[درخت زیتون] را دیدم و صحنههای زیتونزارش و آن درخت خاص، هیولا، دلم را برد.
مطمئنم اگر آن زمان که تازه شعرهای لورکا را شناخته بودم چنین تصاویری میدیدم، هوش که هیچ، نیمی از نفسم هم میرفت!
آنجا که سهتایی نشسته بودند روبهروی ساختمان بزرگ و بیهماهنگی قبلی شروع کردند به خندیدن، خیلی خوب بود.
چقدر رافا خوب بود؛ خیلی خوب، و حتی چقدر عموی آلما!
داستان فیلم بدیع و خاص نبود اما تکههای کوچک خوبی داشت که به یکبار دیدن میارزید.