ترکیب کرم مرطوبکنندة سیو و اسپری ضدآفتابم بیهوا مرا انداخت در آن روزها، آن اتاق بزرگ نیمهتاریک ساکت انتهایی خانة سر کوچة مادربزرگم، که فکر میکنم در چندتا از خوابهایم در آن فضا معلق بودهام، و صاف مرا انداخت کنار آن کیف سامسونتهای عجیب سنگین و بزرگ و قهوهای تپل و مهربان پدرم و ترکیبی از بوی ادکلن کبرای سبز و توتون مانده و مسافرتهای پیدرپی با اتوبوس و سواری و هواپیما؛ بوی شهرهایی که ساعتها یا روزهایی در آنها سپری کرده.
مرا انداخت در آغوش آن روزهایم که قهرمانهایم رابینسون کروزوئه بودند و شخصیتهای مصمم و خستگیناپذیر کتابهای ژول ورن، زمانی که ماجراجوییها و خیالهایم رمانتیک نبودند.
الآن دیگر دستم این بو را نمیدهد. ولی دلم کنار آن کیفهای قهوهای مانده که گاهی بازشان میکردم تا شاید داستان سفرهای جدیدشان را برایم بگویند و بگذارند من با حدسهایم، جملههای نصفهنیمهشان را تکمیل کنم. طفلکیها هیچوقت زبان آدمیزاد را یاد نگرفتند؛ چشمهاشان پر از لبخند و مهربانی بود ولی نمیتوانستند کامل با من حرف بزنند؛ مثل گنگ خوابدیده بودند.