کوچة بن‌بست

نیم ساعت پیش که پا شدم آب نمک قرقره کنم، یکهویی خشکم زد!

یا همه حضرات!!

یادم افتاد که خواب امواتم را دیده‌ام!

یکیشان بدجور با من دعوا و دادوبیداد داشت؛ گفته بود فلان مانتو/ بارانی اش را برایش یواشکی پست کنم و من انجام داده بودم. حالا حضوری آمده بود به دعوا که من منظورم این نبوده و آن بوده و تو برنامه های مرا خراب کردی. البته من هم هی دلیل می‌آوردم که خودت گفتی این و ... آخرش هم گفتم اصلاً به من چه! پیش آمده دیگر! می‌خواستی به کس دیگری بسپاری یا خودت راه بیفتی بیایی برش داری؛ مثل حالا که آمده‌ای به شکایت.

بعد هم رفتم پیش آن یکی متوفا، که در حیاط نیمه‌تاریک خانه‌شان،‌روی صندلی، در مرز تاریکی و روشنایی و پشت به نور نشسته بود. خیلی کوتاه داشتم ماجرا را برایش توضیح می‌دادم. انگار برایش مهم بود علت این دادوبیدادها چیست و اصلاً یادم نیست چه گفت یا بعدش چه شد!

انشالله که خیر باشد.