نامة سلینجر از میدان جنگ، برای ویت
در حالی به نورماندی یورش بردیم که شش فصل از کتاب را روی دوشم حمل میکردم؛ و دروغ است اگر نگویم که، در شرایط سخت، این هولدن بود که به من تسلی میداد.
ـ من هم هنوز زندهام و سعی دارم هولدنطورِ درونم را بهتر بشناسم و به شیوهای که بایسته است درموردش بنویسم (نوشتن در ذهن، روایت و بازروایتش برای خودم، ... هر کاری که به شناخت بهتر و بیشترش بینجامد).
ـ کوین اسپیسی و غبغبش! نقشش را به نظرم خیلی خوب بازی کرده در این فیلم؛ البته هنوز بیشتر از نصف فیلم را ندیدهام.
ـ چقدر نقش آدمهایی مثل ویت و آن دیگری که، در فیلم نابغه، نقشش را کالین فرث بازی میکرد مهم و جذاب و لازم و ستودنی است! این معلمها، سرویراستارها، ... این صاحبان چشمان و سرانگشتان نافذ و سوزاننده که با سرسختی و گاه بیرحمی در قلب و ذهن استعدادهای گیج و ملنگ رسوخ میکنند و پیامبروار، آنها را در مسیر درستشان قرار میدهند. یکی از آرزوهایم بودن در چنین جایگاهی است.
یکی از سرخوشیهام جستن عکس آدمهای خاص دنیا و زندگیام است. امروز داشتم عکس خانم دکترمان (استاد جانِ سالهای پیش) را میجستم که یکهو فهمیدم چرا من انقدررر خانم س را دوست دارم! یکی از دلایلش شباهت ظاهری اندک و بیشتر پنهانی و طرز حرفزدن او با استاد جان است.
باید اعتراف کنم چندان شبیه به هم نیستند از همة این جهات که گفتم ولی «چیزی» در خانم س هست که پنهانی مرا یاد استاد جان میاندازد.
دلم میخواهد با شنل نامرئی بروم دانشگاه عزیزم و همة استادهام را ببینم! شاید هم حکمت این است که نتوانم بروم چون ممکن است انقدر دلم برایشان مچاله شود که نتوانم بهراحتی برگردم.