تیر 94

«جادۀ اختصاصی. وارد نشوید!»*

امیلی: هرشب دعا می کنم که یه راست نری جهنم!

ایثن: خب، یه راست که نمیرم، تو نیویورک یه توقفی می کنم!!

***

چند وقت پیش می خواستم Beautiful creatures  را پاک کنم. پارسال دیده بودمش و به نظرم همین یک بار دیدن کافی بود. امروز یاد این افتادم که هنوز بین فیلم ها دارمش و پاک نشده. یادم مانده بود که ایثن یه وقت هایی کتاب می خواند و از کتابی و نویسنده ای نقل قول می کرد. دقیقاً یادم نبود چه کتابی، شاید ناتور دشت بوده، یا چیزی که در همان حد جالب بوده باشد..

چند دقیقه از فیلم را که دیدم، هم ماجرای کتاب یادم آمد هم تصمیمم عوض شد. این فیلم باید بماند! گذشته از بعضی بخش ها که مربوط به ماجراهای شخصی و خانوادگی دختر مرموز داستان است و به نظرم خوب درنیامده، چیزهای جالبی هم دارد و بد نیست برای سرگرمی نگهش دارم. برای وقت هایی مثل امروز، که می بینم خیلی از جاهای این دنیای واقعی کاری از دستم بر نمی آید.

اشارۀ کتابی ای که موقع دیدن فیلم توجهم را جلب کرده بود، سلاخ خانۀ شمارۀ 5 و شخصیت داستان، بیلی پیلگریم، بود. نکتۀ جالب دیگر این که ایثن نقشه ای از جهان روی دیوار خانه دارد که تصویر جلد بعضی کتاب های موردعلاقه اش را روی شهرهایی پونز کرده که اتفاق های کتاب در آن رخ می دهد. مثلاً سلاخ خانه روی درسدنِ آلمان، ناتور دشت روی نیویورک، کتاب دیگری روی مکزیکوسیتی، ...

و از طرفی دختر مرموز هم به بوکفسکی علاقمند است و ایثن برای جلب توجهش بوکفسکی می خواند و نقل قول های ناقصی از آن را از بر می کند ..

نگهش داشتم تا در یک روز مالیخولیایی دیگر ببینمش.

* این جمله روی تابلوی کوچکی در ابتدای ورودی خانۀ بزرگ میکن وود در همین فیلم نوشته شده.


گالان و سولماز

«در قلعۀ دیوار هوا بوی کاغذ و خاک و گذر زمان می داد».

نغمۀ یخ و آتش (ج2: نزاع شاهان)، جُرج آر. آر. مارتین

***

یک روز از خواب بلند شدم و روی طاقچۀ بالای سرم دو کتاب دیدم. آن روزها هر چیزی که ارزش خواندن داشت در حکم کیمیا بود و اگر کتابِ خوبِ خوانده نشده ای بود دیگر خودِ خودِ بهشت. یکی را برداشتم و سرگرمش شدم. داستان جالبی داشت اما نمی فهمیدم قضایا چطور به هم مربوط می شوند. جلد اول همراهشان نبود. تا جایی که شد خواندم و سعی کردم قضایا را یک طوری به هم ربط بدهم. از هیچی برای خواندن نداشتن بهتر بود.

چند روز بعد، جلد اول سروکله اش پیدا شد؛ کتابی با جلد کرمِ نخودی، نه چندان پرحجم. اسم آن را تا سال ها به خاطر نمی آوردم چون عنوان فرعی اش در ذهنم مانده بود: گالان و سولماز. چون ظاهر آن تاحدی کهنه بود فکر می کردم از آن قدیمی هاست و دیگر چاپ نمی شود! پس لابد به خاطر سپردن اسمش هم لزومی نداشت چون قرار نبود به این راحتی ها پیدا شود!

خواندنش خیلی لذت بخش بود. ماجراهایش را دوست داشتم. بیشتر از همه شخصیت سولماز با آن غرور و شجاعتش به دلم نشست. دقیقاً نسخۀ همان «من»ی بود که سال ها در ذهنم پرورانده بودم؛ «من»ی که در هیچ داستان و واقعیتی مابه ازایی برایش نیافته بودم برای همین گاهی ناچار می شدم داستانش را طوری بنویسم که دیگر درمورد یک دختر نباشد. اما بعدِ سولماز، این «من» قهرمان ذهنی بیشتر شبیه دخترها شد. شاید هم تأثیرش ناخودآگاه بود. و بعد از سولماز، گالان را دوست داشتم که بی پروا بود و می توانستم بیشتر بی منطق بودن ها و خیره سری هایش را به راحتی ببخشم.

فکر می کنم تمام کتاب را به سرعت خواندم، همان روزها، یا از خواندن بعضی صفحه ها می گذشتم و فقط آن را تمام کردم. می گویم چرا:

کتابی که مناسب سن من نبود؛ مخاطب آن بزرگسال بود و به درد یک دانش آموز 3-4 دبستانی نمی خورد. کتابی که مال من نبود، عمو آن ها را از دوستش امانت گرفته بود و روزها در مغازه می خواندش. حالا چه شده بود که آن را آورده بود خانه؟ شاید می خواست زودتر تمامش کند. این بود که احساس خطر کردم و آن طور جویده جویده خواندمش. و من فقط جلد اول را خوانده بودم و ناخنکی به آن های دیگر زده بودم که کتاب ها به صاحبش برگردانده شدند. نمی شد درخواست کرد قدری بیشتر نگهشان داشته باشیم. روزهای درس و مدرسه کسی حق مطالعۀ آزاد نداشت و شاید صاحبشان آن ها را خواسته بود و ...

و مهم تر از همه، ساده دلانه فکر می کردم کسی متوجه نشده که من هم آن ها را می خوانم! برای همین درخواست آن ها برابر بود با لو رفتنم و من آن روزها خیلی محتاط بودم. حاضر بودم از این دلبستگی هام بگذرم و حاشیۀ امن قضایا را حفظ کنم.

چند سال بعد که بیشتر همشهری ها با اندکی تقویت آنتن ها می توانستند تصویری گاه برفک دار و پر خط و خش از جمهوری های گوناگون شوروی آن سالها را بر صفحۀ تلویزیون داشته باشند، شبی شاهد پخش فیلمی بودیم که ماجرایش درمورد ترکمن ها بود. جوانی شجاع برای ربودن محبوبش به چادر دیگری می رفت و اسب و تفنگ و ترانۀ ترکمنی و .. و من داستان گالان و سولماز را در ذهنم مزه مزه می کردم و آرزو می کردم سروکلۀ آن کتاب ها از غیب پیدا شود.. که صدای عمو درآمد (رو به من): مثل داستان همون کتابا ... سولماز و گالان!

و آن چنان با ذوق و لبخند می گفت که جایی برای انکار نماند! تأیید کردم و تازه فهمیدم کتاب خواندن من چندان هم مخفیانه نبوده. شاید هم کسی آن را ندیده باشد اما طبع مرا می شناختند و می دانستند این موش به بوی پنیر دُم به تله هم می دهد.

و سال ها بعد، کشف کردم کتاب های محبوب من همان مجموعۀ «آتش، بدونِ دود» از نادر ابراهیمی هستند که تازه، همین روزها، بالاخره، به صرافت خواندنشان افتاده ام.


پوست انداختن

«جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می بایست با انگشت به آن ها اشاره کنی». ص1

__ صدسال تنهایی

***

فکر کنم طلسم شکسته شده. صدای خش خش کاغذها شنیده می شوند (هم خش خش کاغذهای کتابی که می خوانم، هم کاغذ طلسم کتاب نخواندنم که انگار دارد مچاله می شود).

دو هفتۀ پیش دیگر طاقت نیاوردم و سری به کتابخانه زدم؛ یعنی تا جایی که یادم می آید کتابخانه در مسیرم بود و من هم قدری راهم را کج کردم و .. سه کتاب برداشتم. یکی را که قبلاً داشتم و اسیر چنگال کتاب دزد شده (برای این برنامه ای غیر از «خواندن» داشتم که اجرا شد)، یکی هم از ساراماگو است که شاید به خاطر ترجمه اش فعلاً بی خیال خواندنش بشوم، و دیگری از کتاب های ماجرادار است که جداگانه درموردش خواهم نوشت.

و این سومی، اولین جلد مجموعۀ آتش، بدون دود از نادر ابراهیمی است. چه داستان پرکششی! چه نثر زیبایی! چه تصاویر و تشبیهاتی! بالاخره بعد از سال ها دل به دریا زدم و شروع کردم به خواندن. مجلدهاش زیاد است اما تا جایی که دقت کردم زیاد پرحجم نیستند. تا حالا که جلد اول را تمام کردم و امروز موعد برگرداندن کتاب ها بود، اما نتوانستم بروم. تلفنی تمدیدشان کردم تا 3-4 روز دیگر که بتوانم خودم را به باقی ماجرا برسانم.

امروز هم ادامۀ فیلم Lost in translation را دیدم که هفتۀ پیش نیمی از آن را دیده بودم و چون درمورد کتاب ساراماگو نمیتوانستم تصمیم بگیرم، برای غلبۀ موقتی بر نیروهایی که این روزها در جریانند، صدسال تنهایی مارکز را برداشتم با ترجمۀ بهمن فرزانه*. همین طور شوخی شوخی 40 ص خواندم! پارسال هم قضیۀ سه باره خواندن خانۀ اشباح همین طوری شروع شد؛ اولش دنبال بخشی از آن بودم و بعد 50 ص خواندم و بعدتر دیدم شده همنشین شب ها و روزهایم. تا بالاخره تمام شد و چقدر چسبید! این کتاب هم بار سوم است که دستش گرفته ام. نمی دانم این بار ا کجا پیش می رود. دو دفعۀ قبل با ترجمۀ دیگری خواندمش که البته خوب بود اما خود کتاب غلط تایپی بسیار داشت. درضمن، با خودم قرار گذاشته بودم بار دیگر که بخت خواندنش یار شد، شجره نامه ای، چیزی برای شخصیت ها روی کاغذ بکشم که لا به لای کلمات گمشان نکنم. باید کاغذ و قلم بگذارم دم دست.

*این اسم هم برای خودش ماجرایی دارد؛ همه این کتاب را با ترجمۀ ایشان می ستایند ولی صاحب نظری می گفت ویرایشی که آقای کامران فانی بر این ترجمه داشته این اثر را این همه مشهور کرده. شاهد ماجرا هم، گویا این است که باقی ترجمه هایشان به جذابیت این یکی از آب درنیامده! اللهُ اعلم! به هر صورت، مرحوم فرزانه سند اشتهار ترجمۀ آثار گابو را به نام زده و رفته!


دو قدم مانده به ماه

گویا سرخ پوست ها رسمی دارند که هنگام تولد نوزاد، آن که وظیفۀ اسم گذاری بر او را به عهده دارد، اولین چیزی را که چشمش به آن بیفتد برای نام گذاری بر می گزیند.

سال پیش برنامۀ مستندی دربارۀ طایفه ای قدیمی از سرخ پوست ها پخش شد. اسم یکی از افراد مهم قبیله بود «گاو نشَسته»! لابد پدرش نمد  چادر را بالا زده و از اقبال نوزاد، گاوی در افق دیدرس پدر رو چمن ها نشسته و شاید نشخوار هم می کرده.

و یکی دیگر از سرخ پوست ها را با نام «لباس زنانه» می شناختند! خیال پردازی ش با خودتان!!

این یک رسم است و فکر می کنم نباید بیش از حد باعث خندیدن بشود. بالاخره برای آن ها عادی بوده. ولی توصیه م به تیر و طایفۀ آن نوزاد دوم این است وقتی همه تان بالاسر زائو جمع شده بودید، خوب بود یکی را می فرستادید بند رخت را از جلو در چادر جمع کند.

یا اصلاً یکی باید باشد مسئول در دیدرس قرار دادن عناصر زیبای طبیعی برای متولی نام کودک. حتی شده چشمان او را ببندد، دستش را بگیرد و بچرخاندش و در موقعیت مناسبی قرارش بدهد.


زرد قشنگ ترین رنگ دنیاست

بیشتر از یک سال است که منتظرشان هستم.

در سومین انیمیشن، مینیون ها از زیر سایۀ Gru بیرون آمده اند و فیلم را به نام خود کرده اند! ماجرای مینیون ها پیش از پیدا کردن Gru!

بخش سخت ماجرا این است که فیلم با کیفیت پایین آمده و جلو چشم است اما باید منتظر کیفیت بهترش بمانی!


هوا بس ناجوانمردانه گرم است!

در طول سال، روزهایی پیش می آید که متعجب از خودم می پرسم «با سرما مشکل دارم یا با گرما؟» (البته هر دو از نوع «اوج» آن). آدم هایی را دیده ام که یا سرمایی اند یا گرمایی. ولی من انگار بخشی از هر دو هستم. دمای هوا که ناگهانی تغییر کند، من هم عوض می شوم. ممکن است خوابم بیشتر شود، انرژی م تحلیل برود، بداخلاق شوم و کمی نگران!

خلاصه به این نتیجه رسیده ام برای من همان آب و هوای بهشت وعده داده شده بهترین است!


ماجرای کتلت دزدی

قضیه از آن جا شروع شد که کمی بیش از یک ماه پیش، داستانکی در فضای مجازی دست به دست شد با عنوان «کتلت و نون سنگک». همان که از بی مهری به والدین می گوید و .... بار اول بدون اشاره به موجودی به نام نویسنده به دستم رسید. مدت کوتاهی بعد از آن، منسوب شده بود به تهمینه میلانی. این جا دیگر آدم شک می کند؛ مثل آن قضیۀ کارتن خوابی و کارتون دیدن کودکان که به صادق هدایت ربطش داده بودند! طفلک صادق خان، شک دارم در دورۀ او حتی این کارتن های کاغذی هم موجود بوده باشند، دیگر تلویزیون و کارتون دیدن که جای خود دارد! لابد چند ماه  بعد بازی با انگری بردز در اَپل را هم به آن اضافه می کنند یا همین داستان منسوب به خانم میلانی را به فروغ فرخزاد نسبت می دهند تا پیاز آن داغ تر شود.

قضیه اینطور ادامه پیدا کرد که یکی از خانم های فرهیخته بالاخره صدایش درآمد و شَکّش را اعلام کرد. من هم، از خدا خواسته، سرچ کردم و بین آن انتساب های بی جهت رسیدم به وبلاگ «نسوان»!! درمورد این افراد می شود مطمئن بود بی منبع و مأخذ به چیزی اشاره نمی کنند. و این داستان در آنجا بدون نام نویسنده درج شده بود. یعنی نویسندۀ داستان یکی از نسوان بوده! و کسی نبوده جز ویولتا! یکی از نشانه های سبک شناسی ش هم این است که ویولتا در خاطرات/ داستان هایش نام اصغر را برای همسرش انتخاب کرده و شخصیت شوهر در این داستان، که مسافر فضای مجازی شده، هم اصغر نام دارد.

من که وظیفۀ ارجاع به منبعی خودم را انجام دادم و آدرس را برایشان ارسال کردم. حالا ببینید تکلیف آن همه جمله و مطالب پرمحتوا یا چرند که در این فضای مجانی و لایتناهی چرخ می زنند و هر چند وقت یک بار به گوشۀ قبای شخصیت مشهوری گیر می کنند و اسم او را یدک می کشند چه می شود!


خاطرات هیولا

خودم را می شناسم؛ آدم «جمع» نیستم. همین که بنشینیم دور هم و یک نفر شروع کند به حرف و آن یکی ادامه دهد و بقیه از گوشه گوشه ها چیزی بگویند و گاهی وسط حرف هم بپرند و .. من از همان شنوندۀ ساکت بودن کم کم تبدیل می شوم به سایه، یا جسمی که کم کم رنگ می بازد و اگر همین طور پیش برود امکان دارد بغل دستی م امر بهش مشتبه شود که صندلی من خالی ست و کیف دستی اش را بگذارد روی پای من! تنها «جمع» هایی که در آن ها دوام می آورم، جمع های خانوادگی است؛ آن هم چون راه دررویی وجود دارد. هر نیم ساعت- یک ساعت می شود بیرون زد از حلقه، یا به حلقه های کوچک تر سرک کشید...

جلسۀ اول دورهمی ای که بهش می گویند «دوره» را رفته ام. چون صاحبخانه را دوست داشتم و اعلام شده بود نرفتن مساوی بی ادبی است! ولی به موعد بعدی هرچه نزدیک تر می شوم، می بینم «نمی توانم»؛ به معنای واااقعی کلمه! همه آدم های خوبی اند که به خوبی با هم جور می شوند ( البته این را شک دارم! چون گاهی اوقات از زیر تشکیل جمع دررفته اند، ولی وقتی پایش بیفتد از پس «جمع» بر می آیند)، حرف ها را خوب به هم پاس می دهند و ... ولی من نمی توانم جمع بیش از سه نفر را تحمل کنم! تحمل؟ اصلاً به نظر من منطقی نیست. مگر آدم بین 10-15 نفر واقعاً قرار است با همممۀ آن ها وجه اشتراکی در حد «دوره» راه انداختن داشته باشد؟

حقیقتش، معترفم اگر ایرادی باشد از من است. من نمی توانم یک چیزهایی را تحمل کنم. و همین ناتوانی من باعث می شود از خیر خوبی هاشان بگذرم. درواقع تر، خوبی هاشان با خوبی های من نقطۀ تلاقی ندارد. بینشان تنها سه نفر هستند که می توانم با آن ها جور باشم. حتی یکی از این سه نفر را هرروز هم ببینم برایم مشکلی ایجاد نمی شود. و این جا قانون «همه یا هیچ» است. و من طبق معمول ترجیح می دهم به غار هیولای تنهای درونم برگردم تا این که خطر کنم و همیشه نقش بازی کنم.

گفتم که،  جمع برای من به سختی در 3 معنا پیدا می کند. سه نفر هم که باشیم، باز هم قابلیت تبدیل شدن به سایه را دارم ولی نه در حد کیف گذاشتن روی من! ایده آلش برای من، حضور دونفره است که به موقع شنونده و گوینده باشم.

برای ترک این روند_ که فکر می کنم هرچه زودتر آن را کنار بگذارم بهتر است. چون اگر وسط راه ببُرم، احساس خیانت کار بودن بهم دست می دهد (بله، مطمئنم با مطرح کردن این قضیه هم اگر طوفان نه، موجی ایجاد خواهد شد و شاید به 1-2 نفر بربخورد، که البته طبق آن چه خودشان هستند حق هم دارند. ولی مسئله این جاست که من آن ها نیستم)_ دنبال بهانه بودم. ولی هرچه بالا پایین کردم دیدم بهانه ای در کار نیست. این واقعیت خودِ من است. این هیولای غالب من است که همیشه مرا بر دهانۀ غار نگه می دارد و «تنها» از نور خورشید لذت می برد. داشتم فکر می کردم هر بار دیدار من با آدم هایی مثل اسب چوبی و پرکلاغی و جادوگرها، یا صحبت های غیرحضوری با دُن ا. و چیزهای خوشایندی از این دست، مرا کاملاً سرشار از احساس های خوب می کنند و اصلاً قابل مقایسه با یک دورهمی آن طوری نیستند، چه برسد به این که بخواهم بگویم با هم برابرند!

از دروغ گفتن بدم می آید برای همین فقط می خواهم اعلام کنم که «من نیستم»، «نمی توانم». به این نتیجه رسیده ام در ابهام ماندن بهتر از این است که یک ساعت توضیح بدهم و مطمئن هم باشم کسی نمی تواند آن را به خوبی خودم درک کند (حق هم دارند) و ته قضیه هم 2-3 نفر به من بگویند «در خانه نَمان» (که باور ندارند حفظ کنج تنهایی م برای من نعمت بزرگی ست) یا شاید 1-2 نفر فکر کنند مشکلی در زندگی ام دارم و بخواهند از آن سر در بیاورند یا کسی به ذهنش برسد من مشاوره لازمم و ...

حرف راست و خلاصه گویی از همه چیز بهتر است: «نمی توانم، فعلاً نمیتوانم».


گمشده در کلمات

«پسری که غرق رؤیاها بود و برای همین هم دانش آموزی بد». ص3-42

__ مثلاً برادرم، اووه تیم، ترجمۀ محمود حسینی زاد، نشر افق.

***

به کتاب قدَر دیگری فکر می کردم که هیچ وقت درباره اش ننوشته بودم. این هم از آن کتاب هایی بوده که سال دوم دبیرستان، بین آن همه درس های سخت حوصله سر بر، که واقعاً احساس می کردم هیچ ربطی به من و زندگی ام نخواهند داشت، برایش جا باز کرده بودم. حتی گاهی آن حجم بزرگ با صفحات کاهی و جلد سختش را توی کوله پشتی ام می گذاشتم و تا مدرسه می بردم تا حتی ساعت های تفریح را بیهوده تلف نکرده باشم، گاهی هم سرکلاس، یواشکی و توی جامیز می خواندمش و از آن کلاس هایی که به اجبار خودشان را به من تحمیل کرده بودند، انتقام می گرفتم.

یادم آمد داستان من و این کتاب به پیش از این ها بر می گردد؛ یک روز بلند نیمۀ اول سال را به یاد می آوردم که چهارم یا پنجم دبستان بودم و این کتاب را، به خاطر تصویر روی جلدش که بخشی از آن در عطفش خودنمایی می کرد، برداشتم و بخش هایی را خواندم. همان موقع متأسف شدم که چرا در کتابخانۀ کوچک پدرم جلد دوم آن نیست. آیا از همان اول نداشته اش یا کسی برده و دیگر نیاورده (همان بلایی که سر دو جلد سینوهۀ محبوبم آمد و حسرتش تا 10 سال بعدش به دلم ماند). تصویر روی جلد حکایت از جنگ و کشتار داشت، با چهره هایی خشمگین یا دردمند. حتماً اشاره به انقلاب فرانسه بود.

بینوایان از آن رمان های بلند دوست داشتنی ای شد که باوجود حجم زیادش، از خواندن بیشتر بخش های آن لذت بردم و هیچ چیزش به نظرم اضافه نیامد. ذهنیات و فکرهای ژان والژان و شگردهایش برای جان به در بردن را دوست داشتم و پندهای اخلاقی هوگو در لابه لای داستان را بیش از یک بار می خواندم و بعضی ها را در آن دفترچۀ باریک جلد قرمز (که خودش داستانی دارد) یادداشت کردم و تا مدت ها بعد از تحویل دادن کتاب ها، آن ها را مرور می کردم. احساسم این بود که هوگو هدف والایی از نوشتن داستانی به این بلندی و نیز موفق داشته و باید حتماً آن را درک کنم.

کتاب دوران کودکی ام با درد و رنج و تنهایی فانتین به پایان رسیده بود و من که بارها کارتون کوزت را از تلویزیون دیده بودم و عاقبت کار این زن دردکشیده را می دانستم، از این که نمی توانستم جزئیات بیشتری درمورد این شخصیت بدانم ناراحت بودم. انگار که اقبال ناخوانده ای بعد از امیدوار کردنم غیب شده باشد. سال های بعد بسیار خوشحال بودم که می توانم اندوهگین بودن کودکی ام را تلافی کنم؛ بنابراین هم برای سندباد نوجوان می خواندم و هم برای سندباد کودک، و انگار کلمات می رفتند به همان سال ها و جای خودشان را پیدا می کردند و من با چشم های بچگی ام داستان را می خواندم و با همان قلب و ذهن از آن لذت می بردم.

مثل سفر موفقیت آمیزی در زمان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد