تقریباً سر نوشتن برگههای هر کتابی احساس مرغ در حال تخمگذاری را دارم؛ همانقدر توانفرسا، با محصولی که شاید کوچک و عادی انگاشته شود؛ حتی در مواردی که اطمینان داشتم مرغه تخم طلا گذاشته!
درمورد این کتاب جگرسوز هم حدود سه روز خیمه زدم روی صفحهکلید و صفحهنمایش و یادداشتهایم و کتابه. این یکی را دیرتر و دوبار خوانده بودم. نتیجه این شده الآن که دارم برگهی کتاب دیگری را مینویسم، که قبلترخوانده بودمش، میبینم که جزئیات و احساسی که موقع مطالعهی کتاب در آن غوطهور شده بودم تقریباً یادم رفته و برای اداکردن حق مطلب (همان گذاشتن تخم دوزرده) اییی.. باید یک دور سریع آن را بخوانم!