«او توی بغل من بود»؛ آبان‌ماه خیلی سال پیش!

آمده‌ام به لندن... برای دیدن حسن... فقط دیدن، چون این دو روز حتی ده دقیقه هم با هم گفت‌و‌گوی دوستانه یا خلوتی نداشته‌ایم. این‌بار مصاحبت بصری است. احتیاجی هم به گفت‌و‌گو نیست. یاد مولانا افتادم:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دم زدن با هم. در مورد حسن بسیار حس کرده‌ام که هیچ کدام حرفی برای گفتن نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطه‌ی بی‌خدشه و بکر، نوعی پیوند ناپیدا و نیاشفته برقرار شده است. مثل وقتی که آدم آب شفاف چشمه‌ای را به هم نمی‌زند تا صورت آیینه‌ای زلال پریشان نشود. خیلی وقت‌ها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کم‌تر حرمت سکوت را نگه می‌دارند.”

یادداشت‌های شاهرخ مسکوب 

تصمیم گرفتم با هیولائه مصالحه کنم. گاهی احساس می‌کنم کاری به من ندارد؛ فقط هی خودش را به درودیوار می‌کوبد؛ انگار مثل خود من دنبال مفرّی می‌گردد. «تو دیگر از چه فرار می‌کنی؟» شاید باید کمکش کنم راه درست خروج و تنوره‌کشیدن را پیدا کند، بلکه‌م گاه‌گاهی با هم نشستیم زیر نور مهتاب یا تنگ دل آفتاب زوزه کشیدیم و از جدایی‌ها شکایت کردیم.

فعلاً این‌طور شده که هی او راهی می‌جوید و می‌خواهد نقب بزند، هی من راهش را می‌بندم. به‌خیال خودم کار خوبی می‌کنم. ولی اگر فقط بنا بر بستن باشد شاید به نتیجه نرسد! برای همین تصمیم به مصالحه و مذاکره و م.. گرفته‌ام. هرچیزی که به‌وجود آمده حق حیات دارد. من نباید زندگی این هیولائک را جهنم کنم (که در آن‌صورت خودم هیزم مسلم آن خواهم بود). باید راهی پیدا کنم که چه‌میدانم، رام شود، کمتر جفتک بیندازد، دشت و صحرایی برایش فراهم کنم که برود هر کار می‌خواهد بکند، ... هم او راضی باشد هم من.

کسی چه می‌داند! شاید یک‌روزی پرواز را یادش آمد و مرا هم پشت خودش سواری داد!

فعلاً که دارد ثابت می‌شود همه هیولاهایی دارند. حتی دیکنز؛ بله، دیکنز خودمان! این نکته،‌دانستنش، هم آرامش‌بخش است و هم دهشتناک! اصلاً چرا بشر باید هیولا داشته باشد؟