تیریین: میتونم حرف بزنم؟
بران: پس چی؟ فقط مرگ میتونه تو رو خفه کنه!
ـ خواب دم صبح خیلی خوب بود: خانهای بزرگ، که من فقط در گوشهای از آن بودم (طبقة بالا کنار بالکن) با گلدانهای سبز و شاداب فراوان. بعضیهاشان به من رسیده بودند (از کسی که خانه را به من واگذار کرده بود یا صاحب قبلی آن ... چنین چیزی) و بعضیشان گلدانهای مامانم بودند که پیش من امانت بود. همه در وضعیت خیلی خوبی بودند. غیر از گلدانها، یک سبد بزرگ پر از بچهغاز هم بود که نگران نگهداریشان بودم. اینکه شب جایی باشند که نه سرما بزند بهشان و نه از گرما بمیرند (چرا توی خواب یاد ماجرای جوجهغازهای آن سال دور افتادم؟)
کتابخور هم برایم چند کتاب فرستاده بود. بیشترشان تکراری و نوشتة پائولو بودند و ایزابل (شاید وجدانش درد گرفته برای همین کتابها مشابه همانهایی بودند که برده) اما بینشان کتابی از کوندرا بود که من نخواندهام و اتفاقاً اریک همان را میخواست ردش کند برود!
[1]. نمیدانم این توصیف چرا مرا از جهتی یاد کتابخور انداخت!