الآن که تصمیم گرفتم درمورد این قضیه بنویسم، میبینم این داستان دو آغاز دارد؛ یکی درمورد خود هِدی است و دیگری به عکسها مربوط میشود.
دیشب گروه دوستی دوران دبیرستان یکهویی گستردهتر شد. البته باید همان ابتدا، به این هم اشاره کنم که گرامیان حدود 20 سال است در شهر نقلی باحالی زندگی میکنند و خبرداشتنشان از همدیگر به موارد تقریباً همیشه اتفاقی مختوم شده. خب این توجیه خود را دارد؛ هرکسی سر خود گرفته و زندگی خودش را دارد ولی با این مسئلة گروهزدن و همه را ـحتی در دنیای مجازی و نه واقعیـ یکجا جمعکردن با مورد اول تناقض دارد. دیگر اینکه اگر من آنجا زندگی میکردم، حداقل به آنها که بیشتر دوستشان داشتم سر میزدم و ... همچنان این مگس تناقض در سرم میچرخد. من اگر با کسی راحت نباشم در دنیای مجازی هم نمیتوانم همگروهیاش باشم. سخت نمیگیرم فقط منتظرم ببینم چه میشود!
برویم به ادامة ماجرا؛ اگر از عکسها شروع کنم، به این توضیح بالایی نزدیکتر است. دیشب «ر» چند عکس نهچندان واضح (بهدلیل کیفیت معمول عکسهای آن دوران) از سال سوم و پیشدانشگاهی در گروه گذاشت. یکیشان که نود درجه هم چرخیده بود قدری تار بود و من یک نفر دیگر را با خودم اشتباه گرفتم! من فقط توی یکی از عکسها بودم. اصلاً حسرت نخوردم چرا عکس بیشتری باهاشان ندارم یا چرا فلانجا با آنها نرفتم. آن چیزی که لازم بود، از آنها، در ذهن من نقش و شکل گرفته است. آدمهای معقول و مهربان و در چارچوب استاندارد. بعضیهاشان این میان خاصتر بودهاند: خود «ر»، «س» شیطان و مثبت، تا حدی فاطی و البته من بیشتر روی «شا» حساب میکردم چون خیلی از حرفها را با او زدم و هنوز هم میشود. ولی نمیدانم چرا احساس میکنم نمیتواند مرا مثل گذشته در دنیای دوستیاش قبول کند. غیر از فاصلة زمانی و مکانی، موضوع دیگری دخیل است؛ اینکه من استانداردهای لازم در ذهن او را برای اطمینان و همذاتپنداری و خوشبختی نسبی ندارم؟ نمیدانم. اما همیشه با محبت و درک بالا مرا پذیرا شده.
داشتم از عکسها میگفتم. با آنها عکسی ندارم جز همان یکی. چون هیچوقت نمیخواستم باهاشان عکس بگیرم. میخواستم بدون حضور قلبی من هیچ خاطرة جسمی مشترکی با من نداشته باشند؛ منظورم عکس و یادگار ی و این حرفهاست. آن سالها خودم را متعلق به جمعشان نمیدانستم. بگذریم از اینکه قبلتر هم متعلق به جمعی نبودم و بعد از آن هم خودم،جدیتر و مطمئنتر، تصمیم گرفتم جمعهای اندک و محدود ولی استوارتری برای دوستی داشته باشم. این تعلقنداشتن بهقدری واضح بود (بیش از آنکه بخواهم روی قویبودنش تأکید کنم. که البته بهخاطر مهربانی آنها لزومی ندارد مدام به رخ بکشم) که خیلی راحت بر وسوسة عکس گرفتن با آنها غلبه میکردم. این تعلقنداشتن از خودباحالترپنداری قوی آن سالهایم سرچشمه میگرفت که بهراحتی با قرائن دیگر درآمیخت و بسیار حقبهجانب جلوه کرد. با همة اینها، در مجموع، میتوانم بگویم از معدود مواردی است که بازگشت به گذشته برایم دشوار نیست. دلیلی ندارم از این گروه فرار کنم؛ حتی اگر تعداد اعضایش بیشتر شود و این خوب است. آدمهایی که میتوانی با خیال راحت حضور متعادلی در کنارشان داشته باشی.
و اما ماجرای هِدی :
این هِدی خیلی خوشکل و بانمک بود اما آنقدر شلوول و بیصدا بود و شخصیتی کمرنگ داشت که نمیشد باور کنی از خودش حرفی برای گفتن دارد. انگشتهای کشیدة بسیار زیبا که جزوههایش را با دستخطی خوانا و استاندارد و اندکی بچگانه مینوشت اما آنقدر کند بود که هی سرش را توی نوشتههای من میکرد و در حالی که زیرلب میگفت «چی گفت؟» و انگشتان کشیدهاش را، در جزوةمن، روی سطرهایی که عقب افتاده بود میکشید، رونویسی میکرد. تقریباًهمیشه حرصم از این کارش درمیآمد ولی هرنوع اخطاردادن به هِدی به پارهشدن رشتة ارتباط محدود میشد و من حوصله نداشتم قیافة کسی را، تمامی سال و همچنین در مسیر طولانی رفتوبرگشت خانه و مدرسه، تحمل کنم در حالی که مطمئنم از من دلچرکین است. دلم میخواست دودستی بزنم توی سرش و هلش بدهم سر نیمکت، سرجای خودش، که با خودخواهی تصاحبش کرده بود تا نقطة تلاقی من و «شا» باشد که بهشدت با او صمیمیتر از فاطی بودم. هِدی نمیخواست ته نیمکت و کنار دیوار بنشیند. من البته چون همیشه دنیای خودم را داشتم با شرط جابهجاشدن گاهبهگاهمان، پذیرفتم کنج بنشینم!
دستهای هِدی همیشه طوری بودند که بهجای بهرخکشیدن ناخودآگاه و عادی انگشتهاش، دو شیء اضافی بهنظر میرسیدند. چیزهایی که صاحبشان انگار بیشتر تمایل داشت توی خانه بگذاردشان چون واقعاً اضافه بر اندامش تو چشم میزدند. اما در عین حال، همیشه این انگشتها به مقنعهاش بود تا با وسواس آزارندهای آنها را صاف کند. آنقدر مقنعهاش را اتو زده و خط انداخته بود که بالایش دالبر شده بود و بدتر صاف کردنش ناممکن میشد. این دستبهمقنعهبودنش داد خیلیها را درآورده بود بدبختی اینکه اگر زیاد بهش نگاه میکردی بهراحتی به تو هم سرایت میکرد. آها! بدتر از آن این بود که مخصوصاً در مسیر، راهوبیراه، مثل بختک صورتش را میآورد جلو و با صدای شلوول و در عین حال حقبهجانبش میپرسید: خوبه؟ صافه؟ خراب نیس؟ این همان چیزی بود که بیشتر از همه داد بقیه را درمیآورد! بله، هِدی با آن دستهایی که معمولاً اضافی بهنظر میآمدند، همیشه حداقل دو دست دیگر هم لازم داشت تا همه چیزش را بهراحتی جمعوجور کند ؛ از مانتو و مقنعه و کیف گرفته تا تارتار آن موها که مدام مرتبشان میکرد. خفن پای شایعه هم بود بهخصوص درمورد سالبالاییها.
و دیشب، بین کسانی که به گروه اضافه شدند، هِدی هم بود. هم دلم برایش تنگ شده بود هم از روی کنجکاوی، عکسهای پروفایلش را مثل کلاغ فضولی ورق زدم. بهشدت عجیب بود! هِدی کلاً استخوان ترکانده بود! هم از نظر ظاهری، که خب قابل پیشبینی بود اگر مراقب خودش باشد و به خودش توجه کند بسیار زیبا میشود، و هم مطمئنم از لحاظ شخصیتی. این روزها که هنوز هم کسانی به جای عکس پروفایلشان از هرچیزی استفاده میکنند، فاطی بالای 90٪ عکسهاش از چهرة تکی خودش و بسیار واضح بود، نقطة مقابل آن تصویر محجبه و علاقهمند به پنهانشدن از هر نظر (چه کمحرفبودن و چه لباس پوشیدن و رفتار و ...) آن هم در شهرستانی با آن تعاریف!
احساس میکنم از زندگیاش راضی است و بهخصوص رضایت خاصی دارد در آن زمینهای که مطمئنم در آن سالهای دور به آن فکر نمیکرد و شاید حتی فکرکردن به آن برایش راحت و جالب نبود. از این نظر به هِدی حسودیم شد که ناخواسته خوشکل شده و ناخواسته شاید به چیزی رسیده که من مثل سگ پاسوخته دنبالش بودم و هستم. آن اعتمادبهنفسی که در نگاهش مشخص است معلوم نیست ناغافل در کجای زندگیش به او هدیه شده و جالب این است که به نظرم میرسد میشناسدش و قدرش را تا حدی میداند. برایش خوشحالم چون همة ما همان سالها خیلی اصرار میکردیم همینطور باشد اما او بهشدت درمیرفت و عصبانی میشد. بله شکل کلمات و نحوة رساندن منظورمان فرق داشت اما هدف همین بود چون چیزهایی بهوضوح در او میدیدیم که ناشکفته مانده بود. هِدی هم مثل من چندان متمایل به عکسگرفتن نبود ولی با دلایلی متفاوت. از چهرة خودش در عکسها خوشش نمیآمد! اما حالا این عکسهای کلوزآپ چیز دیگری میگویند.
هر سطری که مینویسم بیشتر دلم میخواهد هِدی را از نزدیک ببینم. شاید هم بعد از آن دلم بخواهد با او صمیمیتر بشوم.
اگر دیدمش، نتایج را به اطلاع خودم خواهم رساند!