چیزی که بلد بودم و یادش گرفته بودم این بود که وقتی آدمی از ما میرود ، آن تکه از ما هم که با بودنش به دنیا آمده بود و رشد کرده بود و بزرگ شده بود، با او کنده میشود و میرود. و من تازه یاد گرفته بودم که دلم برای آن قسمت از خودم هم تنگ شود. بس که خودم را در روابط نادیده میگرفتم و تمام زندگی م میشد آن آدم رابطه.
دیروز اما او قضیه را جور دیگری برایم تعریف میکرد. میگفت وقتی آدمی وارد زندگی ما میشود یکعالمه رنگ به زندگیمان میپاشد و وقتی میرود همة آن رنگها را از ما میبرد و دوباره خاکستری میشویم.
چیزی که فکر میکنم درست است و میخواهم یاد بگیرم این است که نگذارم آن رنگ ها و آن تکهها با رفتن آدمها از من بروند..
از کانال در سرزمین نینوچکا