دوشنبه، دوشنبة عالی! دوشنبة بهترینِ دوشنبهها!
بعضی لحظاتش یاد ساعتهایی میافتادم که سر کلاس دکتر ح. برای درس عرفان و تصوف مینشستم.
ـ مادربزرگم دارد تبدیل به سایه میشود [1] برای همین، وقتی به او فکر میکنم، نمیتوانم مطمئن باشم از فعل زمان حال هم میشود برایش استفاده کرد یا نه. به هر صورت، چون انرژیاش در همان سالها که پیشش بودم بیشتر بود و من به خاطراتم فکر میکنم، بهتر است فعل گذشته را برایش بهکار ببرم.
او به من قرآنخواندن و درستخواندنش را یاد داد و همزمان به معنای فارسی آن و نکات داستانی و آموزشی متن هم، تا جایی که میدانست، درست یا غلط، اشاره میکرد. من هم که ولع داستان داشتم و در مضیقه بهسر میبردم، از خدایم بود و ورِ دستش مینشستم. برداشتش از خدا و مذهب آمیزهای از قهر و شیرینی عظمت و لطف بود. معمولاً خیلی خالصانه، از این حال به گریه میافتاد. اما چون من هیولای خفتهای داشتم که کسی به آن توجهی نمیکرد و البته حتماً به آن آگاه هم نبودند، قوة قهریه را بیشتر جذب کردم و تا دهـیازده سالگی با خوف زندگی میکردم و گوشهای در جهنم را هم به نام خودم زده بودم.
آن سال تابستان که با پدرم به مسافرت رفتم و با حمید، که یکسال از خودم بزرگتر بود [2]، حرف میزدم مرا بهشدت از ناامیدی منع کرد. میگفت اگر خودم را جهنمی بدانم حتماً به آنجا میروم و نباید اینطور فکر کنم. دقیقاً احساسم و محیط و فضا را یادم هست؛ اینکه دریچهای ابریشمی به امید و رهایی برایم باز شد و طی سالهای بعد، گستردهتر شد.
تا چند سال بعدش بین بیم و امید دستوپا میزدم که در برنامه ای تلویزیونی، با دکتر الهی قمشهای آشنا شدم. صحبتهایش مثل آب گوارایی بود بر آتش سوزاننده و تباهکار درونم. خیلی از آنها چنان به جانم مینشستند که به ذهن و زندگیام جهت دادند. البته بعدها فردی، ناخواسته، شیطنت کرد و بت او را برایم شکست. اصلاً شاید بد هم نشده باشد. باید نگاه متعادل را به همهچیز داشته باشم؛ نه بتسازانه و نه هیچانگارانه.
اینها خلاصة مهمترین نکات زندگیام محسوب میشوند که میخ طلایی مذهب را در ذهنم کوبیدند. اعتراف میکنم «ترس» هوز غالب است. خیلی به آن بدبین نیستم چون ترس از عناصر ذاتی وجودم است و توی همة مسائلم سرک میکشد. اما همیشه سعی میکنم آگاهانه خودم را به سطح «بازرگان»[3] برسانم و از آن مرحله، با آرامش خیال، به مسائل نگاه کنم.
[1] بهقول ایزابل آلنده و مارکز. مادربزرگم را خیلی وقت است ندیدهام و درمورد او، بهنظرم میآید که بیشتر دارد کوچک و کوچکتر و در فضا محو میشود.
[2] این حمید آدم بسیار لطیف و مهربان و بزرگواری بود در عین بچگی که خیلی چیزها را، مستقیم و غیرمستقیم، یادم داد. همسال بودیم اما چون شناسنامهاش را با زرنگی گرفته بودند و مثل من در دام نیمة دومیبودن نیفتاده بود، از لحاظ مدرسهای، یکسال جلوتر از من بود. زندگیاش نظم و شکوه خاصی داشت و مایملک و شیوة رفتار و نگاهکردن و حتی راهرفتنش او را در چشم من شبیه شاهزادهها جلوه میداد. جالب این بود که به او حسودی نمیکردم. البته فکر کنم چندباری قهر و لج و بدخلقیام را به او چشاندم! خیلی باحوصله و خوشذوق بود و حتی وقتی اجرای نمایش با عروسکها به ذهنمان رسید، صبح روز بعدش با یک ملافه و قدری نخ صحنة اجرا را آماده کرده بود و منتظر من بود تا با هم نمایش اجرا کنیم.
[3] یکی از دوستانم که شاهد یکی از مراحل عمیق ترسم بود، برایم حدیث دستهبندی آدمها را گفت؛ اینکه آدمها در ارتباطشان با خدا یا از قهر او میترسند و اطاعت و اعمالشان از روی ترس است، یا معامله میکنند و بهازای بهشت کاری را انجام میدهند یا نمیدهند، و یا از روی عشق و شناخت خدا از او اطاعت میکنند. من فوری به دامان بازرگان آویختم چون فکر میکردم آستانة رهایی از ترس است. گفتم: حداقل «نمیترسند» و دوستم، چنانکه در منشش بود، با نگاه از بالا به پایینش گفت: ولی خیلی خوب است که آدم در دستة سوم باشد. گفتم: بله خب آن که عالی است ولی رسیدن به آن کار امروز و این ساعت نیست که. حداقل آدم «نترسد» بعد.
«ترس» همراه بدقلقی است که خیلی وقتها در زاویة دید من اثر عمیقی داشته. جای شکرش باقی است که به لطف نگاه نیمة تاریک وجود، آن را صرفاً بد نمیبینم و سعی میکنم از مزایایش سود ببرم.