گاهی اوقات چیزهای غریبی در هوا موج میزند.در اطرافت احساسش میکنی، یا وقتی میچرخی تا بخشی از مسیر آمده را برگردی، به سبکی میخورد تو صورتت. چند متر جلوتر، یا قدری آنسوتر، ته اتاق یا در ورودی اتاق روبهرو که نور بیرون را به تو میتاباند، گاه حرکتهایی در مولکولهای هوا میبینی که انگار دریچههایی قصد گشودهشدن دارند. بهخوبی درک میکنی که این زمانها وقت حرکت به سمت آن دریچههاست. حتی اگر از آنها عبور نکنی یا چندان بهشان نزدیک نشوی، همینکه احساسشان میکنی یعنی داستان و روایتی به جریان افتاده. چون دوست داری داستانی بهموازات جریان عادی پیش برود. بهترین وقت برای خلق داستان است، اگر خودت چیزی ننویسی هم میشود با خواندن کتابی یا دیدن فیلمی، لذت غرق شدن در داستان (بهمعنای واقعی و صرفش) را از دست ندهی.