کسی که از پلکان تاریکی درون خودش پایین میرود و آن را کشف میکند، به خورشید واقعی درون دست خواهد یافت.
کارل گوستاو یونگ
ـ چه هیجانانگیز و وهمناک!
من که فعلاً آن پلههای اولی نشستهام و چند شبح کوچک شکار کردهام که بهشان باج میدهم یا دعواشان میکنم تا با من کاری نداشته باشند.
و دیروز، برای رسیدن، کلی راه رفتم و سعی کردم از زمانبندیام بیشترین استفاده را بکنم و «راه»های جدیدی را بشناسم. مثلاً از آدرس مطمئن استفاده نکردم و خواستم حدس خودم را امتحان کنم. شد حدود 20 تا 25 دقیقه پیادهروی در فضایی دوستداشتنی و ختم شد به کشف اینکه: «ئه، اصلاً این ایستگاه مترو خیلی مناسبتر و نزدیکتر است!» در برگشت.
و در مجموع، ختم شد به خیلی چیزهای قشنگ و یگانة دیگر؛ از حضور در محضر بزرگان گرفته تا دیدن شخص مبارکی که واقعاً غبطهبرانگیز است و همچنین، حسناستفاده از اشارت استادی دیگر برای گشودن دریچهای.
چقدر خوب است آدم احساس کند دارد بزرگتر میشود و از مرحلة بایزیدیِ «سبحانی، مااعظم شأنی» و برعکسش، «خودراهیچدیدن»، میگذرد و زاویة دید شخصی خودش را بهمرور پررنگتر پیدا میکند!
حسرتهای کوچک: آنجا که نشسته بودم، بعضیها را از پشت سر میدیدم و حدس میزدم چه کسی کجا نشسته (از تعداد اندکی که میشناختم) اتفاقاً آقای غبرایی نازنین هم آمدند و از دیدن دوبارهشان بهشدت اوقاتم خوش شد! بله، حسرتها! حرف از حسرتها بود؛ اینکه کاش در زمانة زندگی فلان بزرگوار هم میتوانستم از نزدیک ببینمشان و ملاً فلانی یا فلانی شاهرخ مسکوب باشد و در انتهای جلسه، بروی به او بگویی چقدر با خواندن آن کتاب و آن یکی دیگر و ... پوست انداختهای و گاه به روحت چنگ انداختهای و گاه نوازشش کردهای. چقدر یکمرتبه شروع کردهای از زاویة دیگری به خودت و اطرافت نگاهکردن و چقدر بهتر شدهای و ... اما بارقة امیدی که میان جملههایم رخ نشان داد، بهروشنی، میگوید تا دلخوشی هست جای حسرت نیست.
در سرتاسر کائنات، چیزی بهقدر سکوت به خداوند شبیه نیست.
مایستر اکهارت
عارف مسیحی قرن سیزدهم