موشی که در هزارتو می‌دوید

1.

Image result for lost series season 5

ابتدای فصل پنجمم و به‌زودی باید با سریال عزیزم خداحافظی کنم. برای بعد از آن، بازبینی شاهکار مارتین کپل در نقشه قرار دارد.

دوست دارم جفت‌پا بروم توی صورت بن:

Image result for lost series season 5


2. خودم را اتفاقی پیدا کردم:

Image result for ‫فیلم گوریل سفید‬‎


3.

Image result for ‫فیلم گوریل سفید‬‎

آن موجود نارنجی (که می‌گویند نوعی پانداست) جایی در فیلم می‌گوید:

می‌دونی چرا سوراخ دماغ گوریل‌ها انقدر بزرگه؟ چون انگشتاشون هم خیلی بزرگه!

فیلم Snowflake, the White Gorilla را کامل ندیده‌ام اما داستانش در بارسلونا اتفاق می‌افتد و دیدن چند صحنه از شهر خیلی برایم جذابیت دارد.

یاد فیلم ویکی، کریستینا، بارسلونا افتادم و آن خانة ییلاقی زیبا و مناظر روستایی اطرافش که دلم خواست دوباره ببینمش. به‌خاطر بازی خاویر باردم در آن فیلم، یاد فیلم بیوتیفول هم افتادم که هنوز ندیده‌امش. بعد فکر کردم از بیوتیفول باید سراغ چه چیزی بروم که یادآوری‌های پی‌درپی و روند چرخش ذهنم ادامه پیدا کند؛ یاد یکی از فیلم‌های آلمودوار (کارگردان اسپانیایی) افتادم که چند روز پیش گرفتمش و هنوز ندیدم. بعد لابد باید یاد Volver عزیزم بیفتم و اینکه هی دلم برایش تنگ می‌شود!

4. دنبال فیلم‌های ایسا باترفیلد می‌گشتم، با پسری با پیژامة راه‌راه روبه‌رو شدم! از روی کتاب ساخته شده احتمالاً. با وجود ایسا، باید دیدنی هم باشد.

فصل چهارم

عجیب است!

کم‌کم، دوباره از شخصیت سعید خوشم می‌آید و به جان لاک بی‌اعتماد می‌شوم! باید ببینم آن نقد منفی به سعید که در ذهنم مانده بود پس از کجای سریال شکل گرفته!

ساویر همچنان در صدر است و هنوز به آنجا نرسیده‌ام که جک از چشمم بیفتد!

فعلاً دلم می‌خواهد سر به تن ژولیت نباشد و گاهی چندتا چک به کیت بزنم.

هوگو هم همیشه گوگولی و نازنین است!

ارسال آگهی تسلیت برای روزنامه

وای این دوتا دیوانه‌اند؟ اعصابم خورررد شد!

Image result for ‫فیلم ارسال آگهی تسلیت‬‎

ریحان و طاها

یک‌بار هم حساب کنم که تعداد خوزه آرکادیوها بیشتر بود یا آئورلیانوها؟

به‌گفتة آن کولی‌های جهانگرد، قبیلة ملکیادس، به‌خاطر اینکه پای از حد علم بشری فراتر نهاده بود، نشانش از روی زمین محو شده بود.

ص 41

ــ دلم می‌خواهد روند امریکای- لاتینی - خواندنم را همین‌طووور ادامه بدهم تا جایی که پیش می‌رود! مثلاً از خودزندگی‌نامة مارکز شروع کنم یا ناخنکی به داستان‌های کوتاه این خطه بزنم؛ بعدتر، شاید باز هم کتاب‌های دیگر ایزابل را بازخوانی کنم یا سراغ چندتایی بروم که هنوز نخوانده‌ام ...

این‌بار که کتاب را خواندم، خیلی چیزها از آن در ذهنم فرونشسته و مثلاً دیگر به نوشتن آن شجره‌نامه‌ای که خیلی از خوانندگان این کتاب ـو از جمله،‌خودم، قبلاًهاـ دوست داشتند کنار دستشان، موقع خواندن کتاب، رسم کنند احتیاجی ندارم و می توانم اسم بیشتر افراد خانواده یا نصف شخصیت‌ها و شمه‌ای از ماجرایشان را برای خودم بگویم.

ــ صبح، با دیدن نام عباس معروفی در گودریدز، علاقه‌مند شدم کتاب‌هایش را بخوانم؛ نه که نام مستعار ملکیادس را برای خودش انتخاب کرده، حالا که در حال‌وهوای امریکای لاتینم، بیشتر ترغیب می‌شوم.

ــ خنده‌دار اینجاست که خیلی هم نمی‌رسم کتاب بخوانم؛ اما احساس می‌کنم کاغذها و کلمات، مثل گیاهان وحشی حیاط خانة بوئندیا یا تروئبا، مرا در خود فرومی‌برند و به‌زودی ممکن است گم‌شدنی شیرین نصیبم شود.

ــ ته ته دلم دوست دارم یک‌جایی توی خانة بوئندیا خیمه بزنم! یکی از اتاق‌هایش شاید، که به اتاق سابق ملکیادس یا اتاق اورسولا نزدیک باشد.


غرق‌شدن در امریکای لاتین به‌وقت تابستان

ــ بعد از چندسال به رؤیای بازخوانی چند کتاب دوست‌داشتنی‌ام جامة عمل پوشاندم و راضی‌ام. الآن با جرئت بیشتری این روند را ادامه می‌دهم و نام وقت‌تلف‌کردن بر آن نمی‌گذارم.

دیروز هم ساندترک‌های خیلی زیبای فیلم عشق در زمان وبا را دانلود کردم و گوش دادم. دلم برای نیلده‌براندای زیبا و فرمینای باوقار تنگ شد. فیلمش را دانلود کردم.

اینجور وقت‌ها، احساس می‌کنم گل بزرگ گوشت‌خواری از درون تاریکی جنگل‌های آمازون به‌سمتم می‌آید (انگار چیزی از تیتراژ فیلم یادم مانده) و مرا در گرما و بی‌خیالی به بعضی چیزها و توجه به چیزهای متفاوت‌تری فرومی‌برد.

ــ دیروز، سرظهر و زیر تابش داغ خورشید، وسط خیابان بی‌درخت راه می‌رفتم و به‌سمت چپ که پیچیدم (همان مسیر که به سه‌راه معروف می‌رسد) انگار در فضایی مثل کتاب اوا لونا راه می‌رفتم. فقط یک‌عالمه درخت و شرجی هوا کم بود. و من خوشحال بودم که با وجود گرما، نسیم خوبی می‌آمد و از خیابان هرم داغ و بوی شاش گربه (به‌نقل از بچگی‌های اوا) آدم را احاطه نمی‌کرد.

ــ سلام جسی کوک و شب‌های متروپولیس!

ــ از لحظات آخر برنامة دیشب بعد از بازی برزیل و نیجریه خیلی خوشم آمد؛ وقتی با اوکتاویو درمورد تلفظ صحیح نام‌های برزیلی صحبت می‌کردند.

کار نیکوکردن از پرکردن است

اورسولا، با وجود گذشت زمان و سوگواری‌های پی‌درپی و غم انباشته در دل، پیر نمی‌شد. به‌کمک سانتا سوفیا دِلا پیِداد، به شیرینی‌پزی خود رونق جدیدی بخشید و در عرض چند سال، نه تنها ثروتی را که پسرش در جنگ خرج کرده بود به‌دست آورد بلکه، بار دیگر، کدوهای مدفون در زیر تختخوابش را هم از طلای خالص انباشت. می‌گفت: «تا وقتی جان در بدن داشته باشیم، در این دارالمجانین پول خواهد بود».

ص 133

بین شخصیت‌های صد سال تنهایی، بیش از همه، از اورسولا خوشم می‌آید؛ مادر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا.

Image result for Ursula Buendía

اورسولا و همسرش

Image result for ‫اورسولا بوئندیا‬‎

بعدش هم ملکیادس و بوئندیای پدر.

تصویرهای یادگاری از زمان خواندن سه‌بارة کتاب

Image result for Ursula Buendía

شاید ماهی طلایی آئورلیانو

Image result for ‫اورسولا بوئندیا‬‎

خود گابو

خواندن چندبارة کتاب‌های محبوبم واقعاً برایم لذت‌بخش است. دارم به این نتیجه می‌رسم این کار چندباره‌خوانی را به سنت نیکویی برای خودم تبدیل کنم.


کم‌کم‌درآمدن از پوست نیمچه‌جغد

جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان، می‌بایست با انگشت به آن‌ها اشاره کنی. [1]

ص  11

فکر می‌کنم اگر نویسنده بودم، به‌احتمال بسیار زیاد، صبح‌ها بهترین وقت برای کار و نوشتنم محسوب می‌شد.

خدا را شکر، امروز با انرژی و سرحال‌تر از این چند روز، و شاید هم چند هفتة اخیر، از خواب بیدار شده‌ام و با این‌که طبق معمول، هنوز، اواخر شب ستاره‌هایی که نیچه اشاره کرده نورانی‌تر می‌شوند و برایم خط‌ونشان می‌کشند، انگار دارم به روال معمول خودم بازمی‌گردم.

[1] برای بار سوم، بخت یارم است که صد سال تنهایی جان را بخوانم؛ این‌دفعه با ترجمة بهمن فرزانه.

انقد بهم می‌چسبد خواندنش که باز جوزده شده‌ام و دلم می‌خواهد از رویش مشق بنویسم. دلم می‌خواهد صدسااال تنها باشم و بخوانمش.

ولی خنده‌ام می‌گیرد؛ چند روز قبل، که اوا لونا جادویم کرده بود، ماجرای عطر پچولی پیش آمد. خدا می‌داند این‌بار با صد سال تنهایی قرار است چه شاهکاری خلق کنم. شاید چیزی از آن مواد عجیب‌غریب آزمایشگاه خوزه‌آرکادیو و ملکیادس نصیبم بشود. حال این‌که بخورمشان یا به پوستم بمالم یا ... فعلاً مشخص نیست.

فیلم خوب فیلم ناراحت‌کننده است

(از آن فیلم‌بینی‌های اتفاقی بود)

چند فیلم از امیر جعفری دیده‌ام که از بازی‌اش خیلی خوشم آمده. دیروز، آزاد به‌قید شرط را دیدم.فیلم ناراحت‌کننده‌ای بود اما واقعاً ارزش دیدن را داشت. به این نتیجه رسیدم که گاهی وقت‌ها، ازخودگذشتگی و خود را، بی‌دلیل واقعی، جلوانداختن و چیزی را گردن‌گرفتن ضررش بیشتر از فایده‌اش است؛ مگر اینکه وابستگی خاصی در کار نباشد و فقط خود آدم باشد و خودش تا بتواند موانع بعدی را راحت‌تر صاف کند. هرکس کار کرده، عمد یا سهو، بعتر است خودش جزایش را پس بدهد و به هر طریق که لازم است با آن مواجه شود. کیوان کمالی آدمی است که در مسیر عمل ناکرده‌ای و عواقبش قرار می‌گیرد. چیزهایی به سرش می‌اید که حقش نیست و از طرفی، نمی‌تواند ساکت بنشیند. تحمل این خیلی سخت است.

Image result for ‫آزادی مشروط امیر جعفری‬‎

از نقش لیلا اوتادی هم خیلی خوشم آمد؛ بعضی بخش‌های شخصیتش در ابهام بود که برای من منطقی بود اما بعضی بخش‌ها،‌که به بعد از آشنایی‌اش با کیوان و خانواده‌اش برمی‌گشت، کاش پررنگ‌تر می‌شد. شوهر مریم هم آدم منطقی‌ای بود؛ الکی اوضاع را پیچیده و بی‌ریخت نکرد. اما آن سه‌تا گنگسترطور که آخری هم پیدایشان شد همچین روی هوا ماندند!

مثل آوازهای شکیرا در فیلم عشق در زمان وبا

به دوستم نگاه کردم؛ آن‌قدر عزیز، آن‌چنان آشنا، با سیمایی که با مداد و ماتیک طراحی شده بود، با.س.ن و سی.ن.ه‌ها.ی گرد، پیکر صاف و لَ.خ.ت، به‌دور از باروری یا ل.ذ.ت، که تمامی خطوط بدنش را با پیگیری سرسختانه به‌دست آورده بود. فقط من از طبیعت حقیقی این زنِ غیرواقعی مطلع بودم؛ زنی که با رنج به‌وجود آمده بود تا رؤیاهای دیگران را برآورده کند؛ بدون اینکه هرگز رؤیاهای خودش را جان ببخشد.

ص 289

می‌می یک زن واقعاً المپی بود که نفس اژدهایان آتش‌خوار را بند می‌آورد.

ص 304

ــ با شوروشوق اوا لونای عزیزم را، فکر کنم برای بار چهارم، خواندم. یادم افتاد تابستان‌ها وسوسة خواندن آثار امریکای لاتینی، به‌ویژه رئالیسم جادویی‌ها، مرا دربر می‌گیرد. مثلاً چند سال است، تابستان که می‌شود، دلم می‌خواهد صد سال تنهایی را بالاخره با ترجمة فرزانه بخوانم. یادم افتاد اصلاً هنوز تابستان فرانرسیده! پس جرئت می‌کنم و کتاب را دم دست می‌گذارم تا در پایانی‌ترین دقایق روزم همدمم باشد.

ــ شخصیت می‌می را در اوا لونا خیلی دوست دارم.

ــ امروز جلوی قفسة اسپری‌های آرنیکا پا سست کردم و حدود ده دقیقه بیشترشان را بوییدم. از یکی خوشم آمد که رنگ نارنجی جیغ داشت ولی مردانه بود. در انتخاب رایحه‌اش دودل بودم. در نهایت، چیزی را برداشتم که در حالت عادی، به‌هیچ‌وجه، سراغش نمی‌روم. رویش نوشته پچولی سفید؛ همان عطری که اوا می‌گفت می‌می استفاده می‌کند و در پشت سرش ردی به‌جا می‌گذرد. بوی وحشتناکی دارد، چیزی شبیه عودهای دوران بچگی‌ام! امید من به گذشت زمان است که بویش را خاص کند وگرنه من الآن در حالت عادی نیستم و چون رطوبت و سکون و بخار عطر گیاهان عجیب شیلی مرا محاصره کرده از این بو خوشم می‌آید! دقیقاً شبیه همان چیزی است که 2 سال پیش مامانم از سر ناچاری در مسافرت خرید و استفاده نکرد و من هم نتوانستم آن را تاب بیاورم و فکر کنم انداختمش دور!

از چند رایحة مردانه هم خوشم آمد و یک اسپری زنانه که رویش نوشته بود wood. اگر این پچولی ماندگاری خوبی داشته باشد، حتماً آن وود را هم می‌گیرم.

پچولی لامصب؟ آخر پچولی؟ از اسمش هم می‌توان حدس زد شبیه چه کوفتی است. کمی بیشتر که بگذرد، سردرد می‌گیرم.

بزنم بیرون از عمارت

ـ صبح که قسمت آخر شهرزاد را دیدم، واقعاً نیاز داشتم بروم پیاده‌‌روی؛ هم از لحاظ جسمی لازم بود هم از لحاظ روحی (کنارآمدن با ماجرای شهرزاد و رهایی از استرس) اما انقدر پای نوشتن و دیدن عکس‌ها و گوش‌دادن چندباره به آن آهنگ کذایی وقت گذاشتم که پاهایم سست شد. دلم سوخت! چون با وجود آفتاب تند، نیمچه باد خنکی می‌آمد.

ولی الآن که از چرت میکروسکوپی عصر پا شده‌ام، سرحال و خوشحالم! فکر می‌کنم بابت تلفن یک‌ساعت پیش و چت کوچولوی قبل‌تر با پرکلاغی باشد. صحبت‌کردن با این دوست جان مرا سرحال می‌کند! بوس بهش!

اگر شیاطین ریز و درشت گولم نزنند، باید کم‌کم حاضر شوم و به‌بهانة خرید بروم بیرون. خرید که واجب است. بعدش هم ورزش و ...

پس باید به‌موقع بروم که به همة کارها برسم.

گرما، مرا در آغوش بگیر و لطفاً از آن بادهای خنک هم بفرست.

ـ دلم می‌خواهد فرصت کنم بخش‌هایی از قسمت‌های آخر سریال شهرزاد را ببُرم و به هم بچسبانم؛ مثلاً آن‌جا که شهرزاد برای قباد هزارویک‌شب خواند بعد مدت‌ها و در این بین، خیلی از حقایق را به او گفت. قیافة قباد وقتی واقعیت را فهمید! آها، ترانة مذکور را روی همین صحنه‌ها فکر کنم پخش کردند؛ وقتی قباد بالای سر امیدش بهترین تصمیمش را اعلام کرد؛ آخرین لحظات سریال (بخش قباد- شهرزادش نه فرهاد- شهرزاد)؛ شاید هم بخش‌های دیگری از فصل اول یا فصل دوم که ندیدمش...

شب هزارودوم

اگر قباد در آینة آرزونما نگاه می‌کرد:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

لابد چنین تصویری می‌دید:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎


Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

و اینجا:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

یکی از تصاویر شاید تخیلی که ممکن بود بخشی از تصورات شیرینِ «شیرین دیوان‌سالار» باشد یا پیشگویی نسبی ادامة جریان زندگی در شاخه‌ای از داستان شهرزاد .. که بله، دیوان‌سالاری فقط شکلش عوض می‌شود و چقدر شیرین است که بزرگ‌خاندان آن تأیید کسی چون شهرزاد را هم با خود داشته باشد. ولی انگار قرار است شهرزاد و امیدش همچنان در بند بمانند؛ گاهی در بند خواسته‌های شرورانة بزرگ‌آقا، گاهی عشق ناکام قباد و گاهی مصلحت‌اندیشی شیرین. پرنده‌های توی قفس شاید نشان همین سرنوشت محتوم باشند.

«از تو چه پنهان من گم کرده ام خود را» [1]

اگر شهرزاد یا قسمت آخرش را ندیده‌اید، ادامه را نخوانید!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

رواست که دل بمیرد برای احوال شهرزاد.

شهرزاد بهترین و واقعی‌ترین بود (به تاریخ و دوره و زمانه کاری ندارم). احساسش به قباد و فرهاد درست بود و نمی‌شود بر او خرده گرفت. به‌ویژه، با توضیحاتی که دیروز درمورد تیپ‌های شخصیتی این سریال خواندم.

شیرین هم که آن حرف‌ها را زد، دلیلی بر درست‌بودنشان نبود؛ شیرین همین است، همین‌ها را می‌فهمید و می‌خواست. اقبالش بلند بود عشقی مثل عشق صابر نخواست او هم در لجن بغلطد و سر اسلحه‌اش را گرداند.

منصفانه، باید بگویم پایان شهرزاد خیلی خوب و به‌جا بود. قباد اسنیپ‌وار ماجرایش را تمام کرد و با این احوال و آنچه در زندگی و ذهنش شکل گرفته بود، بیشتر زنده‌ماندنش، دست‌کم برای خودش، معنایی نداشت. مهم‌ترین چیزها برایش رسیدن به شهرزاد بود که حتی فرهاد ـ‌عشق شهرزادـ هم از او بی‌نصیب ماند و درست هم گفت که: «نزدیک‌شدن به تو به‌معنای ازدست‌دادن توئه» و از طرف دیگر، تضمین خوشبختی امیدش زیر سایة شهرزاد، که از این بابت خیالش آسوده شد. حتی اگر با نظام افسانه‌های پریان هم بخواهیم معجزه‌ای را در کار داستان کنیم، با بوسة عشق راستین هم نمی‌شد برای قباد کاری انجام داد. چه کسی عاشقش بود تا بوسه‌اش او را از مرگ بازگرداند؟ پس برای چه باید بیشتر زنده می‌ماند و مدام در تیرگی تنهایی‌هایش عمیق‌تر و عمیق‌تر فرومی‌رفت؟

زیباترین، و شاید هم از کامل‌ترین موارد، برای توصیف کل زندگی قباد این آهنگ است به‌نظرم:

[برای دانلود آهنگ]


تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم

تو با حال پروانة من چه کردی
چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانة من چه کردی
چه کردی
مگر لایق تکیه‌دادن نبودم
تو با حسرت شانة من چه کردی
چه کردی

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده باخانة من چه کردی
چه کردی
جهان من از گریه‌ات خیس باران
تو با سقف کاشانة من چه کردی
چه کردی
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی

ترانه سرا : زنده یاد  افشین یداللهی

شخصیت قباد به‌نسبت پرداخت خوب و درستی داشت چون ریشه‌ای قوی در فصل اول داشت؛ آن بداحوالی‌هایش در تنهایی‌ها، در اتاق زیرشیروانی که فرارگاهش بود و بعدها قرارگاه و معبد عشقش شد، آن تکان‌خوردن‌های عصبی مالیخولیایی در صندلی گهواره‌ای و روبه‌روی عکس مادرش... قباد در انتها هم صدای زنانة آرامش‌بخشی را می‌خواست که مثل مادر/ معشوق ازدست‌داده برایش قصه بگوید؛ چون گوشش از کودکی خالی مانده بود از زمزمة عشق.

کاش آدم‌ها آدم‌های درست را برای خودشان پیدا کنند و فقط به‌صرف خوشامد دل خودشان کسی را به خودشان گره نزنند مگر کمی تغییر کنند تا طرف دلخوش باشد و خودش هم خودش را گره بزند به آن‌ها.

طفلک قباد حتی تغییر را هم به جان خرید؛ حتی تغییرات نامنتظر و خوشایند هم داشت که از دست خودش خارج بود؛ افسارگسیخته دنبال دلش می رفت و می‌شد ببالد و روی ریشه‌های پوسیده‌اش حتی  جوانه بزند؛ کیست که ریشه‌های پوسیدة کرم‌زده در دخمه‌های مخفی خاک‌آلودش نداشته باشد؟ آدم کامل وجود ندارد! این وسط، دل بی‌قرار فرهاد مانع بود که نتوانست شهرزاد را برای خودش حفظ کند. شهرزاد همیشه رفتارش با قباد منطقی و درست بود. اگر امیدی به فرهاد نداشت، می‌شد قباد هم به سروسامان برسد.

وقتی یکی مثل قباد چنین عاقبتی برایش رقم می‌خورد، بخشی ازمن داغدار می‌شود؛ انگار آن بخش از شخصیت خود من که ممکن بود به‌خاطر همة آن فلان و بهمان‌های سال‌های دور قبادوار بار بیاید می‌میرد. برای خودم عزادار می‌شوم و از درون مویه می کنم.

[1] شاعر: محمدمهدی سیار

می‌می

روگلیو خواست نظریه‌ای را نقل کند. می‌می با یکی از رگبارهای مختص شرایط سخت، بلافاصله، حرفش را قطع کرد. می‌می باصراحت به او گفت که سخنرانی‌هایش را کنار بگذارد چون خودش را مثل من ساده‌لوح نمی‌دانست؛ گفت که می‌خواهد این یک‌بار را به او کمک کند تا هرچه سریع‌تر از شرش خلاص شود و عمیقاً امیدوار است که او گلوله بخورد و به جهنم برود تا دوباره با این مزخرفات آزارش ندهد  اما حاضر نیست تحمل کند که روگلیو عقاید کوبایی اش را به او قالب کند _روگلیو می‌تواند این عقاید را همان‌جایی که خودش می‌داند بچپاند ـ و اینکه خودش بدون درگیرشدن در انقلابِ دیگران به اندازة کافی مشکل دارد. فرمانده در چه خیالی است؟ می‌می هیچ اهمیتی برای مارکسیسم یا مردان ریشوی یاغی او قائل نیست؛ تنها چیزی که می‌خواهد این است که در صلح و آرامش زندگی کند و از خدا می‌خواهد او این موضوع را بفهمد چون در غیر این صورت، آن را به‌روش دیگری توضیح خواهد داد.

ص 304


انگار که شاخة زوروروکا اسبم شده باشد و من مثل بک جونز یا تام میکس در صفحات اوا لونا می‌تازم و در دشت‌های کلمات آبدارش پیش می‌روم و تروتازه می‌شوم.

ایزابل! دارم از حسودی بهت می‌ترکم! این تشبیه و تصویرها را از کجای مغزت می‌آوری؟

زه‌زه

زه‌زه خطاب به خواهر محبوبش:

شیطان بدجنس! موسرخ زشت! تو هرگز زن دانشجوی افسری نمی‌شوی. چقدر هم خوب می‌شود! زن یک سرباز ساده می‌شوی که یک‌شاهی هم در جیبش نداشته باشد تا پوتین‌هایش را واکس بزند. خیلی هم خوب می‌شود!

وقتی دیدم که واقعاً وقتم را تلف می‌کنم، بیزار از زندگی، از آن‌جا رفتم و باز وارد دنیای کوچه شدم.
ص 41

(حتماً دیده خواهرش جواب دری‌وری‌هاش را نداده :))) میمون کوچک دوست‌داشتنی من!)


و به‌زودی، به‌زودی زود، پری معصومیت سوار بر ابری سفید پروازکنان گذشت و برگ‌های درختان و علف‌های بلند جویبار و برگ‌های زوروروکا را به تکان درآورد.

ص 116

ـ این دو کتاب مربوط به زه‌زه را چندبار خوانده‌ام؛ اما کتاب‌های دیگر ژوزه مارو را، با آنکه خیلی خودش و کتاب‌هایش را دوست دارم، فقط یک‌بار.

«همه موبه‌مو شمارم غم بی‌شمار خود را»

اون چیزی که تا حالا فکر می‌کردم تنهاییه سایة تنهایی بود.

من الآن خودشم؛ خود خود تنهایی


الآن انگار می تونم بفهمم چرا شهرزاد چنین پایانی داشته؛ قباد با تمامی وجودش درک کرده این جریان رو، و این دیگه انتخاب آگاهانة خودش بوده. اینکه آدم بذاره بره؛ حتی جایی دور، خیلی دور، و بین کسایی که به‌کل بیگانه باشند و بخواد از اول شروع کنه به حرف آسونه. برمی‌گرده به اینکه چه باری روی دوش داشته باشی؛ بتونی این بار رو باز هم با خودت این‌طرف و اون‌طرف بکشی یا نه.


Image result for ‫قباد‬‎

کاری که نصرت با قباد کرده بود به‌نظر میاد همون کاریه که گودرز قراره با سالار بکنه؛ ناخواسته بندازدش توی منجلاب دیوان‌سالاری.

قباد شهرزاد رو می‌فهمید؛ با اینکه نمی‌تونست خودش رو راضی کنه آزادش بگذاره، چون خودش هم عاشق بود. فقط طول کشید تا مشتش رو باز کنه و بگذاره پرندة اسیر پر بکشه.

چه دماغی از بزرگ‌آقا سوخت که هی گند زد به همه‌چی تا یه دیوان‌سالار با ژن شهرزاد به‌وجود بیاد؛ ... آخرش هم ...

فیلمیجات

۱. از سرشب هی آمدم بنویسم، هی یادم رفت. همین که نت را بی خیال شدم یادم آمد و دیگر حالش نبود. این بار اما گفتم ننویسم، یادم می رود.

موضوع فیلم بامزه ای بود که اتفاقی عصر دیدمش، البته بخشهایی از آن را. از آن فیلم هایی که حال و هوایی خیلی متفاوت دارند و در عین اینکه از مرگ یا موفقیت هیچ یک از شخصیتها ناراحت یا خوشحال نمی شوم و از کسی نه بدم می آید و نه خوشم، در کلیت فیلم، آن را دوست داشتم و همه چیز جالب بود و مرا خیلی راحت از دنیای واقعی و خستگی و نگرانی دور می کرد. چون همه اش را ندیدم، باید اسمش را یک طوری پیدا می کردم. پسری که همه ش هندزفری  توی گوشش بود همانی بود که توی فیم بخت پریشان، خیلی بامزه به دختره می گفت "هیزل گریس". اول فیلم بخت پریشان را سرچ کردم و بعد اسم پسره را  (Ancel Algort) و بعد فهرست فیلمهایی که بازی کرده، تا فهمیدم فیلم مورد نظرم Baby Driver  بود. 

از دارلینگ، بادی و سیاهپوسته که اسمش یادم نیست هم خیلی خوشم آمد. خوشکل و دوست داشتنی بودند. باید کل فیلم را سر فرصت ببینم.

۲. پدینگتون۲ عزیزم را چند شب پیش تا آخر دیدم و یک- دوجا هم با اشکهای خرسی اش گریه م گرفت. عاشق این فیلم خوشرنگ دوست داشتنی نازنینم.الآن دارم فکر می کنم به تازگی درموردش نوشتم؟!؟ خلاصه که از همه بیشتر عاشق نگاه باجذبه اش شدم که خاله لوسی جان یادش داده بود؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که بهش یاد داده بود، مخصوصا مودب بودن، که باعث می شود پدینگتون بتواند خوبیهای دیگران را پیدا کند و به نوعی از درونشان بیرون بکشد.

آیا عشق این میان چیز بهتری ساخته؟

از این ویژگی نصرت خوشم می‌آید که یک‌جورهایی انگار مرده را زنده می‌کند؛ آتش رو به خاموشی را آن‌قدر زیرورو می‌کند که خاکسترها گل می‌کنند.

اما قباد؛ زندگی کثیف و سرشار از رذالت ناخواسته‌ای دارد ولی وقتی توی آینه به خودش نگاه می‌کند و به شهرزاد فکر می‌کند یا با او چند کلمه حرف می‌زند، ساقه‌های ترد اندکی در دل آدم جوانه می‌زند.

اواخر این اپیسود فصل ۳ شهرزاد واقعا جگرسوز بود!!

_خیلی بدجور دلم می خواهد شیرپاک خورده ای از غیب برسد و تیموری بیب بیییب را سگ کش کند!!

_ شخصیت فرهاد خیلی انسانی تر و محترم تر از قباد است اما این انتخاب بازیگرشان کاری کرده که دل خیلی ها به سمتی که باید نرود. حتی مامان من هم از قباد بیشتر خوشش می آید!

فارغ از اینکه شهاب حسینی شخصیتهایی را که بازی می کند معمولا دوست داشتنی می کند، به نظرم حسن فتحی در زمینه پروراندن شخصیت های آثارش، آن چنان که باید، موفق نیست. یکهو وسط عمق دادن بهشان، هلشان می دهد به ورطه احساسات غلیظ و گاه سانتیمانتال. حیف! وقتی شخصیتها خوب پرورش نیافته باشند، فرهاد (هرچند مصطفی زمانی اتفاقا در این نقش خیلی به چشم من آمد)  و هنرپیشه اش به قباد شهاب حسینی می بازند؛ هرچقدر هم خود قباد، به همان اندازه، کم جان و کمرنگ باشد. از آن طرف هم، در مثلا "شب دهم"، ماجرای دکتر سالخورده و عمه خانم قجری و  همچنین، در "مدار صفر درجه"، ماجرای سروان بهروز (فامیلش الان یادم رفت. نقشش را هنرپیشه ای لبنانی بازی می کرد) و زینت الملوک (درست نوشتم؟)  جذابتر از ماجراهای حبیب (با بازی شهاب حسینی) باشد.

 بله، خطر بیخ گوش بازیگر محبوب هم هست!

شرح خوشی روزها

خیلی خورد خورد و سر حس و علاقه پدینگتون ۲ را می بینم و از همه چیز خوشرنگ و چشم نواز آن خوشم می آید؛ مخصوصا آقا خرسه که به لطایف الحیل، شیشه شویی می کند؛ حتی شده با چرخاندن باسنش!

_ استاد آذرنگ به یقین و مسلما نمونه ایده آلی هستند که خیلی وقت است برای خودم در ذهن دارم. امیدوارم به این تصویر دوست داشتنی نزدیک و نزدیکتر شوم.

خواندن کتاب پرکشش استادان و نااستادانم، به قلم ایشان، را همچنان ادامه میدهم و این بار نه تنها خواب از سرم پراند که سردردم را هم کمرنگ کرد. از استادجان هم بابت معرفی این کتاب عالی تشکر کردم 

_ به لاست آنچنان معتاد شده ام که به سختی چند اپیسود باقی مانده از زنان خانه دار را می بینم! 

آدرهای اولی

Image result for ana lucia lost

به‌نظرم آنالوسیا خیلی خوشکل است.

منتها،‌ تا زمانی که رهبری گروهش را برعهده داشت، از دید من، مثل دخترهای لوس عرعرویی بود که یکهو وسط بازی لگد می‌زنند زیر همه‌چیز و می‌روند آن سر کوچه، با یک‌مشت توسری‌خور خود-باحال-پندار، گروه تشکیل می‌دهند و همه‌شان هم احساس برتری دارند.