1. کتاب کنسرو غول خیلی خیلی بانمک و خواندنی است!
شخصیت توکا و مادرش، تا اینجا که خواندهام، خیلی خوب توصیف شده و نویسندة مرموز آن دفترچة داستانی هم کنجکاوی آدم را تحریک میکند. سرعت روایت داستان و انتخاب کلمات باعث شده دلم بخواهد بیشتر از یکبار کتاب را بخوانم. حتی آن بخشی که داستان در داستان شده و توکا دارد ماجرای زندگی نویسندة مرموز را میخواند هم جذابیت خودش را دارد و تا حالا که دلم نخواسته کاش زودتر تمام شود تا وارد زندگی خود توکا بشوم. در این بخش،بیشتر از همه ماجرای دنباآمدن راوی دوم در میان کتابها خیلی جذاب بود.
معرفی شخصیتها کوتاه و بانمک است؛ از پیرزن بهدور از آداب فرصتطلبی که از توکا پول گرفت، تا بروکلی و کباب و زن و مرد پیر صاحب کتاب فروشی.
2. بالاخره فیلم یاغی دشت را تا آخرش دیدم و دیگر داشت از دست سلینجر حرصم درمیآمد که بزرگواری کرد و تصمیم مهمی در زندگیاش گرفت. روحت شاد، مرد! تأثیری فارغ از نویسندگی و ... در من گذاشت؛ چیزی که به مدیتیشنها و آرامشجستنهایش مربوط میشد.
3. هاااای! چند روز پیش، 50 صفحه از کتاب عاشقانههای یونس در شکم ماهی را خواندم و شیفتهاش شدم. گذاشتهامش برای لحظات مناسبی که خواندنش بیشتر در من نشست کند.
4. سریال Cloak and dagger هم از آن دوست داشتنیهای خاص است که فانتزی و خط داستانی و پرداخت شخصیتهایش تقریباً بهجا و در سطح خودش مقبول است. از ایدة دو شخصیت در کنار هم، که در فالهای شانتل و سرنوشت گذشتة نیواورلئان هم جلوه دارند، خیلی خوشم میآید. اپیسود ششم را خیلی دوست دارم چون بهموقع و طی جریان داستانی خیلی خوبی، مقدمة اتفاقات بعدی را چید. همزمانی پیشگویی و توضیحات شانتل با اتفاقهایی که برای تای و تَندی میافتاد خوب بود. از نقش شانتل و هنرپیشهاش خیلی خوشم میآید؛ بدم نمیآید جای ا باشم و این سبک زندگی را داشته باشم. انگار خیلی با من جور است!