ــ و در اولین دوشنبة جادویی امسال عاشق کتاب [تکه کوچولو] شدم!
که خب، خواندن و توضیحات خاله شکوه در افزایش میزان عشق من بسیار دخیل بود! یاد آن بچه افتادم که گفته بود «من تکة خاله شکوهام»؛ یعنی هنوز هم بخشی از شخصیت «چسبناک» خودم را دارم؟
ــ اپیسود آخر فصل اول از Miracle workers خییییلی بامزه بود!در یک ساعت باقیمانده تا ترکیدن زمین، همة اعضای بارگاه الهی به همین مناسبت و از شدت خوشحالی پارتی گرفتهاند! فقط چهار ملِک دوستداشتنی (که سانجی در بین آنها مرا یاد جبرئیل میاندازد)، در آن یکی اتاق، سخت در تلاشاند جلوی انفجار را بگیرند. خدا هم فقط دکمة صاعقه را فشار میدهد!
ولی چقدر دلم برای خدای بیسواد مستأصلِ کتـ لایـ درـ گیرکرده که حتی نتوانست راه خروج را تشخیص بدهد سوخت! خدای گوگولی! و آنجا که داشتند به او القا میکردند «همة اینها بخشی از نقشهای بزرگ و ازپیشتعیینشده است و هر اتفاق حکمتی داشته و .. تا خودمان بتوانیم رازش را دریابیم»، خیلی راحت گفت «نع»!
آن صحنة پارتی فرشتهها انگار این را میگفت که وقتی احساس میکنی بهشدت به سمت بنبست کشیده میشوی و هیچ راهی نیست و هرچه دعا میکنی به جایی نمیرسد، فرشتههای استجابت مشغول کارند ولی نیروی کمکی ندارند چون نیروی کمکی رفته عشق و حال! شاید گاهی فکر کردن به اینکه دستکم فرشتهها در حال خوشگذرانیاند و بهتاراجرفتنت چندان هم بیثمر نبوده کمی آرامشبخش باشد!