفحات واژهنامة آکسفورد، عکسی از بیل کلینتون بود و افراد مشتاقی که دستاشن را به سویش دراز کرده بودند تا بتوانند، حتی شده سرانگشتی، با او دست بدهند. طبق تحلیل آن زمانم، به این نتیجه رسیدم که این یک نوع انرژیگرفتن است و واقعاً چنین چیزی وجود دارد. حال طرف هرکه میخواهد باشد. از چنین جریان انرژیهایی خوشم میآید چون لزوماً منفعل نیستند و سلیقهایاند و حس خوشایندی ایجاد میکنند. برای همین، حتی نگاه خاص از سوی آدمهای دوستداشتنی برایم محترم است و برایش تفسیر و تعریف دارم. حتی دوست دارم خودم هم آدمی باشم که در مقیاس محدود یا گسترده بتوانم چنین تأثیرهای خوبی داشته باشم.
«من از اونهایی نیستم که شکستهنفسی رو اخلاق خوبی میدونن. در نگاه یک آدم منطقی، همهچیز همونطور که هست دیده میشه. اینکه کسی خودش رو دستکم بگیره همونقدر دور از حقیقته که کسی تواناییهای خودش رو بزرگ نشون بده» [1]
دلم میخواهد شبها، ساعت11، جادویی بیهوشم کند یا خواب آرام و عمیق و کاملی به من بدهد و صبح بیدارم کند. نمیخواهم خواب ببینم؛ نمیخواهم همة جزئیات خوابهام یادم باشد، ...
خوبخوابیدن نعمتی است که همیشه در صدر فهرست نعمتهای زندگی قرار دارد.
جناب [1]، شما این یکهفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!
بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق میکند. ولی نمیدانم تا کی ادامه پیدا میکند.
پایـشومینهـنوشت: هفتة قبلترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بریین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرفهای شب قبل از نبردی میزدند.
[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبهها تا پاسی از شب منتظر میمانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگیناپذیر دوشنبهها هستند که به من نشان میدهند شوالیهها در زندگی واقعی نبردهای سختتر و پیچیدهتری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبههام با خیلی از ویژگیهایش.
در سرتاسر کائنات، چیزی بهقدر سکوت به خداوند شبیه نیست.
مایستر اکهارت
عارف مسیحی قرن سیزدهم
رفتم فیدیبو، یکعالمه اسم کتاب و نویسنده و مترجم جستم و برای خودم یادداشت کردم. نمیدانم کی میخرم یا میخوانمشان (نکتة مهمتر همین دومی است) اما متوجه شدم چه تخفیفهای خوبی! اصلاً همین باعث میشود فهرستم طولانیتر بشود!
البته نوشته بود: با اولین خریدتان فلانقدر تخفیف بگیرید! نمیدانم اگر با حساب کاربریام اقدام کنم مشمول آن میشوم یا نه.
در گودریدز، توجهم به کتابی جلب شد که برخی خوانندگان اظهارنظرهای چشمگیری درمورد آن داشتهاند؛ مثلاً:
«فرزانه طاهری در مقدمۀ کتاب تعریف میکنه که گلشیری بعد از شنیدن داستانهای سلطانزاده میگفت: نمیدانی که چه مضامینی در داستانهایش دارد، مو بر اندام آدم راست میشود، بیخ گوش ما چهها گذشته و ما بیخبریم.»
گلشیری عزیز خوشش آمده! پس باید بخوانمش.
هفتة پیش کمی سردرگم بودم که برای استراحتهای کوتاه 10- 20 دقیقهای طی روزهام چه چیزی داشته باشم. حمله کردم به پوشة فصل اول HIMYM و البته جذابیت خودش را داشت ولی خیلی هم چنگی به دل نزد. دوـ سه اپیسود از دکتر هاوس را هم امتحان کردم و بسیار لذت بردم ولی چون انگار توهم خودبیمارپنداری دارم، ادامهاش ندادم. مخصوصاً آن مورد فشارخون بالا فکر کنم ترسم را قلقلک داد. میگذارمش برای بعدها.
دیروز، یکدفعه چشمم به پوشة دارما و گرِگ افتاد و با خوشحالی رفتم سراغش! یکی از بهترین انتخابها! البته زیرنویس فارسی ندارد ولی عالی است.
در فضای رؤیایی کلیسا، میشد ذهنت را بیهدف رها کنی تا هرجا دوست دارد برود. در زندگی واقعی، همهچیز مثل مسئلههای ریاضی است اما حساب کلیسا فرق میکند چون محاسبات تو با محاسبات کشیشی که موعظه میکند همخوانی ندارد. قضیه شبیه وقتی است که آدم کتابی میخواند و به اهمیت کلمهها آگاه است اما تصویرهایی که با خواندن داستان و در تخیل خودش میسازد خیلی مهمتر است چون این ذهن خواننده است که اجازه میدهد کلمات، آنطور که او دوست دارد، وارد زندگیاش شوند.
ص 192
بله، عادت ذهنی من چنین است که، وقتی فضا مطابق میلم نباشد، مولکولهای این فضا شروع میکنند به اقدامات جادویی و غلظت و رقّت فضا را چنان دستکاری میکنند که همان حالت رؤیایی یادشده پدید میآید. در این فضا، آرامآرام ذهنم مینشیند پای دار پنهلوپه خانم و برای خودش میبافد، باز میکند و میبافد. نتیجه این میشود که فضای واقعی برای بقیه همانطور که میطلبند پیش میرود؛ واقعی و انسانی. اما برای من ماجرا طور دیگری است. کلمات و تصویرهایی که ذهنم میبافد درون سرم شناور میشوند و چنین میشود که داستانهای موازیام را در آن مواقع میسازم.
ــ بنبست نورولت، جک گانتوس، کیوان عبیدی آشتیانی، نشر افق.
عجیب است که از هر گلی خوشم میآید و نیت میکنم نگهداریاش را تمرین کنم سمی از آب درمیآید!
حتی این روندههای زیباروی جذاب که توی سریال لاست فکوفامیلهایش فراوان بودند؛ همین پوتوس را میگویم (امروز تازه فهمیدم این پوتوس پوتوس که میگویند همین ایشان است. انگلیسیاش هم میشود Devil's ivy که جذابیت آن را برای من تشدید میکند).
اصلاً گل و گلدانبازی شور و استعداد خاصی میخواهد که در من هنوز جرقه نزده است. چرا؛ اگر کسی باشد برایم رسیدگیشان کند مخلص سرسبزیشان هم هستم.
پی. اس.: هشت روز پیش، همینجور که شنگول و منگول و کمی حبة انگور بودم، خودم را به دو کاکتوس کوچولو مهمان کردم. نمیدانم مهمانیمان چقدر طول میکشد. نقداً که طفلکیها با من راه میآیند. هیچ هم تحویل محویلشان نمیگیرم و هنوز هم بهشان آب ندادهام! ولی خب، عشق به برگهای کوچک سالامانکا و انگشتهای تپلی سانتورینی در دلم میجوشد و امیدم این است که بهشان منتقل شود.
مادربزرگم میدانست زندگی دردناک به او چه آموخته است: خواه موفقیت و خواه شکست، حقیقت زندگی ربطی به کیفیت آن ندارد. کیفیت زندگی همواره به توانایی سرخوشی بستگی دارد و قابلیت سرخوشی ناشی از [توجه داشتن] است.⭐️
مادربزرگم با آن مرد در خانههایی که کاشی اسپانیایی داشت،در تریلر پشت ماشین، در اتاقکی در نیمهراه کوه، در واگن قطار و عاقبت در خانهای فرسوده و نمناک که همة آن خانهها را یکسان به نظر میآورد زیسته بود. و مادر غضب آلود از مصیبت تازة پدربزرگم میگفت: نمیدانم چطور این وضع را تاب میآورد.
منظورش این بود که نمیدانست چرا مادربزرگ تاب میآورد.
حقیقت این است که همگی میدانستیم چگونه تاب میآورد.به این شیوه تاب میآورد که تا بالای زانو در جریان زندگی ایستاده بود و بهشدت [توجه] میکرد.
راه هنرمند،جولیا کامروناز کانال نینوچکا
“It takes a great deal of bravery to stand up to our enemies, but just as much to stand up to our friends.”
Harry Potter and the Sorcerer's Stone
یکهو یادم افتاد معنای این اسم «شوالیه» است!