بهمن تمام شد، فوریه هم رو به پایان است

از آن وقتهایی شده که حسابی هوس نوشتن دارم ولی طی چند ساعت چت کردن و نظر دادن درمورد بعضی چیزها و آپ کردن گودریدز، حس نوشتن رفته؛ هوس همچنان باقی است.

«سندباد خوب سندبادی است که کتابهایش را بخواند؛ نه خیلی دیر، و نگذارد تو کتابخانه خاک بحورند و کمرنگ بشوند».. در راستای سندبادخوب بودن، دوتا کتاب لاغر 100و خرده ای صفحه ای ام را خواندم. البته هنر نکردم! چون از آن کتابهای قدیمی ام نبودند. هفتۀ قبل تازه خریدمشان: کافکا و عروسک مسافر با ترجمۀ رامین مولایی که متن فارسی زیبا و روان و خواندنی ای دارد. دومی، خرده خاطرات ژوزه ساراماگو با ترجمۀ اسدخان امرایی است که این هم متن زیبایی دارد. کتاب در متروی این هفته هم صبحانه در تیفانی  از ترومن کاپوتی*بوده که از نیمه رد شده و خیلی دوستش دارم. از همان اول هم دوست داشتم فیلمش را ببینم. دوستم بابت گربه اش پیشنهادش کرده بود (که خب احتمالاً نقش پررنگی ندارد) ولی خودم بابت داستان جالبش و مهمتر از آن، آدری خوشکلم دوست دارم زودتر فیلم را ببینم. شاید طبق معمول همیشۀ اتوکردنها، بگذارمش برای یک رمان اینچنینی. فیلم قبلی هم که چندروز پیش موقع اتوکشی دیدم، 360 بود؛ نوشته و ساختۀ سام قریبیان. هنرپیشه های خیلی خوبی داشت. از روایت، بعضی زوایای دوربین، گفتارهای کم و تقریباً به اندازۀ فیلم، نوع صحبت کردن شخصیتها و .. به نسبت خوشم آمد. فقط آنجا که پلیس با بچه اش پای تلفن حرف زد و گفت منم دلم تنگ شده و ...کلاً آن بخش به نظرم ضروری نبود. منتظر بودم یک ربط خاصی به داستان داشته باشد یا باعث یک چرخش ناگهانی و .. بشود که نشد. با اینکه آن قطرۀ اشک خیلی تأثیرگذار بود، نپسندیدمش.


* ترجمۀ بهمن دارالشفایی؛ نشر ماهی.


طوفان

لینت: کرن! ولش کن گربه رو!

کرن: اون گربه تنها کسیه که آیدا داره. باید برم بیارمش. این همون کاریه که دوستا واسه هم انجام میدن!

فصل 4 زنان خانه‌دار

روز آخر ژانویه

ـ در اولین فرصت که این یخ‌بندان امکان بدهد، می‌دوم می‌روم برای کوتاه‌کردن دمب موهایم. یک‌طوری که دوباره دیگر نشود بستشان. جلوش را می‌گذارم بلند بماند.

امروز قرار است خیلی سریع جای دیگری بروم برای همین فرصت ندارم. قرار هیجان‌انگیز بعد یخ‌بندان من و موهایم می‌ماند شاید برای فردا یا هفتة بعد.

ـ یک کیلو شیرینی خوشمزه تو یخچال است و من از بدو ورودشان تا خوردن آخرین مولکولشان بیچاره و هلاکم!‌خوب شد شیرینی آدم نیست وگرنه باهاش ازدواج می‌کردم. ای تو روح هرچی خوشمزة مضر است!

ـ مدت‌هاست کتاب نخوانده‌ام. شانتا مرا طلسم کرده. از خواندن کتابش چندان راضی نیستم ولی چون نمی‌خواهم نیم‌خوانده ولش کنم، نمی‌روم سراغ چیز دیگری. از آن‌طرف هم، چندان رغبتی نمی‌کنم خودش را بخوانم. شاید باید بروم سراغ کتاب‌های دیگر! ولی این را همچنان باز بگذارم بماند.

ـ ولدمورت؛ ریشة وارث را هم نصفه دیده‌ام. فعلاً فرندز می‌بینم و زنان خانه‌دار محبوبم را (هم به فصل 7 ناخنک می‌زنم هم فصل 4 را ادامه می‌دهم)


× سوزان و مایک بری و اورسن را شام دعوت کرده‌اند. تازگی‌ها بچه‌ای دنیا آمده و باز هم تولدی در راه است. بری و اورسن درمورد ختنه‌کردن پسران بحث می‌کنند. اورسن می‌گوید پدر خودش مخالف این کار بوده ولی مادرش، یک روز، وقتی اورسن 5 سالش بوده، به او می‌گوید: برویم بستنی بخوریم. بعد او را می‌برَد و می‌بُرد!

بری به سوزان می‌گوید: خب، برای دسر چی داری؟

سوزان من‌من می‌کند و آخرش به نگاهی که روی اورسن ثابت می‌ماند، می‌گوید: بستنی!


× وقتی لینت از خانه به حیاط می‌رود و زیر آسمان شب نفس راحتی می‌کشد؛ بعد چشمش به جنازة آن جانور مرده می‌افتد ... لینت، عاشقتم من!

× تا اواخر فصل 4، گبی دیوث‌ترین شخصیت از دید من است. ولی بعدش عاشقش می‌شوم. البته در همین فصل 4 هم جرقه‌هایی دارد برای دوست‌داشتنی‌بودن. ولی بعضی جاها خیلی شورش را درمی‌آورد.



سندباد کوچک آن خانة بن‌بست باید این‌ها را ببیند

 آنجا که برای بار دوم دارم سریال محبوبم را می‌بینم، وقتی در موقعیتی قرار می‌گیرم که از ابتدای فصل 4 تا انتهای فصل 5 را فعلاً ندارم، بعد از فصل سوم، سراغ فصل ششم می‌روم. جدا از اینکه در داستانشان طبعاً باید سه سال گذشته باشد، یک دورة پنج‌ساله هم سازندگان به این گذشت زمان اضافه کرده‌اند. و خدای من! چقدر زن‌های داستان قشنگ‌تر و جذاب‌تر شده‌اند! همچین خوشکل آدم امیدوارم می‌شود به پیرشدن خودش! البته پیری نه به‌معنای فرتوت‌شدن و ... بیشتر به‌صورت جاافتاده‌شدن و مجرب‌شدن و همة این چیزهای خوب.

صورت سوزان و لینت پرتر شده و همین زیباترشان کرده. البته شاید کمی تفاوت آرایش هم مؤثر باشد ولی هرچه هست خیلی خیلی خوب است!

کتابی که ممکن است نجاتمان دهد

«بعضی زخم‌های کهنه هیچ وقت واقعاً بهبود نمی‌یابند و با کمترین حرفی به خونریزی می‌افتند.»


«اگر قرار بود تنها باشد، تنهایی را زره خودش می‌کرد»

نغمة یخ و آتش؛ جلد 1


«جنگی که نجاتم داد» خیلی خوب بود؛ عالی بود!

بهترین شخصیتش سوزان بود؛ طوری که یکی از گزینه‌هایم است برای دورانی که بعدتر خواهد آمد ـو شاید بعضی رفتارهایش حتی برای حالا. آخر کتاب داشت خیلی نفسگیر می‌شد چون ناگهان سرمای حضور قوی دیوانه‌سازها احساس شدند اما خیلی خیلی خوب تمام شد. آدا خیلی دوست‌داشتنی و شکننده و به‌طرز ترسناکی آشنا بود: آن تمایلش به فرار، سکوت‌هایش در مقابل مام، وابستگی‌اش به جیمی و در عین حال ناامیدی‌اش از یک‌سویه بودن این احساس، اینکه دوست نداشت بغلش کنند یا لمسش کنند و بهش محبت نشان بدهند، دیرجوشی‌اش، و از همه جالب‌تر گریزهای ذهنی‌اش؛ وقتی دوست نداشت در زمان حال باشد، در مقابل چیزهایی که نمی‌فهمید یا برایش خوشایند نبود، در ذهنش فرار می‌کرد به جاهای دیگر. اوایل که هیچ «پاترونوس» مشخصی نداشت فقط از حضور در آن لحظه می‌گریخت ولی بعدتر به خاطرات باتر و سواری با آن پناه می‌برد. و از همه جالب‌تر، تغییر جیمی در انتهای کتاب بود؛ انگار او هم بزرگ شده بود واقعاً.

ـ ولی مام!! مام چرا اینطور بود؟!

بعضی چیزها برای خوب‌بودن انگار باید برعکس باشند

این کتاب خیلی خوب است. با خواندنش، گاهی وحشت می‌کنم و مو به تنم سیخ می‌شود! نه که داستانش وحشتناک باشد؛ از اینکه کسی توانسته به «این چیزها» اشاره کند چنین احساسی بهم دست می‌دهد. چطور توانسته برود تو کلة آدا؟

تصمیم گرفتم وقتی پیر شدم یکی بشوم مثل خانوم اسمیت؛ چقدر باکمالات و فهمیده و صبور! و فکر کن اگر خانه‌ای مثل او داشته باشم؛ شاید آن‌هم در چنان جایی، چقدر خوش‌به‌حالم بشود!

بعدنوشت: وای خدا! این دیگر چیست؟؟


انتهای فصل دوم

آقا این سوزان خیلی انتر و خل وچل و دست‌وپاچلفتی و خرابکاره؛ ولی نمی‌تونم منکر این بشم که لباساش تقریباً‌همیشه عالی‌ان و مطابق سلیقة من.

داشتم فکر می‌کردم چرا براش از «خوش‌لباس» استفاده نکنم؟ دیدم چون انقد چلمن به‌نظر می‌رسه که می‌تونم فکر کنم خودش مستقیم تو انتخاب بیشتر لباساش اعمال نظر نمی‌کنه. مثلاً وقتی میره خرید، فروشنده با چرب‌زبونی لباسای خوشکل رو تنش می‌کنه و بهش می‌ندازه.

Image result for susan mayer desperate housewives

سوزی، امیدوارم منو ببخشی که این‌قدر بدجنسم!

تکه‌های به‌یادماندنی از کتابی که خواندنش بخشی از مرا چلاند [1]

زانوهایم روی پلکان می‌لرزید.باران می‌بارید وبه سرورو شلاق می‌زد. مرد انگلیسی نیاز به کمک نداشت؛ با پای خود، پیلی‌پیلی‌خوران، از پله‌های هواپیما پایین آمد،بر پلة آخر ایستاد،آخرین جرعة باقی‌مانده در بطری را سرکشید و در این اثنا چشمش به چیزی وسط علف‌های باغچه افتاد. بی‌درنگ خیزبرداشت، گلوگاه ماری را محکم به‌چنگ گرفت.مار را در بطری تهی چپاند، درش را بست، در جیب گذاشت،سپس خونسرد در وانتی که منتظر او ایستاده بود نشست و رفت.

این بخش خیلی خیلی جذاب بود. مثل تکه‌ای از فیلم یا داستانی که دیگر به نقطة اوج رسیده باشد و بعدش بی‌هیچ فرودی، نویسنده تو را در همان اوج رها کند و خودت باید خودت را با چنگ و دندان نگه داری که نیفتی یا به‌نرمی بیفتی یا چه و چه. هنوز که می‌خوانمش، دلم می‌خواهد نویسنده را برای نقل جذاب این بخش از خاطراتش مااچ کنم! (و البته بخش‌های دیگری هم هستند که ماچ‌لازم‌اند).


درمورد یکی از همکارانش در دانشگاه کیمبریج. این مرد خوش‌عاقبت نشد! فکر کنم به‌علت همان طبع بیش‌ازحد حساسش بود:

توفیق آدمی نازکدل، احساساتی و استثنایی، شاعری به‌تمام معنا بود. طبعی ظریف و عادت‌هایی ویژة خود داشت

توفیق عاشق بود، از دلداده‌اش دور افتاده بود. این دو هرروز به‌ هم نامه می‌نوشتند. منتها توفیق آخرین نامة دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه می‌داشت و به محتوایش می‌اندیشید، اما بازش نمی‌کرد تا نامة بعدی برسد. بدین‌ترتیب، همواره در فکر دلداده بود.

 و این ... و این ... و این ...:

گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگ‌هایم احساس می‌کنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم
شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های چاپ‌نشده، 16 فروردین 1344

همان اول کتاب مرا تکان داد و باعث شد تاحدی جور دیگری به سطرهای کتابی که می‌خواندم نگاه کنم. یاد عکس روی جلد کتاب دوست بازیافته می‌افتم.

این نقل‌قول و یادهای جابه‌جا از مرحوم مسکوب در کتاب به من القا کرد جناب کامشاد خیلی به این دوست دوران نوجوانی و متأسفانه ازدست‌رفته‌اش علاقه‌مند و وفادار است. توی فیلم پریروز هم متوجه شدم مسکوب ایشان را وصی خود انتخاب کرده بود.

ولی بدجووور دلم پیش آن دو دفتر بزرگ دست‌نوشته است که آقای کامشاد گفتند به‌حدی خصوصی است که نمی‌شود منتشرش کرد! آخ ای وای! و فکر کنم اگر هم می‌توانستم بخوانمشان، شاید مثل دوران پساهری‌پاتری‌ام که به‌شدت درگیر شخصیت‌ها شده بودم، مریض شوم.


[1]. حدیث نفس، ج 1، حسن کامشاد (خاطرات، زندگی‌نامه)، نشر نی.

«گل‌فروش ارکیده‌ها را حراج زده بود» [1]

دفعة قبل که سریال را نگاه می‌کردم، مایک همیشه در چشمم محترم و تاحدی هم دوست‌داشتنی بود. اما هیچ‌وقت به یقین نرسیدم که بهترین مرد سریال باشد. در نهایت، نتیجه گرفته بودم، با کمی اغماض، کارلوس بهترین است و گبی و کارلوس هم بهترین زوج‌اند (البته خب «بهترین» به‌معنای ایده‌آل و کامل نیست؛ با درنظرگرفتن ضعف و قوت‌های همگی، این نتیجه‌گیری را داشتم).

الآن که بار دیگر سریال را می بینم، دارم فکر می‌کنم شاید مایک امتیازی بیشتر از کارلوس بگیرد. چندتا از مهم‌ترین ملاک‌های توی ذهنم را برای کسب این مقام دارد؛ وفاداری، جذابیت ظاهری خاص (نه مثل مانکن‌ها) ولی از آن به‌هیچ‌وجه استفاده نمی‌کند، آن درون‌گرایی و کم‌حرفی ذاتی‌اش، تن صدای معمولی روبه‌پایین، مصمم‌بودنش، کمی بی‌توجهی به خودش که اگر مراقب نباشد به قیمت جانش تمام می‌شود و دوست داری بابت این بخوابانی زیرگوشش، خودِ خودش بودن؛ لوله‌کش همه‌فن‌حریف و دارای احساس مسئولیت انسانی، ... و اینکه به احساساتش اهمیت می‌دهد.

اما آنچه کارلوس را برایم متمایز کرده بود آن هدیه‌کردن احساس قوی حمایت‌گری عاشقانه‌اش بود که گاهی از مرز پدرانگی هم آن‌ورتر می‌رفت و دقیقاً‌مناسب گبی بود با آن گذشته‌اش. بعد هم آن سیروسلوک عرفانی‌اش (مدل کارلوسی- کاتولیکی) در بعضی اپیسودها!! :)))

[1]. وقتی بعد از جراحی سوزان، برایش گل برده بود بیمارستان.

خواب دم‌صبحی

از آن خواب‌های جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.

خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمی‌آیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی می‌کرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانه‌ای بودیم کمی شبیه خانه‌های ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگ‌تر از همه ورنون بود که با لپ‌های گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی می‌گوید چه معنایی می‌دهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقه‌اش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتاب‌های تصویرسازی‌‌شدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: به‌واقع نه.

در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزش‌ها و فعالیت‌های دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته‌}ارو و رنگ‌های گروه‌های هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف می‌زدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آن‌ها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شده‌ام.

خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکان‌های دوست‌داشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذاب‌تر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبت‌هایم دیگر صدای پرکلاغی را می‌شنیدم که به من پاسخ می‌داد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضح‌تر می‌شد و رنگ می‌گرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافه‌ای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آن‌قدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس می‌کنم در خانه جابه‌جا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه می‌کردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یک‌نفره‌ای چیده بودند که صندلی‌اش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقه‌ام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجره‌ای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز می‌ود ولی اینجا، خروجی آن‌قدر هم‌کف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان می‌شد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیاده‌روهایی بودند که به‌نظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره می‌کرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که شامل کوچه‌های تودرتو می‌شد پر از ساختمان‌های نه‌چندان بلند تمیز و به‌سبک شاید 50-60 سال پیش با سقف‌های نارنجی. و این ساختمان‌ها همه کافه داشتند. حتی یکی از آن‌ها پنجره‌ای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جمله‌ای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجه‌گیری ام را بلند برایش گفتم و  او هم، بدون کلمه‌ای یا حتی سرتکان‌دادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافه‌های خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آن‌جاها نرود.

شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جمله‌ای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً‌ یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیده‌ام که آدمی با مرگش چیزی را نمی‌شناسد فقط خود را به دیگران می‌شناساند» و البته نمی‌دانم آن مرحوم چنین نقل‌قولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی می‌گشتم که آیا کسی را به‌یاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...

نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبه‌رویی یادشده، چند نفر نشستند که یکی‌شان چهره‌اش واضح بود. گویا او هم به‌اندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی می‌گفتم که جمله‌ام به چیزی شبیه این ختم شد: فایده‌ای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیم‌های من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهره‌اش درهم شد و کناری‌اش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.

جزئیات خوشکلی که باعث میشن عاشق این سریال باشم

سی: آه ه ه ه ه! این یه نشونه‌س.

گریت جی: میشه خفه شی؟

سی: یه بچه رو از دست دادیم، بعدش فهمیدیم نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم، حالام که تو دفتر فرزندخوندگی به هلن برخوردیم (و اون ماجراها رو به رخمون کشید و بعدشم قراره نذاره از جای دیگه هم بچه بیاریم). تابلوئه خدا داره سعی می‌کنه یه پیامی بهمون بده.

گریت جی: ما کاتولیکیم، خب؟ خدا یه درو که می‌بنده صدتا در دیگه رو وامی‌کنه! لطفاً این رفتار پر از ناامیدی رو تمومش کن! بچه می‌خوای یا نه؟

سی: بهتره با حقیقت روبه‌رو شیم. ما آدمای بدی هستیم که لیاقت پدرمادرشدن رو نداریم.

گریت جی: اوه ه ه ه! خب با این حساب کی لیاقتشو داره؟ ببین،  یه نگاه به این احمقای بچه‌پرور بنداز! اونا هم لیاقتشون بیشتر از ما نیست! (باهاش موافقم)

مهم نیست در گذشته چه کردیم.  والدین‌شدن یعنی شروع دوباره و این دقیقاً‌همون کاریه که وقتی بچة خودمو آوردیم تو خونه، قراره انجام بدیم.

سی: اولین‌باره که احساس می‌کنم واقعاً می‌خوای بچه‌دار بشی.

گریت جی: خب، اولین‌باره که یکی بهم گفت نمی‌تونم صاحب چیزی باشم.

ـ دسپرت هاوس‌وایوز؛ فصل 2، اپیسود 16

هیولابازی-1

«بیرون‌کشیدن هیولاها»

سوزی: دلم می‌خواد شاد باشی، ایدی هم شاد باشه. ولی ... می‌خوام اول خودم شاد باشم! من و مایک قرار بود با هم باشیم. دیگه نوبت شادبودن من بود.

(فصل 2، قسمت 2)

از چند روز پیش، با توصیة تلویحی دن، دارم به روند رودرروشدن با هیولاها فکر می‌کنم. اما این‌که کار به کجا می‌کشد یا درصورت رویارویی، چه چیزی در واقعیت خواهم دید...  شاید هیچ‌چیز را نتوانم به‌درستی پیش‌بینی کنم. شاید دلم برایشان به رحم بیاید.


خیلی وقت بود عکس به این خوشکلی و کِشندگی برای جلد کتاب ندیده بودم! کاش من طراحش بودم!


خوشمزه‌نوشت: وقتی لینت دست‌به‌دامان موش می‌شود تا تام به خودش بجنبد و دستی به سروروی خانه بکشد.

گزارش‌طور

امروز فصل اول دسپرد هاوس‌وایوز عزیزم تمام شد.

هربار که مری‌آلیس در موقعیت جدید جدی زندگی‌اش قرار گرفت، فکر کردم که باید این‌جا این کار را می‌کرد نه آن کار را. حتی می‌توانست همان شب اخر، دینا را به مادرش بدهد. کاری که در لحظات ابتدایی سریال کرد، کاملاً درک می‌شود؛ نمی‌توانست، بیشتر از این، بار به این سنگینی را تحمل کند! مخصوصاً وقتی روی دست‌های دیادرا اثری از جای سوزن پیدا نکرد! برای همین هم پل یانگ، وسط آن صحرای برهوت، به مایک گفت «تمامش کن!» برای او هم سخت بوده، چه بسا سخت‌تر. چون علاوه بر بار این چند سال، باید باری را که از ابتدای سریال روی دوشش گذاشته شده بود به دوش می‌کشید.

ـ این ماه، این کتاب‌ها را خواندم:

       پری فراموشی، فرشته احمدی. ازش خوشم آمد. شاید اگر کتاب دیگری از این نویسنده پیدا کنم، بخوانم. البته سلیقة من پایان‌بندی داستان را اصلاً تأیید نمی‌کند. قبولش خیلی برایم سخت و سنگین بود. دلیل روشنی برایش ندیدم. البته می‌توانم درک کنم چنین اتفاقی می‌افتد. شاید به این دلیل که هنوز بابت این تصمیم‌های آدم‌ها شوکه می‌شوم.

این‌که من راوی را با آن رفت‌وآمد میان دنیاهای ذهنی‌اش درک می‌کنم و برایم طبیعی است یعنی ممکن است اسکیزوفرنیک باشم؟ بهتر است خوش‌بینانه اینطور فکر کنم که نویسنده‌ای هستم که از توانایی‌هایش استفاده نمی‌کند!

     تاریخ ادبیات شفاهی (شمس لنگرودی). خیلی خیلی از خواندنش خوشم آمد. البته خیلی جاها ایشان کلی و به‌صورت اشاره و گذرا درمورد زوایای زندگیشان حرف زدند. دیگر این‌که مصاحبه در سال 1380 انجام شده و دوست داشتم می‌شد بخش‌هایی درمورد این 16 سال هم به آن اضافه شود. اما در مجموع، خواندنش تجربة خوبی بود. فکر نمی‌کردم این شاعر دوست‌داشتنی چنین تلخی‌هایی از سر گذرانده باشد و هنوز هم در ذهنش باشند. دنیای واقعی! من همیشه فکر می‌کنم آدم‌ها مثل خود من هستند و مکانیسم فراموشی‌شان خیلی فعال و قوی است.

یک کاری کردم و دختری در قطار را از روی قفسه‌های کتاب‌خانه ربودم! فکر نمی‌کردم همچین کاری بکنم. همیشه در نظر داشتم «خب فیلمش هست. آن را می‌بینم و احتمالاً بعد هم پاکش می‌کنم». اما شاید از روی وسواس الکی برش داشتم. در واقع، همان لحظه چشمم به قفسة‌ دیگری افتاد که کتاب اتاق نگاهم می‌کرد و شاید داشت فکر می‌کرد «تو مرا نخواندی!» و احتمالاً تهش می‌خواست بگوید «این را چطور می‌خوانی پس؟». شاید همان رد نگاه آن کتاب باشد که باعث شده امروز تصمیم بگیرم واقعاً‌نخوانمش. همان دیدن فیلمش بس است. به‌ویژه که امروز صبح چند صفحه‌ای از آن را خواندم و خوشم نیامد. و اینکه مدام رو و پشت جلد اشاره شده رکوردفروش هری پاتر را زده! از روی تعصب هم شده نباید بخوانمش! و مهم‌تر اینکه هی با خودم فکر می‌کنم به‌جای خواندن چنین چیزی چند صفحه مطالعة بهتر می‌توانم داشته باشم؟

ـ آخر هفتة پیش، فیلم خوشکل Love, Rosie را دیدم خیلی حظ بردم. هنرپیشة رزی خیلی ماه و خوردنی است. الکس هم توگوشی مهمی از من طلبکار است. ولی گاهی فکر می‌کنم آدمی مثل الکس که نمی‌تواند تصمیم محکمی بگیرد (مخصوصاً‌حالت چهره‌اش وقتی قرار بود با بثنی یا آن دختر امریکایی زندگی کند) شاید به‌راحتی مطمئن نباشد! کمی متزلزل و دردسرآفرین می‌رسد به‌نظرم.

بوس به بابای رزی و آن دوست موقرمزش!

هدیة سخاوتمندانة‌مهر

زندگی‌کردن در ترس عین زندگی‌نکردنه. و اگه من فرصتشو داشتم به همة کسایی که بعد از من باقی موندن اینو می‌گفتم.

بعضیا با ترس‌هاشون روبه‌رو می‌شن و بعضی‌ها هم ازشون فرار می‌کنن.

ــ حرف‌های مری آلیس یانگ روی بخش انتهایی اپیسود 3؛ سریال دسپرت هاوس‌وایوز؛ فصل اول


1. بله! دارم سریال عزیزم را بعد از همممم... 4-5 سال می‌بینم دوباره.

از چیزهایی که مری آلیس روی سریال می‌گوید خوشم می‌آید. یادم افتاد قرار بود این‌دفعه بعضی‌هاشان را یادداشت کنم! مخصوصاً آن‌هایی جالب‌تر است که با تصویر خاااصی همراه می‌شود. مثلاً بخش «فرارکردن» از ترس‌ها با صدای چکش‌زدن پل یانگ به تابلوی فروش خانه همراه شده و قبل از ظاهرشدن تصویر تابلو، با صدای چکش‌ها، تصویر گبی و در موقعیت ترسناکی که خودش را در آن قرار داده دیده می‌شود.

مهم‌تر از همه وضعیت خود راوی است. مری آلیس شرایطش با همة آدم‌های سریال فرق می‌کند! جور دیگری دنیا را می‌بیند. از جای دیگری!


2. از آخرهفته‌های دوست‌داشتنی متشکرم. بالاخره عود لیمویی برای خودم خریدم و ازش خیلی راضی‌ام. اما اتفاق جادویی کشف نکتة جدیدی در دنیای شیرینی‌ها بود. اینکه دیگر تقریباً داشت به من ثابت می‌شد تا یک سطحی هرچه بگردم، شیرینی‌ها معمولاً یک‌جورند و نمی‌شود روی غافلگیری با طعم‌های متفاوت و لذت‌بخش‌تر حساب کرد. اما دیشب نونک جان عزیز پاتک خوبی به من زد. یکی از جذابیت‌های آن استفاده از انجیر روی بعضی شیرینی‌ها و دارچین در ترکیب کرم داخل بعضی دیگر است. این طعم‌ها از محبوب‌ترین‌های من شمرده می‌شوند! باز هم باید به آن‌جا سر بزنم و از آن مدل‌های اولین ردیف هم بگیرم؛ همان‌ها که تیره و پرمغز بودند، و آن نان سبزیجاتش، و شاید کروسان‌هایش را هم امتحان کنم. و البته یادم نرود ببینم شیرینی‌های تر چجورند!

ـ اما برعکس شیرینی، بستنی مرا اندکی ناامید کرد. بعد از سال‌ها شعبة بسکین‌رابینز پیدا کردم ولی به این نتیجه رسیدم بیشتر چیزهایی که در دنیای بستنی‌ها (فعلاً و در این سطح) می‌توانم پیدا کنم همان ترکیب‌های شکلاتی و نسکافه‌ای هستند. غیر از آن را همان نعمت دارد و اهمیتی ندارد من بستنی فقط با اسم جدید بگیرم. اما آن نوتلای درست چسبیده با بسکین را باید حتماً امتحان کنم!
3. به این نتیجه رسیده‌ام که از جهت خوراکی‌ها و شاید از اندکی جهات دیگر، این خیابان دور همان کوچه دایگن خودم است در دنیای غیرجادویی. کلی هدف کشف نشدة خوراکیایی هنوز وجود دارند!


جویی‌نوشت

فکر می‌کنم دفعة قبل که فرندز می‌دیدم، از همان فصل چهارم بود که از جویی خوشم آمد و کم‌کم بهترین پسر سریال شد در نظر من. وقتی این پسر ایتالیایی شکموی بامزه رازدار دوتا از فرندها می‌شود (با اینکه نگه‌داشتن راز واقعا برایش مشکل است) و آن‌همه سرزنش الکی می‌شنود، وقتی به فیبی می‌گوید حاضر است به‌خاطر او چند ماه گوشت نخورد! (این یکی واقعاً سخت است! وقتی برای من سخت باشد، برای جویی واقعاً سخت است! درکت می‌کنم شکمو جان!)، این‌که همه‌چیز را به‌نسبت راحت می‌گیرد (کلاس آموزشی نداری جوزف جان؟) ... و چیزهای دیگر ...

فرندزنوشت-1

سریال فرندز از فصل چهارمش به‌بعد عمیق‌تر و واقعی‌تر می‌شود. حدود یک‌چهارم این فصل را دیده‌ام و بعضی لحظاتی داشته که فوق‌العاده فوق‌العاده ازش خوشم آمده؛ مثل برخورد مانیکا و مادرش، وقتی مانیکا قرار بود با فیبی برای مادرش غذا تهیه کند؛ رابطة جویی و چندلر بعد از کتی (وقتی چندلر توی جعبه بود)؛ راس هم از آن چهرة اغراق‌شدة دایناسوری‌اش کم‌کم فاصله می‌گیرد و احساساتش بیشتر نمایان می‌شوند و خب البته دوست‌داشتنی‌تر. فقط یادم نیست از کجای داستان آن‌قدر از جویی خوشم آمد که تقریباً به تمامی پسرهای سریال ترجیحش دادم؟!

ولی هنوز که هنوز است از ریچل خوشم نمی‌آید! به‌طرز درستی از دید من نچسب و چندش‌آور و سطحی است. فکر می‌کنم بعدترها که جریان اِما پیش می‌آید قدری بهتر می‌شود. انگار ابتدای فصل چهارم، جنیفر انیستون مثلاً فهمیده خیلی جذاب و پسرکش است، چون توی فصل چهارم با اعتمادبه‌نفس بیشتری برتری‌های تخیلی ریچل به فیبی و مانیکا را دوست دارد نشان بدهد (هرچند زیرپوستی). امکانش هم هست که من اشتباه بکنم. ولی ریچ وقتی می‌خندد، متفاوت با فصل‌های قبلیٰ فک بالایی‌‌اش را مثل زرافه کمی جلو می‌دهد (دندان‌ةای ردیف بالا می‌زند بیرون) و اینکه گند زده به موهاش (در مقایسه با فصل‌های قبلی). اما مانیکای خوشکل خیلی عادی و طبیعی و دلنشین‌تر است (مرسی کورتنی کاکس). اما از حق نگذریم، نمی‌توانم منکر کمال هیکل ریچل بشوم (البته بین سه دختر سریال). اگر قرار بود هیکل انتخاب کنم مسلماً به این نکبت‌خانوم رأی می‌دادم.


اوه مریلا! بدون خیالباف‌بودن چه چیزهایی را از دست داده‌ای!

2-3 روز پیش که دلم برای آن شرلی تنگ شده بود و با دیدن عکسش دلم هوای وطن لاهوتی‌ام (پرنس ادواردز) را کرد، طبق معمول همیشه که هنگام فن شریف اتوکشی سعی می‌کنم کار خوشایندی هم انجام بدهم، اپیسود اول سریال جدید آن را دیدم. oخب، از جهتی، یک‌هویی حجم زیادی از تیرگی را ریخت وسط و جزئیاتش با داستان اصلی فرق دارد اما به‌نظرم فرق‌هایش خوب و قابل‌تأمل است. اینکه شانصدبار هی آن شرلی بسازند، برای اینکه به‌راحتی در حلق بیننده جا بگیرد به تغییرات و نوآوری‌های خلاقانه‌ای نیاز دارد. الا بلنتاین (هنرپیشة فیلم قبلی آن) شیرین‌تر است اما این آن به محتوای این سریال بیشتر می‌آید. بیشتر از همه متیو را دوست دارم چون هنرپیشة نقش جسپر دیل (سریال قصه‌های جزیره یا همان به‌سوی اونلی) که حالا پیر و جاافتاده شده، نقشش را بازی کرده. مریلا هم دوست‌داشتنی است و گیلبرت و ریچل هم. جالب این‌جاست که دایانا، برعکس دایاناهای قبلی، مصمم‌تر و قوی‌تر از آن به‌نظر می‌رسد.

تا حالا فقط همان 4 اپیسود را دیدم که داشتمشان و خب، برای (دست‌کم) یک‌بار دیدن خوب است.


Image result for Anne 2017

و البته باید بگویم تیتراژ شروع سریال را خیلی خیلی دوست دارم؛ با آن روباه ابتدایی و هماهنگی موهای آن و جزئیات طبیعت و رنگ زرد و قرمز و قهوه‌ای و ...

Related image


فرندز را هم به اوایل فصل 3 رسانده‌ام!


اپیسود اول مستر مرسیدس خیلی خشن و تیره بود. نقطة قوتش خانة آقای کارآگاه پیر بازنشسته بود. یک خانة معمولی ولی از دید من دوست‌داااشششتنی!

Image result for mr mercedes tv house

درست است که از روی رمان استیون کینگ ساخته شده، با این حال، نمی‌توانم امیدوار باشم خوب و دیدنی و قوی باشد. نقداً که چندش بودنش مرا پس زده! یاد under the dome افتادم که سریالی از روی کتاب همین آقای نویسنده بود ولی تا نیمه‌های فصل 2 دیدمش.


در ادامة صحبت‌هایم با آریا استارک

مشخص نبود، ولی ته دلم حدس می‌زدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آن‌دفعه آن‌قدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیش‌بینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.

«وینترفل به‌یاد می‌آورد!»

بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که به‌خصوص در فصل دوم به خرج می‌داد بیشتر یاد استارک‌ها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمی‌دانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب این‌جاست که از روی کتاب جایزه‌برده‌ای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.

ماجرای موهای کوتاه

از جلو آینه رد می شدم. طبق معمول, دیدم موهایم بد حالت شده. یکهو فهمیدم چرا از این بدحالت شدنشان به شدت بدم می آید؛ چون شبیه موهای این زنیکۀ دورنی, آلاریا سند, شده بودند!

_ طی این یکسال, آن قدر به این مدل موی فانتزی فکر می کردم و سه جا رفتم برای کوتاه کردن موهایم و حدود 6بار رویشان مانور داده شد, دیگر به مدل  اما واتسونی و مشابهش نرسید. دارم به همین مدل منتها کمی بلندتر فکر می کنم؛ تا حالا روی سر دو نفر آنقدر خوش فرم بوده اند که دلم را شکار کنند؛ البته خوش فرم با سشوار, نه اینطور بی هیچی که من طفلک ها را به حال خودشان ول می کنم.

_ کلاً اعتقاد دارم مو نباید همه ش سشوار و ... بخورد. مو اگر مو باشد، خودش باید بلد باشد خوب فرم بگیرد و بایستد. بخواهم تشبیه کنم، موهایم شبیه ملوان هایی یاغی هستند که زیر دست کاپتان هوک کار می کنند و او هم خسته نمی شود مدام این فرمول گودفرم خودش را به جانشان نق می زند.

اژدهای چشم‌آبی!

برسد به‌دست آریا استارک، وینترفل یا هرجای دیگری که ممکن است یکهو هوس کند برود؛

این گوساله‌بازی‌ها چیست؟؟

از بی‌چهره‌ها انتظار خیلی خیلی بیشتری داشتم. مراعات کن لطفاً!

یک لحظه چنان قاتی کرده بودم که یادم رفت چی به چی است؛ فکر کردم لیتل‌فینگر جزجگرزده چهرة تو را پوشیده. بعدش یادم آمد تو ممکن است همچین کاری بکنی ولی او نه، ظاهراً نمی‌تواند.

خلاصه اینکه در خانة پدری شر درست نکن. بگذار جان بیاید، شاید بتواند جلویت را بگیرد یا دست‌کم مراقب سانسا باشد. همین مانده آن دختر دیگر هم دیوانه شود!

پی‌نوشت غمناک: اژدها سبزه! اوهووع اوهوووعع!
پی‌نوشت فن‌فیکشنی: من زوج سانسا- جان را به جان- دنریس ترجیح می‌دهم!

پی‌نوشت محتوایی: از آن ایدة ارتباط برن استارک با وایت‌واکر اولیه که در شبکه‌های اجتماعی پست شده خیلی خیلی خوشم آمد.

راستی این برن نمی‌خواهد بیشتر با سانسا و آریا صحبت کند؟ کمی هم اینجا در سرنوشت دخالت کند خب!! کلاً بعد از مرحوم ند، استارک‌ها از هم پاشیدند. ند مثل نخ تسبیح بود واقعاً. نور به استخوان‌هایش در سرداب بتابد!