پس از آنهمه کوشش برای ترساندن من، خودش از وحشت مرد.
خانۀ ارواح، ایزابل آلنده، ص257
***
گاه زندگی کردن مثل محکومیت در زندان است.به خودت که نگاه میکنی، ارادهات را درراستای زندگی کردن نمیبینی. انگار همهچیز آنسوتر از میل و انتظار توست. در زندانی اسیر شدهای، زندان تن، دنیا، شرایط، ... هرچه هست، برنامهاش با توافق و هماهنگی با تو نبوده. آنقدر این احساس قوی است که حتی تجسم برآورده شدن آرزوهات هم دردی دوا نمیکند. درست مانند اینکه سپر مدافعت همۀ دیوانهسازها را پس بزند بهجز این یکی. شاید بهترین پاسخ این باشد که سپر مدافع را باید اینبار با ذهنیت متفاوتی بسازی.
در چنین وقتهایی، بلافاصله پس از تصور زندان، تصور دیگری در ذهنم شکل میگیرد. اینکه میشود از پشت میلهها به آسمان آبی نگریست، یا حتی تصور کرد در پس دیوارهای سخت چنین آبی بیانتهایی وجود دارد. همین!
*این تصویر را مدیون شعر(؟) کوتاهیام که دکتر قمشهای در یکی از سخنرانیهایش بازتعریف کرد.
گاهی باید «بهناچار» از پنجره به آسمان آبی نگریست و امیدوار بود این محکومیت قرار است روزی «به شکلی» تمام شود.