روگلیو خواست نظریهای را نقل کند. میمی با یکی از رگبارهای مختص شرایط سخت، بلافاصله، حرفش را قطع کرد. میمی باصراحت به او گفت که سخنرانیهایش را کنار بگذارد چون خودش را مثل من سادهلوح نمیدانست؛ گفت که میخواهد این یکبار را به او کمک کند تا هرچه سریعتر از شرش خلاص شود و عمیقاً امیدوار است که او گلوله بخورد و به جهنم برود تا دوباره با این مزخرفات آزارش ندهد اما حاضر نیست تحمل کند که روگلیو عقاید کوبایی اش را به او قالب کند _روگلیو میتواند این عقاید را همانجایی که خودش میداند بچپاند ـ و اینکه خودش بدون درگیرشدن در انقلابِ دیگران به اندازة کافی مشکل دارد. فرمانده در چه خیالی است؟ میمی هیچ اهمیتی برای مارکسیسم یا مردان ریشوی یاغی او قائل نیست؛ تنها چیزی که میخواهد این است که در صلح و آرامش زندگی کند و از خدا میخواهد او این موضوع را بفهمد چون در غیر این صورت، آن را بهروش دیگری توضیح خواهد داد.
ص 304
انگار که شاخة زوروروکا اسبم شده باشد و من مثل بک جونز یا تام میکس در صفحات اوا لونا میتازم و در دشتهای کلمات آبدارش پیش میروم و تروتازه میشوم.
ایزابل! دارم از حسودی بهت میترکم! این تشبیه و تصویرها را از کجای مغزت میآوری؟