گشتوگذارنوشت:
ـ دیکنز رمانی دارد به اسم هارد تایم (مثلاً زمانة سخت) که اسم شخصیتهاش بامزهاند؛ گرَدگرین و جوسایا. احتمالاً دیکنز از آن نویسندههایی است که در هر اثرش دستکم اسم یکی از شخصیتهایش به گوش من بامزه میآید؛ حالا دلیلش ممکن است شیطنت نویسنده باشد یا، خیلی سادهتر، رواج اسمهایی در دوران نویسنده.
ـ کتابی که به آن اشاره کردم The Old Curiosity Shop است؛ عتیقهفروشی قدیمی .
ـ [این هم ترجمة فارسیاش] که از تعداد صفحاتش پیداست باید متن کامل (حالا!) باشد ولی نمیدانم چرا اسمش را انیمیشنی ترجمه کردهاند! متن کامل این ص را نخواندهام تا ببینم مشتاق خواندن این ترجمه میشوم یا نه.
ــ از اپیسود 17 فصل دوم خیلی خوشم آمد؛ همان که درمورد ماشین فیهروی مارشال است. از اول تا آخرش خیلی خیلی خوب بود. حتی بعضی جاها که داشت احساسی میشد و همین که میآمدم رقیقالقلب شوم، با طنز کوچک بهجایی فضا عوض میشد (مثلاً آخر کار فیهرو که داشتند هلش میدادند و چرخها قفل بود و ...). قیافة مارشال 16 ساله هم، با دندانهای سیمکشی و جوشهای روی صورت، خدااا بود :)))))
ــ شخصیت بارنی را چندان دوست ندارم (نه که ازش بدم بیاید یا نپسندم؛ اتفاقاً خوب است که چنین شخصیتی را میبینم؛ آن هم در کنار بقیه) ولی بهنظرم سختترین نقش را نیل پاتریک هریس برعهده دارد؛ درآوردن چنین شخصیتی که بیننده به آن اهمیت بدهد و برایش مهم باشد چه میگوید و چه تأثیری بر دوستانش و سرنوشتشان دارد باید خیلی سخت و در عین حال جالب باشد.
عصری داشتم فکر میکردم اگر قرار بود در سیرک کار کنم، دوست داشتم بتوانم ترکیب آب و کف را در دهانم نگه بدارم و بعد، از سوراخهای بینی، حبابهای بزرگ و کوچک و چه بسا در شکلهای جورواجور بیرون بدهم. شاید ابتدا از قلب و هرم و مکعب شروع میکردم و بعدتر هم لابد به شکل جانوران و ... شاید حتی مکانهای گوناگون؛ از اهرام مصر و معابد باستانی گرفته تا خانههای ییلاقی و شاید هم کشتی در حال حرکت بر روی امواج ... اوه! خیلی حرفهای شد! باید گیسهایم را در این کار سفید کنم!
یک کار دیگر هم که شاید آسانتر باشد این است که روی نوک بینیام، وارونه، بایستم و کمکم در حد چند سانتیمتر از زمین فاصله بگیرم. برای این کار، ترجیح میدهم از راه گوشهایم نفس بکشم! چون وقتی بینیام نزدیک سطح زمین است تنفس کمی چندشآور و تمرکزبرهمزن بهنظر میرسد.
کار دیگری که فکر کردن به آن برایم جالب و مفرح آمد رقصیدن به سبکهای دلخواهم روی طناب بندبازی است.
فکر میکنم کلاً برای تمامی این کارها باید به استخدام کولیهای آشنای ملکیادس [1] دربیایم.
دیروز غروب که بار دیگر بخشی از انیمیشن کوکو را دیدم، با دیدن دمپاییکشی آبوئلیتا، یاد مادران ایرانی افتادم و اسلحة سردشان، دمپایی، و اینکه نشانهگیریشان خطا نمیرود!
مخصوصاً اینجا که، بهسرعت برق و باد، برای سگ بیچاره دمپایی پرت کرد.
این ابتدای حرکتش است؛ پایش را با حفط تعادل میدهد بالا و اسلحه را بیرون میآورد
ـ بعد از دیدن سه اپیسود از سریال جاناتان استرنج و آقای نورل، از جاناتان بیشتر خوشم آمده و همینطور همسر تا حدی باهوشش. آقای نورل چندتا چک و لگد میخواهد علیالحساب. چرا اینقدر نچسب و یُبس است مرتیکةچروک ترسو؟ جادوگری تو مثلاً! چشمم دنبال چیلدرمس هم بود که، آخر اپیسود سه، تیرتپر شد! مسخره!
اما همسر سناتور چه شجاعتی به خرج داد! شاید هم دیگر زده بود به سیم آخر.
ـ حدود ده روز پیش، کتاب لالایی برای دختر مرده را از کتابخانه گرفتم. اولش کند پیش میرفت. راستش داستان نوجوان محسوب میشود اما تا حدی در ژانر وحشت است و همان توصیف مکان و ساختمانهای شهرک ارغوان یا حضور حکیمه در اتاق زهره و مینا مرا بهشدت میترساند. اما پریشب تمامش کردم و البته صبح زود هم که بیدار شده بودم، چراغ هال را روشن گذاشتم!
بهنظرم حمیدرضا شاهآبادی نویسندة دقیق و متعهدی در برابر داستان است و سعی میکند کلماتش نه کم باشند نه زیاده از حد؛ در این کتاب، نه به پرگویی افتاده نه چیزی کم گذاشته است. خواندن چنین آثاری، هرچند در حد شاهکارهای باب طبعم نباشند، مرا به شانس یافتن نویسندة خوب در بین نویسندههای ایرانی امیدوار میکند.
ته-نوشت: هی دستم میرود سمت موزیکهای غمگین؛ آن هم با این حالوهوا. چشمم خورد به آنکه اسمش رِینی مود بود. قرار است حدود 34 دقیقه برایم غرش رعدوبرق و شرشر باران پخش کند. خیلی خیلی خیلی بهتر و باطراوتتر از انتخابهای بیتناسب قبلیام!
هفتة پیش، باز هم خیلی اتفاقی، دو انیمیشن دوستداشتنی دیدم که هنوز هم میتوانم ببینمشان؛ چون همة لحظاتشان را بادقت ندیدم و دیگر اینکه خیلی خوشمزه و دیدنیاند.
کوکو
همیشه فکر میکردم اسم پسر (شخصیت اصلی) داستان کوکو باشد ولی اسم او میگل است. اعتراف میکنم هنوز هم اشتباهی گاهی به او میگویم کوکو.
عاشق میگلم با آن لپهای گرد و خوشمزهاش و رکابی سفیدش!
عاشق عکس قدیمی اجداد میگل شدم و مامان خوشکلش و پدر آرام او با آن سبیلهاش و جد بزرگ موسیقیدانش!
همة خانوادة میگل را دوست دارم اصلا! بهخصوص مادربزرگهای با.س.نگندهاش را :))))
صدای میگل موقع آوازخواندن خیلی شکلاتی و قشنگ است. از همه بیشتر، آن رقص و آواز وسط فیلم را دوست داشتم روی صحنه در دنیای مردگان.
ماما ایملدای خوشکل:
Mamá Imelda : I want nothing to do with you! Not in life, not in death! I spent decades protecting my family from *your* mistakes. He spends five minutes with you, and I have to fish him out of a sinkhole!
فردیناند
هنوز هم متوجه نشدم این انیمیشن با کتاب اما فردیناند آن کار را نکرد نسبتی دارد یا نه. سرفرصت، باید آن کتاب را بخوانم.
دختر کوچولو و خانم بزه عالی بودند و تپههای پر از گل و منظرة تک درخت روی تپه از پنجرة آشپزخانه و متعلقاتش هم نفسگیر بود!
برای سیبخوردن بعدازظهر، تصمیم گرفتم 10 دقیقه فیلم هم نگاه کنم. خیلی اتفاقی، [فیلمی از ایسا باترفیلد] را انتخاب کردم؛ و طبق معمول، دیگر دست خودم نبود، داشتم در آن غرق میشدم!
ایسا انگار توانایی خیلی خوبی برای بازیکردن در نقش انسانهای استریلیزه و ایزولهشده را دارد. در این فیلم هم، چنین شخصیتی را بازی میکند؛ بچهیتیمی که با سرپرستی شخص دیگری، مثل راهنما، در فضایی متفاوت بزرگ شده و قرار است وارد دنیای معمولی بشود. اینجا صبحبهصبح، لیوانی آب اسفناج مینوشد و انگار قرار بوده درون و بیرونش کاملاً پاک و ناب بماند!
وییییییییییییییییععع ... عجب فیلمی!
اینکه ساخت اسپانیا و با بازی پنهلوپه و خاویر است برایم جذابترش میکند. منتها باید حجم کمترش را پیدا کنم برای دانلود. بهشدت کنجکاوم ببینمش.
چند دقیقه بعد:
پیدا شد، پیدا شد!
اینجا شبیه مسعود رایگان شده
ـ کتابی را میخوانم که مربیْ جان امانت داد و امیدوارم بهموقع تمام شود.
ـ Your name تمام شد و بعدش هم Whisper of the heart را دیدم. بین این 4 انیمه (؟/ انیمیشن؟) از Your name و Marnie بیشتر از همه خوشم آمد.
پایان زمزمة قلب خیلی خوب بود و همچنین، آن اشارهها به نماد زمرد (جوهر) بعدش هم خواب شیزوکو که به دوراهی رسید و دنبال جواهر واقعی میگشت.
دیشب، که اپیسود دوتاماندهبهآخر لاست بهتمامی مربوط بود به دودی جان (بینام! واقعاً این بچه را بینام گذاشتند!)، خواب خندهدار جدینمایی دیدم:
خواب دیدم اسموکی روی دهانة چاه نشسته و با بادسنج مبارک، آن را مسدود کرده! قیافهاش هم خیلی جدی و حقبهجانب است و شوخی ندارد.
با خندههای شدید از خواب بیدار شدم و تا چند ثانیه واقعاً نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم!
خوابم را اینطور تعبیر کردم که اسموکی تلاشهای بقیه را، در جهت مخالف اهدافش، به بادسنجش حواله میدهد!
تا حالا، فقط برنامه داشتم که بالاخره، روزی، این سریال را تا آخر ببینم. ولی الآن، با دیدن این عکس، ترغیب شدم حتی جزء برنامههای روزانهام بگذارمش!
1. این سالهای اخیر، در مراحل کاریام وهلهای هست که اینطور توصیف میشود:
«رسیدهام به کمالی که» [1] هرچه کار میکنم،لامصصب تمام نمیشود!
یکی از موارد [2] همین چند روز پیش به نالههای واپسین افتاد. انقــــــــــــــدر چسبناک و لـــــــــش و توانفرسا بود و کند پیش میرفت که فکر کنم نالة بخشی از کائنات هم داشت بلند میشد. البته اصلاً متن سختی نداشت ولی خیلی خیلی کند پیش میرفت. تمامی مراحلش، از ابتدا تا همین گام نزدیک به پایانش، بهجرئت بگویم، یکسال طول کشید.
امروز هم در همین مرحلة عرفانی یکی از کارها قرار دارم. تازه پلیدآمیزبودن قضیه اینجاست که دیروز ایمیلی را دیدم، محتوی چند ص دیگر، که نوشته بودند: «لطفاً از صفحات فلان تا فلان را کار نکنید؛ بهجایش این صفحات را کار کنید» در حالی که من دقیقاً همان ساعات، همان صفحات فلانانگیز را تمام کرده بودم! البته تقصیر خودم بود چون اگر زودتر ایمیلم را نگاه میکردم، چنین اتفاقی نمیافتاد. تاریخ ارسال آن ایرادی نداشت. اشکال از گیرنده بود. خدا را شکر صفحاتش زیاد نیست ولی آنقدر است که یک روز تمام را به خودش اختصاص بدهد.
2. خدا را شکر، دمای هوا تا آن اندازه از گرمبودن فاصله گرفته و گاه بادک لطیف خنکی میوزد که برخلاف تا همین چند روز پیش، از اول صبح تا همین حالا کولر روشن نکردهام و با خیال راحت، پنجرة اولیس (اتاق انتهایی محبوبم) را باز گذاشتهام و از آفتاب پخششده روی برگهای درختان رقصان در باد [3] لذت میبرم؛ حتی شده زیرچشمی، با دو چشم دوختهشده به مانیتور.
3. بهتوصیة دوست شوکولی، انیمیشن Your Name را میبینم. البته تازه به نیمه رسیده. موضوع و داستان جالبی دارد و مشتاقم بدانم بقیهاش چطور پیش میرود. ایدة زمان و نخها را خیلی دوست داشتم. سنپای هم دختر صبور و باظرفیتی بهنظرم آمد.
4. امروز صبح هم یاد بوبن افتادم [3] که بیش از یک دهة پیش، تقریباً اوایل آشناییام با او و آثارش، درموردش خوانده بودم در دهکدة کوچکی در فرانسه، بهدور از هیاهو و در خلوت خودش،زندگی و کار میکند. چه لذتی! در خلوت خود و آن هم چه کاری؛ نویسندگی! همان روزگار، در اخبار شنیدم که تمامی دهکدههای فرانسه به اینترنت (رایگان؟؟) مجهز میشوند و در ذهنم تصور کردم سندباد/ بوبنی را که در خلوت شیرین خودش، در محیط مطلوبش، کار محبوبش را انجام میدهد. این روزها، از زاویهای،تقریباً میتوانم چنین تصویری از خودِ واقعیام هم داشته باشم اما به استاندارد مطلوبی و محبوبی مورد نظرم نرسیده هنوز. حتی اگر نرسد هم از داشتنش خوشحال و شکرگذارم.
[1]. بخشی از شعر محمدعلی بهمنی («در این زمانة بیهایوهوی لالپرست» و الی آخر).
[2]. برای-خودم-نوشت-تا-یادم-نرود: نوآوری.
[3]. امروز صبح به بوبن فکر میکردم و الآن، با نوشتن درمورد برگهای درختان، یاد کتاب شیرین کوچکش افتادم به اسم حضور ناب، که چنین تصویرهایی در آن هست.
1. قطبنما برای من همیشه شیء خاصی محسوب میشده؛ مقدسگونهبودنش از داستانهای دریانوردی ژول ورن شروع شد و با داستانهای پریان و موارد مشابه (دنیاهایی که همیشه دوست داشتم در آنها باشم) ادامه یافت؛ مثلاً در سریال [لاست] یا [روزی، روزگاری]، که در دومی، نقش آن برایم قدری جذابتر است.
چنین چیزی، در زندگیام، ممکن است نماد چندین مورد باشد برای همین همیشه جذابیت خاصی دارد.
2. هر از گاهی،شیرپاکخوردهای پیدا میشود که این حقیقت بزرگ و شگرف را بهمان یادآوری کند که: بله، ما سالها،بهاشتباه،همراه با خواننده تکرار میکردیم «لیپک لیلی لونه» در حالی که اصل آن چیز دیگری بوده (مثلاً «لیپک ری حیرونه» یعنی قطبنما سمت شمال را نشان میدهد یا روی شمال تنظیم شده و از این دست حقایق فلان و بیسار). البته که شنیدنش، اولینبار، بامزه بود ولی این میزان توجه و شگفتی بابت کشف چیزی که میتواند با موارد جالبتر دیگری جایگزین شود گاهی مشمئزکننده میشود. ولی باز هم نمیشود نگفت که در جایگاه خودش قابل مکث و قدری توجه است.
«ه» گل قرمز زیبای گور را عوض میکند و میگوید: همة آنها، بعد از مرگشان، پیشم آمدند و با من صحبت کردند اما تو نیامدی! لطفاً تو هم بیا تا با هم حرف بزنیم.
تناقض خندهدار این است که ناگهان روح قاتل سر راهش سبز میشود و به او اخطار میدهد. آدم چندشش میشود اما در نهایت، «ه» اخطارش را جدی میگیرد و در انتهای اپیسود هم، انگار دیگر او را بخشیده است.
ادیسه هم در زمان جزیرهای، اینور دنیا، با سرپنجة دود در چاه ویل میافتد و در آن دنیایی که انگار هیچ پروازی سقوط نکرده، لابد بهعلت پیشآگاهی حاصل از بینشهایش، آقای معلم جانشین را وسط خیابان زیر میگیرد (حتماً برای اینکه از تسخیرش بهدست دود و ابزارشدنش برای بازگشت آن موجود جلوگیری کند)
ـ دزموند و فلاشهایش: اینطور که در اپیسود 11 فصل ششم دیدم، گویا این تصویرهای محو و ناپدیدشوندهای که، با عنوان «دژاوو»، گاه با آنها مواجه میشویم تصویرهایی از زندگی (های) موازی ما هستند که ممکن بود وجود داشته باشند؛ یعنی امکان داشت، با فلان انتخاب، جای دیگری و در موقعیت دیگری میبودیم و این زنجیرهای [1] موازی گاه، در عرض، به هم متصل میشوند و از این اتصالها و برخوردهای آنی تصویرهای مشابهی بیرون میجهد و لحظاتی، ما را از زنجیر فعلی،که روی آن حرکت میکنیم، به زنجیر دیگری میبرد.
[1]. میخواستم بهجای «زنجیر» بنویسم «طناب» ولی بهنظرم آمد خط سیر زندگی ما از حلقههای بههمپیوستة زنجیروار تشکیل شده تا نخهایی بههمتابیده مثل طناب؛ البته این هم در جای خود تعبیر قشنگ و بامسمایی است.
ـ وقتی «دزموند» را مخفف میکنند و «دز» صدا میزنند، فکر میکنم میشود نام ادیسه را هم به همین صورت مخفف کرد. احتمالاً شخصیت دزموندشبیه ادیسه باشد چون نام همسر هر دو پنهلوپه است و هر دو مدام از همسرشان دور میشوند و در دریاها و جزیرهها سرگرداناند و ...
ـ با این حساب، من بهشدت وسوسه شدهام دستکم 1-2 زندگی موازیام را در حد خلاصهشده و با دور تند ببینم. اینکه اگر انتخابم،در مرحلهای، فرق میکرد یا میزان تلاشم متفاوت میشد، الآن کجا و در چه حالتی بودم و چه احساسی درمورد این روزهایم داشتم. یکیشان درمورد دورة بعد از کارشناسی و انتخاب دانشگاه سابقم، بهجای آن دانشگاه ظاهراً دهانپرکن، است.
لئو: وروکیو [استاد داوینچی] زمانی بهم گفت «آدمهای دارای فضیلت و کمال بهندرت بیکار میشینن تا همهچیز اتفاق بیفته. اونها خودشون دستبهکار میشن و اتفاقات رو رقم میزنن».
پایان فصل سوم (کل سریال)
اما اینطور که سریال را مثلاً به پایان رساندند بیشتر شبیه این بود که در این مورد دودل بودند؛ یکجوری پایان سرنوشت شخصیتها باز ماند که بیشتر طبق سنت تمایل به ادامهدادن سریال بود؛ اینکه وقتی فصلی از سریالی تمام میشود، سازندگان میخواهند به این شیوه اعلام کنند که: برای سال بعد ما را هم در نظر داشته باشید. غافلگیریهایی برایتان خواهیم داشت.
جالب اینجا بود که سریال یک خونآشام بامزه هم داشت! هیچوقت انتظار نداشتم در کنار فردعالمی مثل داوینچی چنین شخصیتی ببینم!
با رویارویی ریاریو و درونش شروع شد و اینکه هیولای درونش تبدیل شد به لئو: «ولی میخوام درمانت کنم».
بعد هم حرف جبر و اختیار و آفرینش بشر بود و ...
در نهایت هم یک رویارویی دیگر.
لئو:او وسوسهت میکنه؛ برای این میخوای بکشیش که مهربانی مشهودش احساساتت درونیات رو برمیانگیزه؛ احساساتی که خودت رو از داشتنشون منع کردی. او تو رو، همونطور که مادرت دوستت داشت،دوست داره؛ عشقی که تو نمیتونی به خودت اجازه بدی تا بهش داشته باشی. واسة همینه که باید بمیره چون تو رو یاد منشأ روح درهمشکستهات میندازه؛ چیزی که سرآغاز همهچیز بود. اما تو شجاعت لازم رو برای رودررویی باهاش نداری. پس تمومش کن! بکشش! دایره رو ببند.. ولی نه با چاقو؛ دستهات رو بهکار بگیر. خفهش کن و جونش رو بگیر، همونطور که با گوشت و خون خودت کردی.
یا
میتونی انتخاب کنی. تو حق انتخاب داری جیرولامو. میتونی در کابوسهات مخفی بشی؛ همونطور که من شدم، یا انتخاب کنی که بیدار شی. بیدار شو! فقط اینطوری میتونی گناهکار رو شکست بدی.
لئوناردو و ریاریو، هریک، بهشکلی دوستداشتنی است!
ریاریو: تا حالا موردی شبیه مقاوت داوینچی دیده بودین؟
معمار: یکبار؛ خودم.
وقتی معمار پیش از من سعی کرد منو در مسیر لابیرنت هدایت کنه،مقاومت کردم.
ریاریو: مقاومتتون چه صورتی داشت؟
معمار: خودم رو در هزارتویی دیدم که خودم ساخته بودم. دنیایی درون خودش داشت؛ گذشته و حال و آینده. درونش گیر افتاده بودم. سرگردان شده بودم. روح گمشدهای بودم؛ درون خودم گم شده بودم.
ریاریو: چطور بر این دیوانگی غلبه کردین؟
معمار: دیوانگی نه؛ زندگی باطنی خودم بود؛ سایهةایی روی دیوارهای غار. کی میگه زندگی آدم در لحظهای از این رو به اون رو نمیشه؟ با قطرهای آب، از مرگ نجات پیدا میکنه.
ریاریو: معمارتون چطور به بیرون هدایتتون کرد؟
معمار: بعد از ساعتها و ساعتها راهنمایی، طناب نجاتی برام انداخت؛ آخرین و خطرناکترین روش: منو مسموم کرد، با این سم. انتخاب زندگی بیمعناست مگر اینکه مرگ هم انتخاب بشه.
فصل 3، اپیسود 4
ـ شیاطین داوینچی با همة بهدور از واقعیتبودنها و ماجرایی بودنهایش، معمولاً چند دقیقهای برای گفتن جملههای خاص و جذاب دارد که باعث میشود از دیدنش پشیمان نشوم و بابت مخدوشکردن چهرة داوینچی نازنینم بر سازندگانش خرده نگیرم. البته نمیتوانم پنهان کنم که از بیشتر ماجراهایش هم خوشم میآید!
ـ با این فاصلهای که برای دیدن فصل آخرش افتاد، فکر میکنم بهتر است فصل 1 و 2 را هم مسلسلوار بار دیگر ببینم.
ـ فرزندان میترا (دین باستانی ایرانی)؛ اعضای لابیرنت (اساطیر یونانی)؛ ریاریو با اصالت یهودی و گردننهادگی امروزش به مسیحیت و سرگشتگیهایش و در نهایت، انتخابهایش؛ همراهی زو (زرتشت، دوست صمیمی لئوناردو) با او که ممکن است از فرزندان میترا باشد جذابیتهای فراموشنشدنی این سریالاند برای من؛ هرچند گاه قدری ضعیف کار شده باشند.
... تا چندین سال، نه تنها در همان لغتنامه بلکه در چند لغتنامة دیگر به زبانهای متفاوت، چند غلط یافت.. دیگر عادت کرده بود تنهایی لغتنامههای اسپانیایی، انگلیسی یا فرانسوی را تصحیح کند و اگر بنا بود در اتاق انتظار بماند یا در صف اتوبوس منتظر باشد با در هر یک از آنهمه صف که باید در زندگی میماند،خود را با این کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان سرگرم میکرد. [1]
زیستن برای بازگفتن، ص 129 [2]
بخت خواندن این کتاب 1-2 هفتة پیش باز شد و فرصت دیدن فصل سوم (آخر) شیاطین داوینچی هم، بعد از حدود سه سال، فراهم آمد. فعلاً که اپیسود اول را دیدم و فکم آویزان است که بالاخره مادر و پسر کی همدیگر را میبینند و نتیجة دیدار چه میشود و عاقبت ریاریو هم، در انتهای سریال، چیست.
مافوق آن مدیچی تیرهپوست (عموی لورنزو، اسم خودش یادم نیست) چیزی به ریاریو گفت که برایم جالب بود:
ریاریوـ مدتیه کابوس میبینم؛ چیزهایی از گذشته..
مافوقـ بله جیرولامو، در سفر بزرگمون میفهمی سختترین جنگهای ما با خودمونه. [3]
و راهنماییبیشترخواستن برابر بود با رویصندلینشستن و شستن چشمها و جور دیگر دیدن!
اسم این انجمن را از خاطر بردم؛ چیزی شبیه تاروس یا مینوتوس در ذهنم مانده (بعدها کمکم مشخص میشود نامش چه بوده). گویا این انجمن در برابر «پسران (فرزندان) میترا» قرار میگیرد. یعنی نبردی نهایی بین این دو فرقه باید در پیش باشد. حالا کی با کی است و میماند ...؟
[1]. از آن تعبیر «کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان» خیلی کیف کردم!
[2]. خودزندگینامة گابریل گارسیا مارکز عزیز، ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.
[3]. مثل نبردی که من در آنم؛ با بخشی از خودم.
از دیدن فصل دوم آن با ای اضافه خیلی لذت میبرم. بهجز آن دو قسمتی که درمورد طلا بود ـکه البته جزئیات جالب و خوبی هم داشتـ بقیهاش خیلی خیلی خیلی برایم جذاب است؛ مخصوصاً آن آزادی عمیق و انسانی که بچهها (آن و کول و تا حدی دایانا و آن دختر موبور بامزه) احساس میکنند و بر اساس آن، پیمان میبندند و به دنیایشان نگاه میکنند ...
وای که آتشها زیر خاکستر است و بهزور پنهانکردنشان باعث میشود زبانههایشان بدجور ما و دیگران را بسوزانند. ولی وقتی پنهان نشود، گرمابخش و روشنیدهنده میشود.
یک روباه بانمکی توی جنگل هست که گاهی برای دیدن آن به کلبة جنگلی میآید؛ روباهی با چهرة نیمهسیاه و دمی که نوکش سفید و زیباست. آن جایی به او اشاره میکند که مثل خودش نازیبا و متفاوت است.
دیروز و امروز از دست این سریال قاهقاهم به هوا بلند بود؛ بیشتر شعفناک است تا خندهدار.