احساس میکنم همان روزی که با شیطنت مورد پسند خودش گفت «بیا با درختا دوستت کنم» فهمیدم این راه خیلی هم دور از بیراهه نیست.
و تصمیم گرفتم خرم را در این مسیر با حواس جمعتری کنترل کنم.
باز هم من بودم و انتخاب آدم دیگری در جایگاه کنترلگر اما این بار خیلی ناخودآگاه و ناخواسته بود و بعدش هم در کنترل خودم خیلی موفق بودم. اما دردها و ترکشهای ریز خودش را به هر حال دارد.
مثلاً یک دوستی دارم که اینطور نیست انگار و باهاش خیلی راحتم. از این دوستی چنان احساس خوبی دارم که واقعاً من چرا زودتر خودم را شایستهی چنین دوستیهایی ندیده بودم؟
دنبال دلیلش نیستم. استفهام افسوسی بود!