«همه موبه‌مو شمارم غم بی‌شمار خود را»

اون چیزی که تا حالا فکر می‌کردم تنهاییه سایة تنهایی بود.

من الآن خودشم؛ خود خود تنهایی


الآن انگار می تونم بفهمم چرا شهرزاد چنین پایانی داشته؛ قباد با تمامی وجودش درک کرده این جریان رو، و این دیگه انتخاب آگاهانة خودش بوده. اینکه آدم بذاره بره؛ حتی جایی دور، خیلی دور، و بین کسایی که به‌کل بیگانه باشند و بخواد از اول شروع کنه به حرف آسونه. برمی‌گرده به اینکه چه باری روی دوش داشته باشی؛ بتونی این بار رو باز هم با خودت این‌طرف و اون‌طرف بکشی یا نه.


Image result for ‫قباد‬‎

کاری که نصرت با قباد کرده بود به‌نظر میاد همون کاریه که گودرز قراره با سالار بکنه؛ ناخواسته بندازدش توی منجلاب دیوان‌سالاری.

قباد شهرزاد رو می‌فهمید؛ با اینکه نمی‌تونست خودش رو راضی کنه آزادش بگذاره، چون خودش هم عاشق بود. فقط طول کشید تا مشتش رو باز کنه و بگذاره پرندة اسیر پر بکشه.

چه دماغی از بزرگ‌آقا سوخت که هی گند زد به همه‌چی تا یه دیوان‌سالار با ژن شهرزاد به‌وجود بیاد؛ ... آخرش هم ...