«سوزان، همانطور که آخرین دورش را تو ویستریا لین میزد، احساس میکرد نگاهش میکنند، و بهواقع اینچنین بود؛ روح آدمهایی که جزئی از محله بودند به او زل زده بودند و همچنانکه میگذشت، نگاهش میکردند؛ همانطور که به همه مینگرند؛ همیشه به این امید که زندگی میتوانست به ما بیاموزد خشم و اندوه، تلخی و پشیمانی را به یکسو نهیم . این ارواح نظاره میکنند و از مردم میخواهند به یاد داشته باشند که حتی ناامیدانهترین زندگی بسیار شگفتانگیز است»
ـ دلم میخواست عکسی از ارواح دوستداشتنی ویستریا را اینجا داشته باشم ولی بدجور داستان-لو-دهنده میشد و شرط انصاف نبود. بنابراین، به یادآوری کوچکی بسنده کردم.
سوزان: داری بلوف میزنی.
گبی: از کجا میدونی؟
سوزان: تمام این سالها، وقتی دستت خراب بود شروع میکردی به ضربه زدن به بالای لیوانت!
گبی: ایییییییین همه سال دست منو میخوندین و چیزی نمیگفتین؟
و بعدتر: خندههای اسکلوار گبیانه؛ وقتی تصورش را از چند سال آیندة خودشان برای آنها گفت.
ـ سبزی این رومیزی برای من یادآور بری وندیکمپ است؛ سبزِ بری.