سفر به ناکجا

دیروز دوست داشتم خواب شب قبلم را، مثل همیشه و با ذکر بعضی جزئیاتش، برای خودم یادداشت کنم که نشد. کمی که می‌گذرد، آدم از حس و حال خواب‌هاش بیرون می‌آید و به نظرش بعضی چیزها و جزئیات دیگر رنگ و بو و هیجان هرچه به خواب نزدیک‌تربودن ندارند. من اگر خواب‌هام را ننویسم بعضی قسمت‌هاشان همین بلا سرشان می‌آید ولی وقتی می‌نویسمشان، ارتباطم با آن‌ها قوی‌تر و خاص‌تر می‌شود و به هم متعهد می‌شویم؛ من متعهد می‌شوم مسخره نبینمشان و آن‌ها هم متعهد به ماندن و فرارنکردن می‌شوند.

خواب پریشب فوق‌العاده هیجان داشت و در ادامة سری خواب‌های جهانگردی‌ام بود: قرار بود بروم ایتالیا. پدرم زنگ زد (یا یک‌جوری بهم اطلاع داد) رانندة اسنپ منتظر است. من یادم افتاد مجله و کتاب و یادداشتی را در یکی از تقاطع‌های فرعی یونان جا گذاشته‌ام (اسم هم داشت ولی الآن دیگر یادم نیست. توصیفش کردم چون وقتی رفتم و دیدمش به نظرم همین‌طور آمد) خلاصه اینکه قرار شد اول برویم آن‌ها را برداریم بعدش برویم ایتالیا (با اسنپ). توی ماشین، از خیابان‌های زیبا و عریض و خلوت رد می‌شدیم و من خودم را دیدم که دارم ساختمان‌های زیبای رستوران‌ها را، که بغل هم ردیف شده بودند، به توتوله نشان می‌دهم و ذوق می‌کنم (طبق شواهد، باید از احساساتم درمورد تصادف هفتة قبل چیزهایی در آن باشد: اسنپ، خیابان خلوت و امن، رستوران، توتوله). خیابان‌های یونان خیلی خیلی زیبا بود و اصلاً یادم نیست چطور قبلش سر از آن‌جا درآورده بودم که بخواهم چیزی جا بگذارم و جالب این است که آن تقاطع را در ذهنم به‌روشنی حاضر داشتم ولی وقتی قرار بود دقیقاً به همان محل برویم، به‌واقع ندیدمش. انگار از آن صحنة حضور و برداشتن وسایلم پریده باشیم توی جاده یه سمت ایتالیا. چون بعدش مجله و یادداشت دستم بود اما یادم نیست در آن تقاطع بوده باشم! بعد از چند پیچ، آسمان خیلی گرفته شد که زیبایی و سکوت خاصی هم داشت (خاکستری عمیق ولی نه‌چندان پررنگ) و از سمت راست،‌ رسیدیم به خیابان شیب‌داری که بندرگاه کوچک و خلوتی بود با ساختمان‌هایی که تا لب ساحل ادامه داشتند. راننده گفت: این هم میدان فلان ایتالیا. یعنی دیگر باید پیاده می‌شدیم. بعدش را یادم نیست.

دیشب هم خواب دیدم خانة بزرگ و بسیار قشنگی دارم که جزئیاتش را تا به حال تصور نکرده بودم. از آن مهمانی‌های تعطیلات سالی یک‌بار است و قرار است ناهار درست کنم. آقای فلانی که خانمش درموردش فلان‌طور فکر می‌کند با برادرش آمده بود و وقتی آقای مورد نظر کنار خانم خوشکل و آرامی نشسته بود که خیلی خوب می‌شناختمش، خانمش آمد توی اتاق و با چشم و ابرو اشاره کرد برویم آن یکی اتاق. همة مهمان‌ها خودشان را جمع کردند و رفتند توی نشیمن. خانم خوشکل هم رفت و موهایش بازتابی آبی کاربنی و زیبا داشت. خانمه شبیه عکس‌های آشناهایمان در دوران قبل انقلاب بود و همان‌طوری هم لباس پوشیده بود؛ طوری که وقتی همان اول روی مبل نشسته بود و پاهاش را یک‌طرف جمع کرده بود، از زیر زانو به پایینش مشخص بود و من هی به مامانم می‌گفتم: این الآن شر میشه! چون آن آقای مورد نظر درست کناردست او نشسته بود و هی زیرچشمی ساق پای خانم را دید می‌زد! ولی خانم خیلی راحت و بی‌منظور بود و این حسش به ما هم منتقل شده بود. از آن‌طرف،‌ وقتی غذا را کشیدیم، متوجه شدم چقدددددددددر غذا کم است! یک بشقاب قیمة آب‌زیپو شده بود و یک دیس معمولی برنج و یادم نیست چه غذای دیگری بود ولی هرچه بود کم بود. الآن یکی از سلول‌های مغزم یادآوری کرد این غذاها همه مال مهمانی پریروز خانة ما هستند که خدا رو شکر،‌ در واقعیت، خوب برگزار شد. من که دیدم وضع ناجور است هیچ چاره‌ای نداشتم جز بی‌خیالی. و دیگر سر سفره کسی را ندیدم؛ انگار در اتاق دیگری بودند، غذا خورده و پخش‌وپلا شده بودند، ... خلاصه کسی چیزی نگفت جز یک نفر (که انتظارش را نداشتم).

بعدش سوار ماشین بزرگی بودیم (مثل پاترول‌های قدیم) ولی جادارتر و در میان درخت‌های برف‌گرفته و زمین برفی پیش می‌رفتیم، زیاد بودیم و خوشحال و انگار در جنگل یا جاده‌ای اختصاصی بودیم که خیلی امن و زیبا بود. جلوتر، خانوادة‌ دیگری با ماشینشان رسیدند که گویا برای یکی‌شان حادثه‌ای پیش آمده بود ولی همه آرام و خوش‌بین بودند.

از این خواب دوم، جزئیات اصلاً برایم مهم نبود فقط نوشتمشان تا اینطوری شکل و شمایل زیبای خانه را در ذهنم بیشتر حفظ کنم.