تیریین: میتونم حرف بزنم؟
بران: پس چی؟ فقط مرگ میتونه تو رو خفه کنه!
ـ خواب دم صبح خیلی خوب بود: خانهای بزرگ، که من فقط در گوشهای از آن بودم (طبقة بالا کنار بالکن) با گلدانهای سبز و شاداب فراوان. بعضیهاشان به من رسیده بودند (از کسی که خانه را به من واگذار کرده بود یا صاحب قبلی آن ... چنین چیزی) و بعضیشان گلدانهای مامانم بودند که پیش من امانت بود. همه در وضعیت خیلی خوبی بودند. غیر از گلدانها، یک سبد بزرگ پر از بچهغاز هم بود که نگران نگهداریشان بودم. اینکه شب جایی باشند که نه سرما بزند بهشان و نه از گرما بمیرند (چرا توی خواب یاد ماجرای جوجهغازهای آن سال دور افتادم؟)
کتابخور هم برایم چند کتاب فرستاده بود. بیشترشان تکراری و نوشتة پائولو بودند و ایزابل (شاید وجدانش درد گرفته برای همین کتابها مشابه همانهایی بودند که برده) اما بینشان کتابی از کوندرا بود که من نخواندهام و اتفاقاً اریک همان را میخواست ردش کند برود!
[1]. نمیدانم این توصیف چرا مرا از جهتی یاد کتابخور انداخت!
خواب دیشبم (یا شاید هم سرصبح یا حتی بعد از آن؟) بخش عجیب قشنگی داشت که سرشار از خلاقیت بود و همان لحظه, در خواب هم, قلبم پر از آرامش و خوشی و هیجان شد. با فامیل بودیم؛ انگار از مهمانی (شبیه عیددیدنی) برمیگشتیم و قرار بود با هم جای دیگری برویم (گویا مهمانی؛ دوباره). در خم کوچهای, دیدیم پرنده ای در آسمان پرواز میکند. من معمولاً از کبوتر خوشم نمیآید اما این پرنده، که کبوتر بود، طوری خاص بود که توجه همهمان را جلب کرد. بزرگتر از کبوترهای معمولی بود و بدنش قوسهای زیبایی داشت. مشخص بود نقاشی شده است. فرض کنید نقاشی زیبایی از پرندهای که حالا به آن جان بخشیده شده و دقیقاً با همان اغراقها در حرکتهایش، که در انیمیشنها ممکن است ببینیم، در آسمان چرخ میخورد و پرواز میکند و معلق میزند. عین شکارگری که بخواهد درون آب برود و بخواهد مثلاً ماهی بگیرد و برای این کار، آیین خاصی دارد و باید هی بچرخد و برقصد. خلاصه اینکه خالق این صحنه هم در همان خم کوچه مشغول به آفریدههایش بود. کل صحنه، از آسمان گرفته تا کوچه،انگار در لایة نازکی از غبار طلایی پنهان بود ولی آنچه، که لازم بود،دیده میشد.نمیدانم چه میکرد ولی به نظرم آمد که دارد بهشان سرکشی میکند. اصل صحنه کفِ کوچه بود؛ حوض کمعمق گرد بزرگی که بینهایت ساده اما گردیاش بینهایت خوشفرم بود. چیزهای دیگری هم در آن حوض بودند؛ خیلی کم ولی بودند. آنچه یادم مانده چند ماهی بزرگ است که سر بزرگ و گردی داشتند و گویهای گرد که روی استوانههای کوتاهی بودند و ... من انگار دوست داشتم به سر یکی از ماهیها دست بزنم ولی آنچه زیر دستم آمد یکی از گویها بود. نرمی خاصی داشت. انگار بر سطح مرمر نرم صیقلی دست کشیده باشی. همین. دیگر به چیزی دست نزدم و فقط نگاه کردم. زمان کوتاهی بود؛ خوابم در حد چند ثانیه به همة اینها پرداخت و از آنجا گذشتیم. ولی همچنان که دستم بر نرمای گوی بود و بازی ماهی در آب و پرنده در آسمان را نگاه میکردم، به فکرم رسید (و فکرم را با صدای بلند گفتم اما کسی نشنید!) اینچنین چیزهایی چقدر برای آرامشدادن خوب است! حتی میخواستم آن را، به صورت محصولی برای مدیتیشن، به همه عرضه کنند. یکهو توی سرم آمد که نکند شکل تجارت و کاسبی به خودش بگیرد و ارزش اصلیاش کم شود! ولی بهشدت طرفدار همان نظریة اولم بودم.
نکتة اصلی این بود که اگر به طرحی در آن حوض دست میزدی، میتوانستی با حرکات اندکی که به دست و انگشتانت میدهی،یا با قلم مخصوصی که دست خود طراح مجموعه بود، به آن طرح شکل و حرکت بدهی و در فضای اطرافت برقصانی و بچرخانیاش. حرکتدادن به این طرحها، بیشتر به دلیل قوسهای دایرهای قشنگشان، آنقدر آرامش پخش میکرد که واقعاً سر شوق آمده بودم.
دیروز دوست داشتم خواب شب قبلم را، مثل همیشه و با ذکر بعضی جزئیاتش، برای خودم یادداشت کنم که نشد. کمی که میگذرد، آدم از حس و حال خوابهاش بیرون میآید و به نظرش بعضی چیزها و جزئیات دیگر رنگ و بو و هیجان هرچه به خواب نزدیکتربودن ندارند. من اگر خوابهام را ننویسم بعضی قسمتهاشان همین بلا سرشان میآید ولی وقتی مینویسمشان، ارتباطم با آنها قویتر و خاصتر میشود و به هم متعهد میشویم؛ من متعهد میشوم مسخره نبینمشان و آنها هم متعهد به ماندن و فرارنکردن میشوند.
خواب پریشب فوقالعاده هیجان داشت و در ادامة سری خوابهای جهانگردیام بود: قرار بود بروم ایتالیا. پدرم زنگ زد (یا یکجوری بهم اطلاع داد) رانندة اسنپ منتظر است. من یادم افتاد مجله و کتاب و یادداشتی را در یکی از تقاطعهای فرعی یونان جا گذاشتهام (اسم هم داشت ولی الآن دیگر یادم نیست. توصیفش کردم چون وقتی رفتم و دیدمش به نظرم همینطور آمد) خلاصه اینکه قرار شد اول برویم آنها را برداریم بعدش برویم ایتالیا (با اسنپ). توی ماشین، از خیابانهای زیبا و عریض و خلوت رد میشدیم و من خودم را دیدم که دارم ساختمانهای زیبای رستورانها را، که بغل هم ردیف شده بودند، به توتوله نشان میدهم و ذوق میکنم (طبق شواهد، باید از احساساتم درمورد تصادف هفتة قبل چیزهایی در آن باشد: اسنپ، خیابان خلوت و امن، رستوران، توتوله). خیابانهای یونان خیلی خیلی زیبا بود و اصلاً یادم نیست چطور قبلش سر از آنجا درآورده بودم که بخواهم چیزی جا بگذارم و جالب این است که آن تقاطع را در ذهنم بهروشنی حاضر داشتم ولی وقتی قرار بود دقیقاً به همان محل برویم، بهواقع ندیدمش. انگار از آن صحنة حضور و برداشتن وسایلم پریده باشیم توی جاده یه سمت ایتالیا. چون بعدش مجله و یادداشت دستم بود اما یادم نیست در آن تقاطع بوده باشم! بعد از چند پیچ، آسمان خیلی گرفته شد که زیبایی و سکوت خاصی هم داشت (خاکستری عمیق ولی نهچندان پررنگ) و از سمت راست، رسیدیم به خیابان شیبداری که بندرگاه کوچک و خلوتی بود با ساختمانهایی که تا لب ساحل ادامه داشتند. راننده گفت: این هم میدان فلان ایتالیا. یعنی دیگر باید پیاده میشدیم. بعدش را یادم نیست.
دیشب هم خواب دیدم خانة بزرگ و بسیار قشنگی دارم که جزئیاتش را تا به حال تصور نکرده بودم. از آن مهمانیهای تعطیلات سالی یکبار است و قرار است ناهار درست کنم. آقای فلانی که خانمش درموردش فلانطور فکر میکند با برادرش آمده بود و وقتی آقای مورد نظر کنار خانم خوشکل و آرامی نشسته بود که خیلی خوب میشناختمش، خانمش آمد توی اتاق و با چشم و ابرو اشاره کرد برویم آن یکی اتاق. همة مهمانها خودشان را جمع کردند و رفتند توی نشیمن. خانم خوشکل هم رفت و موهایش بازتابی آبی کاربنی و زیبا داشت. خانمه شبیه عکسهای آشناهایمان در دوران قبل انقلاب بود و همانطوری هم لباس پوشیده بود؛ طوری که وقتی همان اول روی مبل نشسته بود و پاهاش را یکطرف جمع کرده بود، از زیر زانو به پایینش مشخص بود و من هی به مامانم میگفتم: این الآن شر میشه! چون آن آقای مورد نظر درست کناردست او نشسته بود و هی زیرچشمی ساق پای خانم را دید میزد! ولی خانم خیلی راحت و بیمنظور بود و این حسش به ما هم منتقل شده بود. از آنطرف، وقتی غذا را کشیدیم، متوجه شدم چقدددددددددر غذا کم است! یک بشقاب قیمة آبزیپو شده بود و یک دیس معمولی برنج و یادم نیست چه غذای دیگری بود ولی هرچه بود کم بود. الآن یکی از سلولهای مغزم یادآوری کرد این غذاها همه مال مهمانی پریروز خانة ما هستند که خدا رو شکر، در واقعیت، خوب برگزار شد. من که دیدم وضع ناجور است هیچ چارهای نداشتم جز بیخیالی. و دیگر سر سفره کسی را ندیدم؛ انگار در اتاق دیگری بودند، غذا خورده و پخشوپلا شده بودند، ... خلاصه کسی چیزی نگفت جز یک نفر (که انتظارش را نداشتم).
بعدش سوار ماشین بزرگی بودیم (مثل پاترولهای قدیم) ولی جادارتر و در میان درختهای برفگرفته و زمین برفی پیش میرفتیم، زیاد بودیم و خوشحال و انگار در جنگل یا جادهای اختصاصی بودیم که خیلی امن و زیبا بود. جلوتر، خانوادة دیگری با ماشینشان رسیدند که گویا برای یکیشان حادثهای پیش آمده بود ولی همه آرام و خوشبین بودند.
از این خواب دوم، جزئیات اصلاً برایم مهم نبود فقط نوشتمشان تا اینطوری شکل و شمایل زیبای خانه را در ذهنم بیشتر حفظ کنم.
آهنگهای فیلم همه میدانند را با لطایفالحیل پیدا و دانلود کردم و همان اولی را خیلی بیشتر از همه دوست دارم. به آنها گوش میکنم و یاد لحظات ابتدایی فیلم میافتم که، بدون هیچ شناختی از شخصیتها، داشتم حدس میزدم با توجه به بحرانی که قرار است در فیلم رخ بدهد، کار کدامیک از آنها ممکن است باشد. اول از همه به داماد جدید شک کردم. خواهرزادة پاکو هم مورد خوبی بود ولی بیشتر به مظنونی میماند که برای ردگمکردن ممکن بود به او پرداخته شود؛ که البته حتی در همین حد هم جزء مشکوکها نبود. به پاکو هم شک کردم؛ بهخاطر آن لاابالیگری خاصش و سرخوشی و راحتبودنش.
گوشدادن به این آهنگها مرا یاد پاکو میاندازد و نگاهش در آستانة در اتاق نشیمن به آن همه که او را متهم میکردند؛ نگاهش که اندوهگین و غافلگیرشده و پر از «از شما انتظار نداشتم، نه، جدی؟ بیخیال بابا!» بود.
اعتقاد قلبی آلخاندرو و تکیهاش به نقطة عطف زندگیاش و ایمان به آن لحظهای که مثل ققنوس از خاکستر برخاسته بود خیلی احترامبرانگیز و بهیادماندنی بود.
همچنان آنقدر غرق فضایی شیرین و گس، حاصل ترکیب داستانهای یکروز مانده به عید پاک و این فیلم، هستم که دوست دارم فیلم بیوتیفول خاوییر باردم را هم ببینم. میدانم باید خیلی تلخ باشد اما دوست دارم خودم را بیندازم توی تلخی و بیحس بشوم. فقط این کوتیکوتی نمیگذارد راحت باشم! تکلیف زیبا را هفتة پیش روشن کردم و باید خیلی سریع به کوتیکوتی هم رسیدگی کنم تا بعدش با خیال راحت غرررق شوم. امیدوارم معجزهای بشود و کتابی به زیبایی این مجموعه داستان زویا پیرزاد پیدا کنم.
برای آرامشدن دلم، چند ویدئوی فلامنکو دیدم و یاد آن خوابم افتادم که داشتم لباس فلامنکو میپوشیدم و اما واتسون هم در ترکیبی از نقش هرمیون و بل توی خوابم حضور داشت. توی اتاقی نیمهتاریک بودم که شبیه کنج گردی توی راهپلة خانهای هزارویکشبی بود احساس شیرینی از آنجابودن داشتم.
نیم ساعت پیش که پا شدم آب نمک قرقره کنم، یکهویی خشکم زد!
یا همه حضرات!!
یادم افتاد که خواب امواتم را دیدهام!
یکیشان بدجور با من دعوا و دادوبیداد داشت؛ گفته بود فلان مانتو/ بارانی اش را برایش یواشکی پست کنم و من انجام داده بودم. حالا حضوری آمده بود به دعوا که من منظورم این نبوده و آن بوده و تو برنامه های مرا خراب کردی. البته من هم هی دلیل میآوردم که خودت گفتی این و ... آخرش هم گفتم اصلاً به من چه! پیش آمده دیگر! میخواستی به کس دیگری بسپاری یا خودت راه بیفتی بیایی برش داری؛ مثل حالا که آمدهای به شکایت.
بعد هم رفتم پیش آن یکی متوفا، که در حیاط نیمهتاریک خانهشان،روی صندلی، در مرز تاریکی و روشنایی و پشت به نور نشسته بود. خیلی کوتاه داشتم ماجرا را برایش توضیح میدادم. انگار برایش مهم بود علت این دادوبیدادها چیست و اصلاً یادم نیست چه گفت یا بعدش چه شد!
انشالله که خیر باشد.
اواخر مهر امسال، خواب میدیدم (از ابتدایش یادم نیست) در فضایی هستم که شبیه خانهام است (خانهای که توی خواب مال من بود) جایی که نور چندان مستقیم نمیگرفت و راهرویی دراااز داشت و از سویی هم، مکانی عمومی بود؛ جایی که آدمهایدیگر هم رفتوآمد داشتند. احتمالاً توی خوابم از خانهام به آن مکان میپریدم و برای حذف بدیهیات و بیخودیات، ذهنم پرشها را بریده است. میدانستم مجموعه داستان خیلی باریک و لاغری نوشتهام که قرار است نشر چشمه، با جلد طوسی کمرنگ، چاپش کند. یادم نیست داستانهایم درمورد چه بودند اما از قوتشان مطمئن بودم. بعدش که ظاهر خانهام را با وضوح بیشتری دیدم، احساس امنیت به من میداد اما هنوز بهشدت مستطیلی و باریک و کشیده بود و حتی دیوار اتاق انتهایی آن را میشد با دست از پایینش گرفت و جابهجا کرد!
بیدار که شدم،اسمش را گذاشته بودم خانة با دیوار زپرتی.
پریشب اما ته خوابم، میدیدم دارند خانة قدیممان را مرتب میکنند؛ بازسازی و تمیزکاری بعضی جاهاش. کمی نقشهاش فرق داشت؛ معقول نبود اما من دوستش داشتم. طبق معمول، زاویه زیاد داشت و کمی پیچاپیچ بود. سرامیکهای هال را بزرگ و به شکل تختههای شکلات قهوهای عوض کردند و بعد، بلافاصله، اتاقی کوچک اما دنج و مرتب و با چینش و بیشتر وسایل مطلوب من مهیا کردند که عاشقش شدم. روتختی آن ضخیم و شبیه بافتههای امریکای لاتینی بود.
دمصبحی خواب دیدم از پنجرة اولیس دارم به فضای سبز پشت خانه نگاه میکنم. هوا یکطوری است انگار زمستان شده و برفی باریده و روی زمین هم نشسته. از توی درختها چند سگ خیابانی بیرون آمدند (البته با فاصله و انگار بهنوبت) که روی آسفالت یخزده گشت میزدند و .... نمیدانم چطور شد که یکییکیشان تبدیل شدند به گاوهای هیکلی اندازة فردیناند و رفقاش. آنها هم البته همه با هم ظاهر نشدند، درست مثل سگها. بعد دقت که کردم دیدم به پاهای عقبشان کتانیِ بندی است! گاو، کتانی، آن هم فقط پاهای عقب!
البته من طبق معمول توی خوابهام توجیهام و با خودم فکر کردم لابد پاهای عقبشان وزن و فشار بیشتری تحمل میکند و صاحبشان هم پولدار است و خواسته گاوهاش راحت باشند.
خواب آن دوست/ استادم را دیدم که فکر میکردم فقط در ذهنم قرار است ساکن بماند ولی ورق برگشت و در دنیای واقعی هم چراغ راهم شده است. در خواب، مسئلة چالشناک خودم با او را برایش مطرح کردم. هیچ نگفت اما از نگاه و لبخند آرامش فهمیدم آن را پذیرفته است. تولد داشتیم و مهمانهایمان بسیار کم اما عجیب و سرشناس بودند. مثلاً یکیشان آیدین آغداشلو بود که حرف زدن و رفتارش بهشدت بر متیو مککاناهی منطبق بود! (قبل خواب، تلویزیون داشت اینترستلار را پخش میکرد و توی سفرم به دنیای شیرین خواب، صحبتهای شخصیتها را میشنیدم) میخواستیم برایش چایی یا شربت بیاوریم ولی یکی از کسانی که او را میشناخت گفت قهوه میخورد. من رفتم تا برایش قهوه آماده کنم ولی تلویحاً میگفتم برای این ساعتشان خوب نیست و ... بعدش هم ماجرای آوردن شکر و ... توی خانه شکر کافی نداشتیم و هرچه شکر در ظرف میریختم تبدیل به مایع چسبنده و ناجوری میشد (یاد فیلم 6 هری پاتر افتادم که سعی داشت برای دامبلدور از آن قدح سنگی آب بردارد و نمیشد) ولی جناب آغداشلو با بزرگواری قهوهشان را میل کردند و فقط در انتها گفتند: حق با تو بود! این ساعت برای قهوهخوردن مناسب نبود.
از یک طرف هم قرار بود یکی از مهمانها ژولیت بینوش باشدبههمراه آن فرانسویه که اسمش یادم رفت! (سرچ کردم: الیویه مارتینز) ولی خیلی پررنگ نبودند. البته الان دارم به این نتیجه میرسم خود آغداشلو و بینوش بهخودیخود نبودند؛ حضورشان مادی بود اما انگار نمایندة عباس کیارستمی بودند!
نه که دیروز کتابی با موضوع روانشناسی را شروع کردم و در آن به چند خواب اشاره شده بود؛ حالا برایم جالب شده این همه آدم مهم در خواب من چه مفهومی دارد!
خواب می دیدم گویا دانشجو شده ام و بینایی سنجی می خوانم. در خوابم به شدت راضی بودم از شرایط و به این فکر می کردم که بعد از فارغ التحصیلی، می توانم بلافاصله کار کنم و مادرم از این شغل و رشته تحصیلی ام بسیار خوشحال است. حتی به لباس کارم هم فکر می کردم: مانتوی سفید ساده و آرامش بخشی که مقبول و مطلوب است. اما بیدار که شدم، دیدم تمایلی برای این قضیه ندارم و خود مسائل آماده شدن برای کنکور و درس خواندن قبل آن به قدر کافی جذابیت ماجرا را از بین می برد.
قبلش در خواب، با مادربزرگم کل کل داشتم. خیلی محو یادم می آید؛ پدرم جایی کاری کرده بود (مثل لطفی در حق آنها یا کاری که باید در منزلشان انجام می شد) و ما سر همان کار بحث می کردیم. پدربزرگم هم دورادور و کمرنگ بود و انگار سوژه بحث یک صندلی قهوه ای بود. در جریان بحث، پدرم آمد و با او و برادر کوچکه، که در سن کودکی بود، جلو آپارتمانی رفتیم که چند نفر هم آنجا ایستاده بودند. زمان و فضایش طوری بود که مرا یاد این می اندازد که انگار قرار بود از آنجا هلیم بگیریم! تلویحا با پدرم بحث می کردم. گویا چیزی هم درمورد برادرم دیدم که الان یادم نیست.
خواب دیدم رفتهام کردستان. آنقدر شهری که در آن بودم در خوابم زیبا بود، که همانجا وسط خیابان نشستم و از شدت شوق گریه کردم! خیابانهایش بهخاطر واقعشدن شهر در دل کوه، پستی بلندیهای قشنگی داشتند ...
[1]. برایخودمنوشت: بعضی اسمها را برای پستهایم طبق احساسی انتخاب میکنم که موقع نوشتنشان یا وقوع اتفاقهایشان در ذهنم باقی میگذارند. با فکرکردن به تصویرهایشان، یا اگر مرا یاد چیزی در گذشته بیندازند. این توضیح را نوشتم تا یادم باشد و بعداً فکر نکنم چه اشارهای بوده و من یادم رفته. از ویژگیهای من این است که گاه موقع رجوع به چیزی، درمورد نکتهای، مدام فکر کنم که این چه بوده و منظور خودم را یادم رفته باشد.
میگفت خواب دیده پدر و مادرش راه افتدهاند در شهر و او را هم با خودشان میبرن، میبرند به جای یکه برایش تولد بگیرند. توی خوابش خیلی خوشحال بوده و آرام. یکی از آرزوهای تقریباً محالش داشته محقق میشده؛ باهمبودن پدر و مادرش. جالب اینجاست که،باز هم بهگفتةخودش، قبلش داشته به همین نوشتة بالایی فکر میکرده و از تصورش مشعوف میشده و حتی میگفته «یعنی چه شکلی است و چه حسی دارد؟» و خوابش درست انگار امواج را از ته به سر آمده! از سمت والد به فرزند. منتهاشاید با همان کارکرد؛ دست والدین بر پوست بچهها.
از آن خوابهای جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.
خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمیآیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی میکرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانهای بودیم کمی شبیه خانههای ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگتر از همه ورنون بود که با لپهای گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی میگوید چه معنایی میدهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقهاش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتابهای تصویرسازیشدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: بهواقع نه.
در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزشها و فعالیتهای دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته}ارو و رنگهای گروههای هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف میزدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آنها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شدهام.
خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکانهای دوستداشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذابتر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبتهایم دیگر صدای پرکلاغی را میشنیدم که به من پاسخ میداد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضحتر میشد و رنگ میگرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافهای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آنقدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس میکنم در خانه جابهجا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه میکردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یکنفرهای چیده بودند که صندلیاش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقهام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجرهای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز میود ولی اینجا، خروجی آنقدر همکف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان میشد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیادهروهایی بودند که بهنظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره میکرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه میکردم که شامل کوچههای تودرتو میشد پر از ساختمانهای نهچندان بلند تمیز و بهسبک شاید 50-60 سال پیش با سقفهای نارنجی. و این ساختمانها همه کافه داشتند. حتی یکی از آنها پنجرهای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جملهای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجهگیری ام را بلند برایش گفتم و او هم، بدون کلمهای یا حتی سرتکاندادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافههای خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آنجاها نرود.
شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جملهای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیدهام که آدمی با مرگش چیزی را نمیشناسد فقط خود را به دیگران میشناساند» و البته نمیدانم آن مرحوم چنین نقلقولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی میگشتم که آیا کسی را بهیاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...
نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبهرویی یادشده، چند نفر نشستند که یکیشان چهرهاش واضح بود. گویا او هم بهاندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی میگفتم که جملهام به چیزی شبیه این ختم شد: فایدهای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیمهای من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهرهاش درهم شد و کناریاش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.
دیروز عصر خواب دیدم توی شهر بچگیهام دانشجو هستم؛ با لباسهایی خیلی شبیه همان لباسهای دوران اول دانشجویی. موقع برگشت، سیل گلآلودی از شیب پایین شهر به سمت بالا میآمد؛ درست به طرف ما و جهتی که داشتیم میرفتیم. وسط راه، یادم نیست چرا، من و همراهم که اسمش سمیه بود رفتیم توی ساختمانی که بعدش فهمیدیم باید خیلی زود از آن خارج بشویم برویم به خانههایمان! خانة ما، جایی که من باید میرفتم، باغمنزل آقای خ بود که وقتی بچه بودم سر کوچهمان زندگی میکردند و ،بهروایتی، کل کوچه در اصل مال آنها بوده. دیگر شب شده بود نور کمرنگ گداصفتی همهجا را روشن میکرد؛ از آن لامپهای چهمیدانم 100 وات قدیمی گرد؛ با همان روشنایی دوران کودکیام در آخرشبها. خانه متروک و تقریباً رو به ویرانی بود. چرا ما آنجا زندگی میکردیم؟ گویا قرار نبود همیشه باشیم و داشتیم جمع میکردیم برویم گ؛ همانجایی که منیژه خانم از آنجا آمده بود و داشت یکجورهایی کمکمان میکرد. اصلاً قرار بود از سیل فرار کنیم. البته توی خانه من و منیژه خانم تنها بودیم که او در اتاقهای دیگری همیشه حضور داشت و بیشتر سایهاش برای من قابل رؤیت بود که انگار زیرلب چیزهایی هم میگفت. امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشد. کاش یک شنل نامرئیکننده داشتم که میرفتم به این آدمهای زندگیام (در روزگار خیلی دور) سر میزدم ببینم اوضاعشان چطور است. نمیدانم؛ شاید اگر نروم و ندانم بهتر باشد. همیشه دانستن رنجی بههمراه دارد لاکردار!
نمیدانم، انگار آن لا و لوهای اتاقهای روشن شده با نور زردمبو مامانم را هم دیدم لحظاتی.
این مدل بالاآمدن آب که بیشتر اوقات از بالاآمدن آب دریا حاصل میشود، یکی از کابوسهای سنتی ذهن من است.
یکهونوشت: بعد چند ساعت یادم آمد وقتی از دانشگاه (توی خوابم) برمیگشتم، قبل از ورود به آن ساختمان کذایی، آن نظرتحمیلکن ریاستطلب (همکلاسی دو سال راهنمایی) را توی راهم دیدم که به سمت پایین خیابان میرفت؛ درست از روبهروی من میآمد و طوری نگاهم کرد انگار بدون خواست قبلی من چهرهام را دیده باشد. من هم صورتم را کامل گرفتم طرفش و گفتم هرچی دوست داری ببین! (که فکر نکند از من 1-0 جلو است. هیچوقت دلم نخواسته بود چنین احساسی به من داشته باشد! خودجلوپندار بددهن!)
دمصبحی خواب میدیدم؛ جایی شبیه خانه بودم ولی فضاش کاملاً فرق داشت! دارم به آن فکر میکنم ولی فقط چند تصویر کمرنگ پارة شبیه توری زهواردررفته در ذهنم تاب میخورد؛ آن هم در گوشة ذهنم! انگار جلو یکی از درهای مغزم توری را آویخته باشند و با باد هی بیاید تو و هی برود بیرون. برای همین، از همان هم چیز دندانگیری بهدست نمیآید که بتوانم توصیف کنم. فقط ملافة سفید روتختی یادم است و انگار صدا و چهرة کسان دیگری هم وجود دارد ...
ماجرا از جایی آغاز میشود که عزم کرده بودم بروم نمایشگاه کتاب. انگار روزهای آخر بود و من هنوز مطمئن نبودم کار کاملاً لازمی باشد ولی قسمت لازمدانستنش چربید و راه افتاده بودم. از جلوی در نمایشگاه خوابم پررنگ پررنگ میشود. خوشبختانه محیط نمایشگاه خوابم با واقعیتش خیلی فرق داشت؛ پر از کاجهای بلند قدیمی و پله و بالا پایین بود عین دانشگاه شهید بهشتی. اما خب ساختمانهاش شیکتر بودند. ساختمانهای نوساز جدی با سقف بلند و کف سرامیک صیقلی تمیز و فضاهای خیلی خیییلی بزرگ، آنقدر که شلوغی و تعداد زیاد بازدیدکنندهها در آن به چشم نمیآمد (البته خب شلوغیش هم در حد نمایشگاه واقعی نبود). خیلی عجله داشتم بروم به غرفة تندیس. غرفه که چه عرض کنم؛ سال بزرگی به آن اختصاص داشت و ورودی بزرگ خاص و مجزا با درهای بزرگ شیشهای و میز بزرگی شبیه پذیرش و ... عجیب و دوستداشتنی و رسمی. صدای خانم اسلامیه هم میآمد که جایی در پیچوخم قفسههای تمیز و بزرگ کتابها داشت کتاب امضا میکرد و با نوجوانها حرف میزد. یادم است که باید چند کتاب هریپاتری میخریدم. چیزهایی که جدید بودند و بهشدت به دنیای جادویی ربط داشتند. از صدای نوجوانها میشنیدم که با نخواندن آن کتابها انگار از این دنیا عقب مانده بودم و باید فوراً این مطالب را میخواندم تا فاصله جبران شود و .. چیزهایی که بیشتر به دنیای فیلم موجودات شگفتانگیز مربوط بود و شخصیتهای جدید. یکی از کتابها که بهشدت نظرم را جلب کرد کتابی بود با عنوان تقریبی بهترین راه خندهدرمانی. البته این خنده درمان نبود؛ خودش بیماری بود و از نوع جادوییاش. گویا در کتاب راههای درمان این خندة بیمارگونه را توضیح داده بود و شاید اصلاً همین موضوع بستری برای داستانی جدید و هیجانانگیز بود ... بیمار هم دختری نوجوان بود. حدود 3 کتاب خیلی لاغر و کوچک برداشتم که قیمتشان شد 75هزار تومان! (این 75هزار تومان به ماجرای واقعی دیروزم مربوط میشود که مجبور شدم بپردازم. با اینکه از خریدش راضیام و واقعاً ضروری است، گویا هنوز مثل خوره در انزوای مغزم ... فلان و بیسار!). تازه، صندوق را برای پرداخت فراموش کرده بودم و برای اینکه عجله داشتم زودتر کارم را در آن فضای بسیااااااااار بزرگ و درندشت انجام بدهم، یکهو وسط سالنها یادم افتاد باید برگردم و حساب کنم و بعدش .. اما چیزی مرا به پیش میراند. خدا را شک نیروی راستاندیشی بود و قصد علافکردنم را نداشت چون صندوق دیگری همانجا بود که میشد کتابهای تندیس را حساب کرد. روی عطف یکی از کتابها هم چیزی نوشته بود که مرا یاد این شخصیت کارآگاهی جدید مخلوق رولینگ میاندازد که گویا سریالش هم ساخته شده و ... .
بعدش دیگر یادم نبود کجاها باید میرفتم! هی فکر کردم که برای چه پا شدم آمدم نمایشگاه و در همان حال قدم میزدم. دستم تو جیب راست مانتوم بود که لیستی نامطمئن پیدا کردم از جاهایی که باید میرفتم. ولی خب با تردید باید اقدام میکردم چون چیزی این میان برایم جا نیفتاده بود. اینکه در آن جاها من دنبال چه چیزی باید میبودم؛ از کتاب گرفته تا آدم! بالاییکی از راهپلههای سنگی محوطه، رو به پایین میرفتم که به سمت چپ پیچ میخورد و چشماندازم به ردیف کاجهای بلند خوشفرم ختم میشد که از چپ به راست تا ناکجا امتداد داشتند و ساختمان پس پشتشان را پنهان میکردند. وقتی پایین رفتم، دیدم ساختمان بزرگ بسیار اداری است که آن را برای فیلمبرداری قرق کردهاند. پرویز پورحسینی که خیلی دوستش دارم جلو در شیشهای یکسره و بزرگ آن، در داخل ساختمان، رفتوآمد میکرد و گویا زمان استراحت بین دو صحنة فیلمبرداری بود. با خوشحالی و بهقصد مزاحمکارشاننشدن پیش رفتم. هنوز بیرون ساختمان بودم که دیدم تعدادی جمع شدهاند و حتی داخل ساختمان رفتهاند و دارند با عوامل عکس میگیرند. بیرون ساختمان، سمت راست آن، به تنة کاجی تکیه داده بودم و منتظر بودم خلوت شود ...
چند لحظه بعد خوابم تمام شد و بالطبع کتابها هم ناخوانده ماند!
چرا تدی بــِر ؟
« تئودور روزولت _ که رفقاش اونو تدی صدا می کردن _ به شکار خرس علاقۀ زیادی داشت . اما یه روز از شکار خرسی که در دام افتاده بود ، منصرف می شه . از اون روز به بعد در کاریکاتورهایی که از روزولت می کشن ، همیشه یه خرس هم حضور داره . به همین دلیل خرسای عروسکی به teddy bear معروف می شن ؛ یعنی خرس روزولت » .
* تاریخچۀ ساخت خرسای عروسکی به حدود سال 1904 ( آلمان / خانوادۀ Steiff ) بر می گرده .
« شبکۀ 4 ، برنامۀ موزه های صنعتی »
روی سنگ چینی نشستیم و کلیسا را نگاه کردیم . باز هم پطروس بود که سکوت را شکست :
_ می دانی باراباس یعنی چه ، پائولو ؟ بار - Bar- یعنی پسر و آبا –Abba- یعنی پدر .
او خیره به صلیب بالای برج نگاه می کرد . ... با صدایی که در میدان خالی طنین انداخت ، گفت :
_ چقدر مقاصد خداوند حکیمانه است ! وقتی پیلاتوس* از مردم خواست که انتخاب کنند در واقع انتخابی وجود نداشت . او مردی را نشان داد که شلاق خورده و درهم شکسته بود و دیگری را که سربلند بود و انقلابی یعنی باراباس** . خداوند می دانست مردم آن را که ضعیف تر است به سوی مرگ خواهند فرستاد تا عشقش را ثابت کند .
و نتیجه گرفت :
_ با این حال انتخاب هرچه بود ، نهایتاً پسر ِ پدر مصلوب می شد .
( سفر به دشت ستارگان ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمۀ دلارا قهرمان ؛ ص 70 )
* نام حاکم رومی « یهودیه » در سال 29 میلادی که بسیار ظالم بود . او بود که مسیح را به یهودیان تسلیم کرد . ( فرهنگ فارسی معین ؛ ج 5 )
** نام دزدی که قرار بود هم زمان با مسیح ، مصلوب شود . پیلاتوس انتخاب را به مردم واگذار کرد تا از آن دو ، یک نفر را آزاد کنند و دیگری را به مجازات برسانند . در نهایت مردم به آزادی باراباس و تصلیب مسیح رأی دادند .
١
درهم شدن تصویرهای ذهنی « بی گناهان » رو خیلی دوست دارم :
دوربین دستای لیلا رو نشون میده که داره کتاباشو بر میداره ، رو جلدشونو نگاه می کنه ، جا به جاشون می کنه ... یه لحظه دستا ثابت می مونن و این هم زمان هست با صدای باز و بسته شدن یه در . انگار دستا دارن گوش میدن و منتظرن ...
فروغ یه استکان چایی ( چای نه ؛ دقیقاً همون چایی _ چون خودم نوشیدن چایی رو بیشتر از چای دوست دارم ) ریخته برای خودش و پشت میز نشسته . چشماشو که می بنده همهمۀ گنگ حاکی از یه درگیری و شلوغی به گوش می رسه . اول آدم خیال می کنه دوباره یاد روزای پر هراس و حادثۀ خیلی قبل افتاده . اما این یه درگیری واقعیه بیرون از خونۀ فروغ که ... دقیقاً می تونه یه پیش درآمد واسه شکل گیری یه تعلیق باشه . فروغ از خونه میره بیرون و ته کوچه ، جلال رو می بینه که آروم و منتظر وایستاده ...
در انتها چندتا تلفن هم زمان ؛ موضوع همه شون جلال هست و همۀ اونایی که با هم صحبت می کنن یه جورایی اضطراب دارن . دوربین در خلال این گفتگوها چهرۀ جلال رو نشون میده که آروم تر از اونای دیگه ؛ انگار منتظر یه سرنوشت محتوم هست . نمیگم پیش بینی می کنه که الآن پلیس میاد بگیردش . انگار به این اطمینان رسیده که اگه بازداشت هم بشه ، ترس و نگرانی خاصی نداره . بوق اشغال یکی از تماس ها روی چهرۀ جلال شنیده می شه که یه کمی تو فکره و از پنجره بارش تند و بی وقفۀ بارون رو نگاه می کنه . ...
٢
* خودم به طور ویژه خیلی خوشحالم که داریوش فرهنگ در نقش جلال بازی می کنه ؛ با همۀ ریزه کاری های موجود ...
٣
؟ امیر آقایی نقشفریدرو با شباهت های نزدیکی به پیمانِ«اولینشب آرامش» ارائه کرده . پیمان تا حالا بین نقش های پذیرفته شده توی ذهن من ، جاشوخوب باز کرده بود . اما این کار ، به جای این که طبق معمول بازی دوم رو در سایۀبازی اول قرار بده ، داره کم کم نقش پیمان رو همون جا ( توی ذهن من ) می برهزیر ذره بین . البته شاید طی هفته های آینده این گره باز بشه .
۴
* گوش دادن به موسیقی تیتراژ « بی گناهان » برام خیلی لذت بخشه !
1_
او « لو » بود ؛ « لو » _ واضح و روشن در صبح گاه . . .
« لولا » بود ؛ با لباس راحتی اش ،
در مدرسه « دالی » بود . . .
و ( در نهایت ) « دُلورِس » بود .*
در آغوش من ، او همیشه « لولیتا » بود . . .
نور زندگی ام ،
آتش تمنای جسمانی ام ،
روح من . . . و گناهم .
لولیتا . . .
2_
کودکی که دوستش داشتم از دست رفته بود .
اما تا مدتهای مدیدی که خود ، کودکی ام را واپس نهاده بودم ؛
همچنان در پی اش بودم .
این زهر در زخم بود
و زخم شفا نمی یافت .
3_
سپس آن چه شنیدم ، آواز کودکانِ در حال بازی بود ،
و دیگر هیچ .
و می دانستم آنچه نا امیدانه گزنده و سخت می نمود ،
نبود ِ لولیتا در کنار من نبود . . .
بلکه عدم حضور صدای او در میان آن هم آوایی بود .
*She was “ Dolores “ on the dotted line
مرتبط : ( این دوتا لینک باید با هم خونده بشن )
[ لولیـــتا ]
گاهی آدم تو خواباش می خواد از یه جایی ، یه موقعیتی فرار کنه ، دور بشه . اما انگار به پاها سرب بستن ؛ کند و سنگین ... انگار دارن درجا می زنن ؛ در حالی که ضربان قلب چیز دیگه ای می گن ، می گن که « کیلومترها دویدی » ...
یه حالت دیگه هم مث این هست ؛ این که خواب ببینی داری یه شماره ای رو با تلفن می گیری اما بعضی شماره ها اشتباه می شن ؛ دستت اشتباهی می خوره به یه رقم نادرست ، یه عدد رو جا میذاری ، یا قبل از اتمام شماره گیری بوق های پی در پی می شنوی ...
این درست مث همون حالته که ضربان قلب بالا رفته و مطمئنی که کیلومترها دویدی ؛ ولی از اون موقعیت نامطلوب فاصله ی چندانی نگرفتی ...
1_ حدود یک ساعت پیش برنامه ای از شبکۀ 4 سیما پخش شد به نام « سفر از مرکز زمین » که در مورد ارتباط رنگ ها با کانی های موجود در طبیعت و کشف رنگ های جدید در چند صد سال گذشته بود . در بخشی از این برنامه گفته شد که :
محققان در موهای ناپلئون ، آثار ارسنیک پیدا کردند . اونا متوجه شدند که رنگدانه های سبز موجود در کاغذ دیواری اتاق خواب ناپلئون ، در شرایط مطلوب با هوا ترکیب می شدن و ارسنیک آزاد می کردند . این ماده ی سمی به تدریج باعث مسمومیت و مرگ ناپلئون شده .
2_ خدا رو شکر که در برنامه ی اختتامیه ی جشنواره ی فجر امسال ، قرار نبود من اسم نامزدها و برنده ها رو بخونم ؛ وگرنه نام خانوادگی « صابر اَبـَر » رو می خوندم « ابــر » ( با ب ساکن ) و اسباب تفرج خاطر حضار و بینندگان رو فراهم می آوردم !
خب آخه اولین بار که اسمشونو دیدم ، به نظرم اومد خیلی قشنگه که فامیلی آدم ابر باشه ! واسه همین توی ذهنم موند .
3_ بعضی وبلاگ ها در بعضی وبلاگ های دیگه جاودانه می شن :
اشاره م به لینک دادن به وبلاگ های دیگه س ، در حین نوشتن متن خودمون ؛ وقتی احساس می کنیم که یکی دیگه هم چیزی گفته که می تونه به صورتی مرتبط به حس و مطلب مورد اشاره مون باشه .
دقیقاً احساسم اینه که وقتی آدم یه کتابی رو می خونه ، گاهی نویسنده یا مترجم میاد تو پاورقی یه اشاره ای می کنه به یه کتابی ، یا مجموعه آثار یه نویسنده ای ، یا نقل قول و بیان عقیده ای از یه نویسنده ، ... که با اون بخش از کتاب اصلی ِ در حال مطالعه ارتباط داره. اون وقت آدم در حین خوندن ِ ( یا حتی مغازله با ) کتاب مورد نظر ، می بینه که عاشق یه وجه ثالث شده ... میره اون کتاب یا مکتوبات اشاره شده رو پیدا می کنه و بُعد جدیدی براش پدیدار می شه .* ...
گاهی دنبال کردن لینک های مورد نظر ، در بطن وبلاگ اصلی ، آدمو میبره به یه فضای جدید. وقتی وارد میشی و مطلب اشاره شده رو می خونی ، تازه ماجرا شروع میشه ؛ میری به صفحۀ اصلی وبلاگ ، پست های اخیر رو می خونی ، صفحه که تموم شد چندتا آرشیو باز می کنی ، ... و گاهی هم کل آرشیو رو می خونی و بعضی مطالب رو _ و در موارد نادری هم کل آرشیو رو _ ذخیره می کنی .
* یکی از شیرین ترین نمونه هاش که خیلی اوقات توی ذهنمه اینه :
داشتم « روزینیا ، قایق من »(٢) رو با علاقه و تمرکز زیاد می خوندم که به اینجا رسیدم :
" می خواهی قسم بخورم ؟ خوب . به پنج زخم قدیس فرانسیس آسیزی قسم می خورم " ( ص 14 )
مترجم در مورد قدیس ِ نام برده ، به عنوان توضیح ، در پاورقی نوشته :
" به فرانسه : سن فرانسوا دِ اسیز (٣) 1182 ؟ - 1226 ، مؤسس فرقه ی فرانسیسیان و یکی از بزرگترین قدیسین مسیحی ؛ متولد آسیزی ایتالیا ... گویند در عالم مکاشفه زخم هایی مطابق زخم های مسیح مصلوب بر تن او ظاهر شد ( به اختصار ، به نقل از دایرة المعارف مصاحب ) " .
...
یه همچین موقع هاییه که آدم دیگه دست خودش نیست . دوس داره بره بگرده و مطالبی در مورد زندگی نامۀ این فرد پیدا کنه ... و اون وقت شیفتۀ یه دنیای جدید میشه ...
(١) نام کتابی از میگل دِ اونامونو ؛ فیلسوف اسپانیایی .
(٢) اثر ژوزه مارو دِ واسکُنسِلوش ؛ ترجمه ی قاسم صنعوی .
(٣) Saint Francois d' Assise