هم‌زمانی با حرف‌های دیشبمان با دن

همین الآن جمله ای را خواندم؛ اتفاقی:

از زخم پیشانی هری اثری نبود جایش خوب شده بود.

داستان هری با زخم آغاز می‌شود، زخمی که مک‌گونگال مهربان نگران اثر آن است:

آلبوس! می‌شود برای آن کاری کرد؟

و دامبلدور شوخ شیطان نکته‌سنج می‌گوید:

زخم‌ها روزی به‌کار می‌آیند.

زخم هری مأموریتش تمام شد. هری تکلیفش را با گذشته‌اش (زخمش/ بار روی دوشش) روشن کرد، و زخم محو شد. این جادو و دور از واقعیت نیست. مسئله به همین سادگی است. چیزی که شاید دامبلدور نتوانست به‌دست آورد. برای همین آن تصویر را در آینة آرزونما می‌دید و شاید، شاید برای همین ،در ادامة جملة بالا، به مینروا گفت:

من خودم زخمی روی زانوم دارم که شبیه نقشة مترو لندن است.

آیا این هم از شیطنت‌های کلامی او بوده؟ درست است که احتمالاً کسی پاچة شلوار آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور را بالا نزده تا مطمئن شود، اما بینی شکستة ترمیم‌نشده‌اش به‌وضوح درمورد رابطة او با گذشته‌اش می‌گوید.

گهی تا پشت پای خود نبینیم


حال آریا وقتی روی سطح شیبدار برف‌پوش وسط آن فضای آشنا نشسته بود (من اگر بودم، چشمم که به پرچم می‌افتاد، نشان دایرولف را می‌بوسیدم).

حال سانسا؛ وقتی طوری دو خواهر همدیگر را در آغوش گرفتند که تا آن زمان در عمرشان اینطور هم را بغل نگرفته بودند؛ آن هم در سرداب، مقابل تندیسی که شبیه صاحبش نبود ( اگر من بودم، جای سانسا از آریا می‌پرسیدم: من هم توی لیستت هستم؟).

حال برن، وقتی خنجر را به آریا داد (کلاً برن چون همه‌چیز را می‌داند، بیشتر حال‌هایش کرک‌وپری ندارد. فقط نمی‌دانم درمورد لیتل‌فینگر و آن خنجر چه چیزی در سر دارد).

حال جان، وقتی ملکه با او درمورد غرور حرف زد و وقتی بعد خودش با اژدهایش رفت (ای خااک تو سرت دنریس! اژدهای قرمز خوشکل مرا به فنا دادی که!)

حال ویریس، ...

حال تیریون، وقتی بالای تپه ایستاده بود؛ دلش یکجا و عقلش جای دیگر بود.


آه که می‌زند برون، از سروسینه موج خون

بیشتر بادم‌ها (آدمیزادها؛ به‌زبان غ‌ب‌م یا غول بزرگ مهربان جناب رولد دال) برای کاری وقت می‌گذارند که قاعدتاً‌نباید.

حتی خود من بادمی‌ام که در این دنیا برای هیچ‌کاری‌نکردن (سلام پاتریک) هم وقت گذاشته‌ام؛ در حالی که در دنیایی موازی مشغول آرام‌کردن خودم بودم و در دنیای موازی دیگری به کشف و اختراع و خلاقیت مشغول.

گاهی فکر می‌کنم نتایج خیلی از اقداماتم در دنیاهای موازی مثل غبار کهشکشانی در فضایی بی‌سروته شناورند و به افق خیره شده‌اند.

تاغذ

طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابان‌ها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساخته‌ام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطوره‌ای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمی‌توانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].

این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت می‌شود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشته‌آم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات می‌آید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].

[1] گویا به این الگو هم درنا می‌گویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو می‌اندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان می‌افتم که دلم می‌خواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.

[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.

[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آن‌قدر سرعت فیلم را تند کرده‌اند که نمی‌توانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!

[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذاب‌تر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالت‌های صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان می‌دهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشه‌های محبوبم قرار بگیرد. نمی‌خواهم بگویم ولی همه‌ش احساس می‌کنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش می‌آید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهر‌ه‌ای‌اش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!