حالا وای وای... وای وای وای وای!

آهنگ‌های فیلم همه می‌دانند را با لطایف‌الحیل پیدا و دانلود کردم و همان اولی را خیلی بیشتر از همه دوست دارم. به آن‌ها گوش می‌کنم و یاد لحظات ابتدایی فیلم می‌افتم که، بدون هیچ شناختی از شخصیت‌ها، داشتم حدس می‌زدم با توجه به بحرانی که قرار است در فیلم رخ بدهد، کار کدام‌یک از آن‌ها ممکن است باشد. اول از همه به داماد جدید شک کردم. خواهرزادة پاکو هم مورد خوبی بود ولی بیشتر به مظنونی می‌ماند که برای ردگم‌کردن ممکن بود به او پرداخته شود؛ که البته حتی در همین حد هم جزء مشکوک‌ها نبود. به پاکو هم شک کردم؛ به‌خاطر آن لاابالی‌گری خاصش و سرخوشی و راحت‌بودنش.

گوش‌دادن به این آهنگ‌ها مرا یاد پاکو می‌اندازد و نگاهش در آستانة در اتاق نشیمن به آن همه که او را متهم می‌کردند؛ نگاهش که اندوهگین و غافلگیرشده و پر از «از شما انتظار نداشتم، نه، جدی؟ بی‌خیال بابا!» بود.

اعتقاد قلبی آلخاندرو و تکیه‌اش به نقطة عطف زندگی‌اش و ایمان به آن لحظه‌ای که مثل ققنوس از خاکستر برخاسته بود خیلی احترام‌برانگیز و به‌یادماندنی بود.

همچنان آن‌قدر غرق فضایی شیرین و گس، حاصل ترکیب داستان‌های یک‌روز مانده به عید پاک و این فیلم، هستم که دوست دارم فیلم بیوتیفول خاوی‌یر باردم را هم ببینم. می‌دانم باید خیلی تلخ باشد اما دوست دارم خودم را بیندازم توی تلخی و بی‌حس بشوم. فقط این کوتی‌کوتی نمی‌گذارد راحت باشم! تکلیف زیبا را هفتة پیش روشن کردم و باید خیلی سریع به کوتی‌کوتی هم رسیدگی کنم تا بعدش با خیال راحت غرررق شوم. امیدوارم معجزه‌ای بشود و کتابی به زیبایی این مجموعه داستان زویا پیرزاد پیدا کنم.

برای آرام‌شدن دلم، چند ویدئوی فلامنکو  دیدم و یاد آن خوابم افتادم که داشتم لباس فلامنکو می‌پوشیدم و اما واتسون هم در ترکیبی از نقش هرمیون و بل توی خوابم حضور داشت. توی اتاقی نیمه‌تاریک بودم که شبیه کنج گردی توی راه‌پلة خانه‌ای هزارویک‌شبی بود احساس شیرینی از آن‌جابودن داشتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد