در حالی که از دست فرستندة دیمنتورهای امروز شاکی بودم و توی ذهنم مدام سعی میکردم در این زمینه مسئولیتی قبول نکنم (به موضوع مطرحشده فکر نکنم و هی راهکار ندهم و خودم را مثلاً به آبوآتش نزنم و بعد از مدتها، یکبار هم بگویم: خب به من چه!)، یادم آمد که با کفشهای او راه بروم [1].
البته فقط احساس پوشیدن کفشها را دارم و هنوز هم نمیتوانم راهحل درستی بدهم. بله، کفشها زشت و آزارنده و نامتناسباند؛ کلاً بهسختی میشود با آنها راه رفت ولی من چه کمکی میتوانم به صاحب اصلی کفشها بکنم؟ فعلاً هیچ. چون نه حاضر است کفشها را دربیاورد و نه بپذیردشان. فقط دوست دارد توی ذهنش مدام آنها را به گوشهای پرت کند و بعد هم از پابرهنگی پریشان شود و ...
تنها هنرم فقط این است که بفهمم پوشیدن این کفشها بهصلاح نیست و باید برایشان کاری کرد. بفهمم این کفشها آزارندهاند و باعث خستگی و تاول و عقبماندن در مسیر میشوند. اینکه از فرستندة دیمنتورها دوری نکنم و شکلات بیشتری بخورم و به چیزهای خوب و خندهدار و شادیآفرین بیشتری فکر کنم تا انرژیام تحلیل نرود.
گرچه با خوابی که سرصبحی دیده بودم و خودم در موقعیت شکنندهای قرار گرفته بودم، دیگر این یکی نورعلینور بود و فحشلازم! پاسخ یک «پس من چه» ذهنی را به خودم بدهکارم و دلم حمایت قوی بیرونی میخواهد.
[1]. درمورد انرژی آدمها، مخصوصاً دوستداشتنیها، اشتباه نمیکنم. همین دیروز عصر خانم آشتیانی عزیز گفتند کتاب با کفشهای دیگران راه برو کتاب سوگلیشان است.