یکی از (بهقول امروزیها) فانتزیهای سالهای ابتدای دبستانم این بود که یک روزی، همة مردم شهر موقع چرت بعد از ناهارشان، به خواب سنگینی بروند و مثلاً زمان هم از حرکت بایستد. بعدش من راه بیفتم توی شهر و یکی یکی تمامی خانهها را از سرتاتهشان خوووب ببینم. بروم تویشان چرخی بزنم، چینش اسباب و اشیا را ببینم، نقشة خود خانهها را، حتی فرصت کنم ببینم هرکسی چه خرتوپرتهایی دارد و کجا میگذاردشان.
یکی ازدلایل این خواستم این بود که خانههای آن شهر به چشمم خیلی قشنگ میآمدند. اینکه بیشترشان نقشههای متفاوتی داشتند، به خانة هرکس که میرفتم اشیا و اسباب خاص خودشان را داشتند، ... و دلیل دیگرش شاید علاقة شخصی و دیرپای خودم به خرتوپرت بود که هنوز هم در من مانده. دلم میخواست کاشف خرتوپرتها باشم. شاید از این طریق میخواستم با آدمها ارتباط برقرار کنم.