مادربزرگم [2] در ذات خودش دیکتاتور و دیکتاتورپسند بود. برای همین هم از پلهوی پدر با احترام یاد میکرد. نتیجة کارها برایش خیلی مهم بود. هیچوقت بهمعنای واقعی و همیشگی، بانوی حکمروای خانهاش نبود؛ شاید به همین دلیل دیکتاتور درونش خارخاری مداوم برای بیرونزدن داشت، باید خودی نشان میداد. حتی شاید به همان دلیل ابتدا-اشاره-شده هم درونش شکل گرفته بود. همة عمرش به او فرمان داده بودند.
فلانی هم از جهاتی شبیه مادربزرگ مشترکمان است؛ فرم اندامش، رنگ پوستش، تمایلش به دیکتاتوری و نگاه ناخودآگاهش از بالا که همیشه توی ذوق میزند؛ حتی سلیطهبازیهایش. این مورد آخر، در مادربزرگه، به حد او زننده نبوده است. آها! چیزی که امروز عصر یادم آمد، نگاهشان به سوژه، وقتی دقیق میشوند، در چشمخانه، خیلی شبیه است و البته حکمدادنشان، بدون اینکه نظرشان اصلاً برایت مهم باشد: نه! من خوشم میآید. نه! من دوست ندارم.
ای به پالان خر قلمراد که چه احساسی دارید!
[1] ترکیب پینوشه و ماریاچی
[2] مادربزرگ آدم بدی نبوده، خیلی چیزها از او دارم و یاد گرفتم که بعضیشان از عناصر کلیدی شخصیتم حساب میشوند و در گذرگاهها دستم را گرفتهاند. اما این مورد آخر، در بچهفامیل، آنقدر چندشآور بوده که از فکر بهارثبردنش از دیکتاتورپسندکبیر هم بخواهم در یک تشت و با یک صابون بشویمشان.