وووعع!!!

1. دیشب زدم به سیم آخر و تا دیروقت لاست دیدم تا فصل اولش تمام شد. اصلاً یادم نبود انقدر تهش وحشتناک است! بیچاره والت! بیچاره مایکل! فکرکردن به اینکه میلیون‌ها بیننده را یک‌سال بالای دریچه‌ای به آن عمممق یک‌لنگه‌پا رها کرده باشند، با حدس‌ها و نگرانی‌هایشان، خیلی سخت است! خدا را شکر زمانی سریال را دیدیم که بیشترش ساخته شده بود و فکر کنم فقط برای یک فصل آخر مجبور بودیم منتظر بمانیم. فکر می‌کنم توی این یک‌سال مذکور، لاک چقدر فحش خورده باشد خوب است!


Image result for lost season 1 episode 25 the hatch opened

ــ گفتم که لاک را خیلی دوست دارم ولی این ایمان کورکورانه‌اش را نمی‌توانم تحمل کنم. شاید چون الآن دیگر ته داستان را می‌دانم یا به این دلیل که دید و شخصیتم کمی تغییر کرده طی این چند سال. فعلاً ساویر و جک و خانوادة‌ کره‌ای در رأس هرم دوست‌داشتنی‌هایم هستند. و کیت چقدر وحشی و خشن بوده! این را هم فراموش کرده بودم. اما اینکه در جزیره فعلاً ملایم است خیلی بهش می‌آید.

2. یادم هست همان روزها که لاست تمام شد، با سیل عظیم معتقدان به برزخ‌بودن جزیره مواجه شدم. در مقابل هم سیل عظیم نامعتقدان و تمسخرکنندگان این نظریه وجود داشت. چندان وارد عمق این دو جریان نشدم چون نظر خودم را داشتم و نمی‌خواستم تحلیل‌های دیگری بی‌دلیل با آن خلط شود. اما بیشتر به همان برزخ‌واربودن جزیره متمایل می‌شوم مخصوصاً با وجود آن سیستم دارما که طی سریال پیش می‌آید و اینکه انگار شخصیت‌ها همچنان دنبال به‌سرانجام‌رساندن کارهای ناتمامشان قبل از سقوط هستند و ... فعلاً اینطور فکرکردن به آن برایم جذابیت و معنای  بیشتری دارد؛ حتی اگر خود خود برزخ نباشد  هم چیزی شبیه آن است. چه عیبی دارد؟

ــ تا همین چند دقیقة پیش، به‌اشتباه فکر می‌کردم سازندگان لاست و [و انس] یکی‌اند؛ یا دست‌کم وانس یک ارتباط این شکلی به لاست دارد. ولی الآن که گشتم، هییچ ارتباطی بینشان ندیدم! چه چیزی باعث شده بود این چند سال اینطور فکر کنم؟ یادم نیست چه کسی اطلاعات اشتباه به من داده بود.
Image result for lost season 1 episode 25 the hatch

اولین مواجهة لاک با دود. عکس‌العمل بعدش خیلی تعجب‌برانگیز بود که به جک می‌گفت: ولم کن بذار منو ببره!


«ماشین کوچک ترمز می‌کند و از زیر چرخ‌هاش جرقه می‌پرد بیرون»

یکی از قشنگ‌ترین لحظه‌های سریال برای من آنجاست که چارلی قلق کله‌شلغمی را پیدا می‌کند و مثل مرغ، دنبال ساویر راه می‌افتد و در نهایت،‌ موفق می‌شود او را بنشاند تا برای کله‌شلغمی از روی مجله «بخواند»‌؛ آن هم مجله‌ای درمورد ماشین‌ها!

البته قبلاً هم ایمان آورده بودم صدای جاش هالووی بسیار قشنگ است. باید همین باعث بشود بدهند چندتا کتاب صوتی بخواند!

آیا این کار را کرده‌اند؟

بسرچم!

سوزان، بیا وسط!

ای تو روووحت سوزی کیو!

طی خرتوخری که در بار ایجاد شد، دوس‌پسر فلانی توی دششویی گیر افتاد و شوهر سابق فلانی رفت نجاتش بدهد. اما چون دوس‌پسره قبلاً از پنجره فرار کرده بود، شوهر سابق در دود بیهوش می‌شود. از آن‌طرف، قاتل هم پرید وسط شعله‌ها تا فردی را از مرگ نجات بدهد که ماه‌ها در آتش انتقام‌گرفتن از او می‌سوخت؛ چون می‌خواست خودش سر فرصت و با لذت از او انتقام شیرین‌تری بگیرد.

و من دوست دارم باز هم به سوزان فحش بدهم! الآن دیگر در جلد مردی فرورفته‌ام به نام اوه!

انسانم آرزوست

یکی از مادرهای ساکن فرویو (Faireview) هرچندسال یک‌بار در عشق و زندگی متأهلی شکست می‌خورد و آب دماغش آویزان می‌شود؛ اما بلافاصله نور امیدی در دلش روشن می‌شود و با فرد جدید، احساس می‌کند همیشه امید هست و دیگر خوشبخت شده و ... خلاصه خیلی مثبت‌اندیش است (البته حق دارد و واقعیت همین است اما بی‌عرضگی‌اش در حفظ عشق‌های زندگی‌اش تناقض بزرگی با تحقق این واقعیت برای شخص او دارد) و در مجموع، از زندگی‌اش لذت می‌برد.

از طرف دیگر، یکی از فرزندانش که عقل کل است از این شکست‌های پی‌درپی مادرش این‌طور عبرت گرفته که بهتر است هرگز ازدواج نکند و خانواده تشکیل ندهد چون شکست می‌خورد و همه محکوم به شکست‌اند و ... . یعنی کسی که انتظار داری زندگی خانوادگی معقول و مطلوبی به‌هم بزند، به‌خاطر بی‌شعوربازی‌های مادرش، از این بعد مهم زندگیش زده می‌شود و کناره می‌گیرد. در حالی‌که آن خنگول همچنان به لذت‌بردن از حال خوشش ادامه می‌دهد و الگوی بدی که برای فرزندش ترسیم کرده گسترش می‌دهد!

عدوانی ناخواسته

خواندن رمان تصرف عدوانی [1] برای من هیجان و حتی کشش خاصی نداشت. اما اصلاً اثر ضعیف و بدی نیست و فکر می‌کنم حتی بد نیست خیلی‌ها یک‌بار بخوانندش. شخصیت‌هایش برای من طوری نیستند که بخواهم بگویم «چرا فلانی این کار را کرد؟»، «چرا این کار را نکرد؟». همه‌چیز یک‌طور منطقی پیش می‌رود، چون در خط سیر معهود خودش است؛ اگر چنین کنی، چنان می‌شود. همین. به همین دلیل، بدون جانبداری می‌توانم بگویم گاهی رفتار من شبیه زن یا مرد داستان است. البته از جزئیاتشان خیلی یادم نمانده فقط تصویری کلی ازشان در ذهن دارم. اما بیشتر اوقات از ابتدای عمرم احساس می‌کردم رفتارم در برابر بعضی‌ها شبیه زن داستان است. اما انگار معمولاً آگاهی لازم را به خرج دادم و جلوی درگیری‌های ذهنی بعدی را گرفته‌ام. این سال‌ها هم بهتر می‌توانم خودم را از این رفتار دور نگه دارم. اما آنچه مرا شبیه مرد داستان می‌:ند گویا چندان دست خودم نیست؛ چون همیشه کسانی هستند که بدون اختیار من، شبیه آن زن رفتار کنند و من حواسم نباشد و ...

ولی انگار داستان زندگی همة ما طوری است که همیشه جایی باید به رفتارمان آگاه شویم. چه زن داستان باشیم و چه مرد، باید به‌موقع چرخش لازم را داشته باشیم.

شاید من هم نباید گاهی احساس عذاب وجدان داشته باشم.

[1].نوشتة لنا آندرشون، ترجمة سعید مقدم، نشر مرکز.


دیدن ادامة فصل 4، بعد از فصل 8

جالب بود اگر کایلا با جین طرف می‌شد؛ حتماً صحنه‌های دیدنی خلق می‌شد. مخصوصاً آموزنده برای تام خنگول! آن هم از جهت بهتر شناختن لینت.

Image result for desperate housewives kaylaImage result for desperate housewives jane

سمت راست: بدترین و شیطانی‌ترین کاری که دخترک نیم‌وجبی سر لینت درآورد.

سمت چپ: از بدترین کارهایی که جین می‌توانست سر لینت دربیاورد ولی به حول و قوة‌ الهی، سنگ روی یخ شد!

شخصیت هاش

یکی‌شان که جان لاک بود؛ گفتم.

بعدیش ساویر؛ با این‌که سری قبل تا اواخر سریال دوستش نداشتم! الآن فکر می‌کنم با توجه به آن‌چه یادم مانده و چیزهایی که دوباره داره می‌بینم، چقدر شخصیتش همذات‌پندارپذیر است

Image result for ‫ساویر لاست‬‎

گزینه‌ای که همیشه بی‌بروبرگرد محبوبم می‌ماند هارلی است:

Image result for ‫ساویر لاست‬‎

 سان هم تا جایی که یادم مانده برایم قابل احترام بوده معمولاً. حتی در تست شخصیت‌های سریال، آن‌موقع، با همین شخصیت برابر شده بودم:

Image result for ‫سان سریال لاست‬‎

ولی یادم نیست چرا جک در نهایت، ته ذهنم، انقدر خنثی باقی مانده:

Image result for ‫سان سریال لاست‬‎

انگار احساسم درمورد او بیشتر از بقیه‌شان بالا پایین شده.

کسی که دفعة پیش، از ابتدا خیز برداشته بودم برای دوست‌داشتنش:

Image result for ‫سعید سریال لاست‬‎

اما در نهایت، دیگر ازش خوشم نمی‌آمد؛ سعید جراح.

جولیت و بن را هم دوست داشتم ولی این‌دفعه باید پررنگ‌تر در ذهنم بمانند تا بهتر بفهممشان:

Image result for ‫جولیت و بن سریال لاست‬‎Image result for ‫جولیت و بن سریال لاست‬‎

و درمورد کیت، خیلی مطمئن نیستم هنوز:

Image result for ‫ژولیت سریال لاست‬‎

ولی لاک یک جزء اهریمنی از جهت وسوسه گری دارد انگار. وقتی داشت کارد را می داد به سعید مثلاً!

Image result for ‫جان لاک لاست‬‎

جان لاک و  ایمانش و شباهت اسمش ...

اون جملۀ معروفش که اوایل سریال با عصبانیت میگه همه ش (بهم نگو چیکار نمی تونم بکنم)

کرم هایی که برای موندن تو جزیره می ریزه

و احوالاتش در انتهای سریال که همه شو خوب یادم نیست و خوبه که دارم دوباره می بینمش.

تا جایی که یادمه محبوب ترین شخصیت سریال بوده برام.

آخرین دست، آخرین دور

«سوزان، همان‌طور که آخرین دورش را تو ویستریا لین می‌زد، احساس می‌کرد نگاهش می‌کنند، و به‌واقع این‌چنین بود؛ روح آدم‌هایی که جزئی از محله بودند به او زل زده بودند و همچنان‌که می‌گذشت، نگاهش می‌کردند؛ همان‌طور که به همه می‌نگرند؛ همیشه به این امید که زندگی می‌توانست به ما بیاموزد خشم و اندوه، تلخی و پشیمانی را به یک‌سو نهیم . این ارواح نظاره می‌کنند و از مردم می‌خواهند به یاد داشته باشند که حتی ناامیدانه‌ترین زندگی بسیار شگفت‌انگیز است»

Image result for ghosts of wisteria lane

ـ دلم می‌خواست عکسی از ارواح دوست‌داشتنی ویستریا را اینجا داشته باشم ولی بدجور داستان-لو-دهنده می‌شد و شرط انصاف نبود. بنابراین، به یادآوری کوچکی بسنده کردم.


سوزان: داری بلوف می‌زنی.

گبی: از کجا می‌دونی؟

سوزان: تمام این سالها، وقتی دستت خراب بود شروع می‌کردی به ضربه زدن به بالای لیوانت!

گبی: ایییییییین همه سال دست منو می‌خوندین و چیزی نمی‌گفتین؟

و بعدتر: خنده‌های اسکل‌وار گبیانه؛ وقتی تصورش را از چند سال آیندة خودشان برای آن‌ها گفت.

Image result for ghosts of wisteria lane

ـ سبزی این رومیزی برای من یادآور بری وندی‌کمپ است؛ سبزِ بری.

دوستان ویستریایی

Image result for ben faulkner desperate housewives

مرد دوست‌داشتنی دهن‌سفت سریال: بن فاکنر، همون یارو اُسیه!

ـ اپیسود آخر سریال را می‌بینم و البته خوشحالم که بخشی از فصل 4 و کل فصل 5 را دارم که ببینم. البته برای بار دوم. و خوشحالم که می‌دانم باز هم سریال محبوبم را خواهم دید.

ـ آرزوی شیرین از ته دل: صحنه‌ای که در انتهای دادگاه همدیگر را در آغوش گرفتند. 4 زن دوست‌داشتنی که همه‌جوره یکدیگر را دوست دارند و حتی ترک‌کردن‌ها و قهرهای مقطعی‌شان آن‌ها را از هم جدا نکرد. پایة واقعی دوستی.

این سریال ب بهترین شکل تمام می‌شود و بوس به سازندگانش. بوس به همة زن‌های ویستریالین و بوس محکم به کارن مک‌کلاسکی بددهن قهرمان.


Image result for karen mccluskey desperate housewives

دقیقاً همین صحنه و همین‌جا، چیزهایی که می‌گوید، بهترین و درخشان‌ترین تکة شخصیتش است.

آئورانسیا

فکرمیکردم من چیزی نیستم جز واسطه‌ای میان این همه ماجرا.نقطه‌ای میان این مصیبت ومصیبت دیگر...و اگردر یک لحظه این نقش ناچیز مایة ناراحتی‌ام شده بود،حالا دیگر این‌طورنبود،حالا قبولش می‌کردم،ازش استقبال می‌کردم،افتخار می‌کردم به اینکه میانجی واقعیتهایی هستم که درکشان نمیکنم،چه رسدبه اینکه مهارشان کنم،اما پیش روی من ظاهر شدندو گفتند:تو چیزی بدهکار ما نیستی جزاینکه هنوز زنده‌ای ونمیتوانی ما را توی تبعیدومرگ وفراموشی ول کنی

کنستانسیا، ص 128


کنستانسیای فوئنتس جان را تمام کردم. یک‌سوم آخرش را با چه ولعی خواندم! داستان‌پردازی آن صفحات بسیار برایم دلنشین و مطلوب بود. نیم‌ساعت در بانک نشستم و همچنان که وقتم از جانب بانک تلف می‌شد، کتاب را تا نزدیک به انتها خواندم. بیشتر از همه، شخصیت خود دکتر ویتبی هال را دوست داشتم و انگار که تا حدی شبیه من بود؛ به‌ویژه با توجه به نقل‌قول بالا.

فکر می‌کنم شخصیت «آئورا» به‌گونه‌ای در «کنستانسیا» حلول کرده؛ شاید هم نه، ولی یک‌جورهایی این دو را منطبق بر هم و در عین حال، طوری می‌دیدم که کاملاً یکدیگر را پوشش نمی‌دهند. در هر صورت، باید هر دو کتاب را بار دیگر بخوانم و با نقد و تفسیر هم همراه باشد.

دایانا کمی خنگ و آن زیادی شاعرمسلک

آن: میشه از اون پوشش سیاهت به من یادگاری بدی؟

دایانا: ولی من که لباس مشکی ندارم!

آن: موهاتو میگم.


آن: الوداع دوست من!

معلومه دارم آن شرلی سالیوان اینا رو می بینم؟

همین که ماریلا کاتبرت دوره آزمایشی واسه آن میذاره، از بین اووون همه آدم، زاااارپ باید ریچل لیند سربرسه تا آن امتحان بشه!

قیافه ماریلا موقع اولین رویارویی های آن و ریچل (و البته دعواهای آن با گیلبرت بلاید) و واکنش های ماریلا منو یاد مک گونگال میندازه که تو کتاب ۵، بعد از دهن به دهن گذاشتن هری با آمبریج، بهش گفت: بیا بیسکوئیت بخور. منتها ماریلا شخصیت کنترلگر و در عین حال منصفی داره.

پاتریشیا همیلتون بههههترین و دوست داشتنی ترین ریچل لیند دنیاس. قیافه ش منو یاد آلن ریکمن میندازه.

قرمز دوست‌داشتنی اما گاهی دست‌وپاگیر

فرق من با اما سوان سریال وانس در این است که کاپشن قرمزم (سپر تدافعی‌ام) را همیشه به اختیار خودم نپوشیده‌ام و اتفاقاً گاهی بسیار مشتاق و علاقه‌مندم آن را دربیاورم و توی کمدی تاریک پنهان کنم و مثل قوهای وحشی رفتار کنم ولی بیشتر اوقات ملاحظاتی که به دیگران و استانداردهایشان مربوط می‌شود مانع این کار من‌اند.

بوس به سریال عزیزم

رأی من، برای خوش‌تیپ‌ترین و جذاب‌ترین و خوش‌اخلاق‌ترین و ... ترین مرد سریال می‌رسد به :

بن، اون یارو اُسیه! (به‌قول کارن مک‌کلاوسکی)

و اینکه گاهی آدم باید 8 فصل منتظر باشد تا:

«بهترین» از راه برسد [1]،

این پیام منتقل شود که همه بهترین و بدترین نیستند؛ آدم‌ها، به‌مقتضای زمان و شخصیت و توانشان، عوض می‌شوند؛ چه در میانة فصل، چه بعد از چند فصل (از زندگی/ سریال)،

بدانی از هرکسی به دلیلی خوشت می‌آید و هم‌زمان یادت است که چقدر دوست داری با ماهیتابه بکوبی پس سرشان و روح کریچر را شاد کنی.

[1]. (یکی دیگر از بهترین‌ها هم رنه خانم است با آن هیکل بی‌نقص و چشم‌های خوشکلش. فقط کاش اخلاقش مثل فضلة کلاغ نبود. البته خب استثناهایی هم دارد گاهی واقعاً بوسیدنی می‌شود)


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فکر کنم تنها جایی که دلم خواست بری را بغل کنم و مراقبش باشم همان اپیسود 10 فصل 8 است؛ وقتی رفت به آن متل معلوم نیست کجا و رنه بغلش کرد.

همراه با روایت مری‌آلیس، داشتم فکر می‌کردم اینجا باید آن چندتای دیگر باشند نه رنه که هیچ‌کس چنین انتظاری ازش نداشته. و همراهی این صحنه با حرف‌های مری‌آلیس چه تناقض و طنز تلخی در خودش دارد.

من مطططمئنم باز هم این سریال را از سر تا ته تماشا خواهم کرد و حتی گاهی اپیسودها یا فصل‌هایی را به صورت اتفاقی انتخاب خواهم کرد و خواهم دید.


آفتاب پشت پنجره‌ها، بعد از یک روز خیلی سرد

__ اوووه! تو بند تموم کتونیامو درآوردی؟

__ آره, و تازه چاقوها و تیغای اصلاح و پردة حموم رو هم کنار گذاشتم.

ـــ پردة حموم چرا؟ آخه فکر کردی چجوری با اون خودکشی می‌کنم؟

ـــ چمیدونم! فقط به نظرم زشت بود.

ـــ می‌بینی؟ واسه همینه نمی‌خوام تو پیشم باشی. آخه دیوونه‌م می‌کنی.

ـــ خب منم ترجیح می‌دم تو لباس دیوونه‌خونه ببینمت تا تابوت.


-جایی تقریباً‌ میانة فصل 8


خوب، من وسط چیزی نیستم. پروندة کارهایی را که قرار بود انجام شود، به هر صورت، بستم؛ خانه‌تکانی نکرده‌ام؛ نصف روزهای عید مهمان دارم؛ ...

فقط توی اتاقی با پرده‌های کنده‌شده پشت کامپیوتر نشسته‌ام و سریال قشنگ نازنینم را می‌بینم. البته طبق روال قبلی‌ام فقط هنگام نوشیدن و خوردن. اسمش را نمی‌گذارم خانه‌تکانی، فقط قرار است تا جایی که می‌توانم و لازم است غبارروبی کنم و چیزهایی را سرجایشان بگذارم. همین.


ــ کارن مک‌کلاوسکی عزیزم دوست‌داشتنی‌ترین پیرزن دنیاست؛ آن هم وقتی خودش را با رنة جذاب پسرکش مقایسه می‌کند و رنة مغرور بداخلاق کم‌حوصله را در این زمینه با خودش همراه می‌کند. این وجه شخصیتش را برای روزگار پیری خودم برمی‌دارم!

صداهای شب در ویستریا لین

ـ گاهی وقت‌ها که در معرض انتقادهای این‌چنینی قرار می‌گیرم یابا احساسات خاصی خودم را تحلیل می‌کنم، اژدها جان از درون سیخونک می‌زند که: گبی درون داری.

خیلی راحت خودم را جای گبی قرار می‌دهم و برای هردومان متأسف می‌شوم!

البته این درست نیست ولی اولین واکنش به احساسی نامنتظره است.

ـ از خیلی چیزهای این سریال خوشم می‌آید؛ یکی از موارد پررنگش استفاده از حوادث غیرواقعی به‌صورتی است که به‌راحتی باورپذیر به‌نظر می‌رسند اما در واقع، از دید من، تمثیلی‌اند و می‌خواهند چیزهایی در پس پرده را برسانند؛ از احساسات و افکار شخصیت‌های آن صحنه گرفته تا واقعیتی که بی‌پروا در فضا موج می‌زند و یقة هرکه را بخواهد می‌گیرد و او را به گردباد ناپیدای درونش می‌کشد.

مثلاً وقتی جی بزرگ و سی دوست‌داشتنی دنبال قیم جدید برای فرزندانشان می‌گردند. به چه دلیل؟ انتقاد آن‌ها قیم قدیمی؟ لحظه‌ لحظة عملکردشان در برابر کاندیداهای جدید؟ نتیجة این کنش؟ همه و همه کاملاً غیرواقعی‌اند اما خیلی واقعی به‌نظر می‌رسند و مرا درون فضا می‌کشند.

(فصل 8)

اشاره ای کوتاه به «شرح اشتیاق»

5شنبه با توتوله رفتیم تا نزدیکهای انتهای شیب خیابان که تا آن زمان فقط روبه بالا بودنش را می دیدیم و انگار همیشه دلمان می خواست بدانیم ایستادن در آن شیب چه احساسی دارد. بعد از الاکلنگ بازی و ادای پرش با اسب از مانع را درآوردن (هنوز هم پاهایم بابتش درد می کنند) رفتیم خیابان خوراکی های خوشمزه و بستنی خریدیم؛ چه بستنی ای! البته توتوله ریسک نکرد و مثل همیشه نعمت انتخاب کرد. اما قبلش من از بستنی فروشی ایتالیایی که نشان کرده بودم خرید کردم که ای کاش زودتر از اینها می خریدم! طعم هایش فوق العاده است! جا دارد مدتها جلو مغازه چادر بزنم و زنجموره کنم و بستنی بخورم. امان از موهیتو! بستنی موهیتو! از خود موهیتوی واقعی خوشمزه تر است!

امروز هم بلندی های بادگیر را دیدم ؛ همان نسخه ای که هیثکلیفش خیلی دوست داشتنی و همه چیز تمام است (به جز تن صداش) و لبهای قلوه ای دارد. خب البته همانطور که پرکلاغی جان گفته بود, کامل نبود و درست همانجای حساسش تمام شد.

کلاً رفتار و احساسات کاترین برایم همیشه عجیب غریب بوده.

گتاب کنستانسیا از فوئنتس را شروع کرده ام و از چند صفحۀ اولش که خوشم آمده.

خداوند خیر بدهد به نشر ماهی با این کتابهایی که چاپ می کند. جیبی ها که بیشتر جای تشکر دارند.

ماجرای فیلم ناگهانی

با این اندک گیجی، عهد کردم روی کارم متمرکز شوم؛حتی اگر نتیجه اش اندک باشد. ناگهان منظره شگفت انگیز حیاط بزرگ و پر از گیاه خانه ای نیم متروک توجهم را جلب می کند و مرد جوانی که خسته و با لباس خیس از عرق، دروازه را برای ورود می گشاید؛ کسی به پیشوازش نمی آید، سگی تشنه را آب می دهد. وای چه عمارتی! 

وسایل اتوکشی را می آورم.

از آنجا که سگ زنجیر شده، پس خانه ساکنانی دارد. عاشق آن منظره ها و فضایی شدم که انگار داستان را در دی امریکای لاتین روایت می کنند و مرد پشت میز، با موها و چشمان و سبیل تیره، گویا قصد دارد تاییدش کند. اما لهجه های بریتانیایی و بعدتر آن منظره انگلیسی کنار دریا ... چیزی مشخص نیست.

خانه با آن کثیفی و درهم ریختگی اش همچنان دلم را می رباید. جان میدهد برای تمیزکردن و در آن ساکن شدن یا دست کم سفر کوتاه اکتشتفی در اتاقها و بین وسایلش.

وااای که بعد از تمیزشدن چه شد!!

فقط مرد را شناختم که در فیلمهای " لاو، رزی " و "من پیش از تو " هم بازی کرده.

شب در دل تاریکی زن میرسد و ظاهرا خودش را از مرد جوان پنهان می کند. به اتاقش رفته و سگها هم رام به دنبالش! بهشان اخطار می کنم اگر فیلم ترسناک باشد یک لحظه از آن را نخواهم دید.

وااای ریچل وایز خوشکل! و روز در نور آفتاب و بعدتر پشت میز بزرگ پرجمعیت ناهار، همه چیز آرام و به دور از ترس و خشونت است. خب، پس نباید ترسناک باشد.

اوه یادم رفت، سرجورا مورمونتمان هم در فیلم حضور دارد.

هنوز اتو را روشن نکرده ام ولی دیگر آنقدر تمرکز ندارم که فیلم را رها کنم و بروم دنبال کارم.