از قبل عید تا یکیـ دو روز پیش که اپیسودهای پایانی سریال سالهای دور از خانه (اُشین) پخش میشد [1]، چندتای اندک را دیدم. دیروز هم با دیدن اولین اپیسود سریال گرگها، به این نتیجه رسیدم آهنگ تیتراژ این دو سریال، در آن سالهای دور سرد، برایم حکم موسیقی تیتراژ Game of Thrones این سالها را داشتهاند؛ همانقدر حماسی، امیددهنده و همراه با واقعیت و رؤیا.
[1]. از امروز بهجایش سریال قصههای جزیره شروع شد! و من چقدر خوشحالم! [2]
[2]. اولینبار که سریال قصههای جزیره پخش شد، یک شب سرد زمستانی بود؛ فردایش اولین امتحان ترم اول را داشتم و فکر کنم شیمی بود. شاید هم اولی نبود یا اصلاً شیمی نبود و یکی از درسهای منشعب از تعلیمات دینی بود (اسم کتابش یادم نیست). بین همین موارد مشکوکم. انگار منتظر بودم موهایم، که شسته بودمشان، خشک شوند و همه خواب بودند و فقط من بیدار و خوشحال از کشف سریال جدیدی که واقعاً با همهی آنها که تا آن روز دیده بودم متفاوت بود؛ بهطرز قشنگ و جذااابی متفاوت بود و مرا بندهی پرنس ادوارد دوستداشتنی کرد که، تا مدتها بعد، اصلاً مکان درستش را هم نمیدانستم.
داشتم دنبال فیلم کریسمس مبارک، خانم کینگ میگشتم (فعلاً نیافتمش) که خیلی غافلگیر شدم! [این سایت] کل سریال اونلی را برای دانلود دارد! اول از همه، قسمت آخر سریال را که چند شب پیش پخش نکردند! دانلود کردم. ابتدای آن، گاس میگوید: داریم میرسیم. بوی دریا رو حس میکنم و هوا و فضا تابستانی و خوشکل و پرنس ادواردی است. خیلی چیزها دارد تغییر میکند؛ از جمله مدل موهای ژانت و ریچل لیند. سارا هم برای این رویداد بزرگ برمیگردد و خیلی خوشکل و خوشلباس است. دلم برای استوارت خیلی سوخت؛ برخلاف 20 سال پیش که دلم میخواست با ضربههای نیمبوس 2000 از جزیره بیندازمش بیرون!
الآن هم خوشحالم که میتوانم از روی سایت IMDB خلاصة اپیسودها را بخوانم و آنها را که برایم جالبتر بودند، برای یادگاری، دانلود کنم. این هم پروژة جدید که میشود بهانة شیرین سحرخیزی.
و دارم فکر میکنم اگر همت کنند و نسخةجدیدی برای این سریال بسازند چقدددددر دیدنی میشود!
سارا استنلی یکی از محبوبترین شخصیتهای رؤیایی من است؛ از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده اما با همة شرایط کنار میآید؛ در حالی که واقعیت خودش را فراموش نمیکند و ضعف و قوتهایش را میپذیرد. ساکن مونترآل (یکی ز زیباترین شهرهای جهان) و جزیرة پرنس ادوارد (بهشت رؤیایی) است، همه دوستش دارند، زیبا و خوشلباس و خوشسروزبان است، در آخر هم به اروپا میرود تا درس نویسندگی بخواند!
آرایش موهای سارا و فلیسیتی اینجا فوقالعاده است!
متأسفانه موهای فلیسیتی بهخوبی مشخص نیست چون از پهلو خیلی خیلی دوستش داشتم.
2. سرنوشت خانوادة پتیبون بدجووور به خانوادةکینگ گره خورده انگار! اول که آرتور و فلیسیتی، بعدش شایعة آرتور و سارا و در همین زمانها هم فلیکس و ایزی!
3. فلیکس؛ قبل و بعد:
ولی من اگر پایم به جزیرة پرنس ادوارد برسد، حتماً از این خاک سرخش یک مشت برمیدارم و میریزم توی شیشه تا برای خودم نگه دارم.
از دیدن فصل دوم آن با ای اضافه خیلی لذت میبرم. بهجز آن دو قسمتی که درمورد طلا بود ـکه البته جزئیات جالب و خوبی هم داشتـ بقیهاش خیلی خیلی خیلی برایم جذاب است؛ مخصوصاً آن آزادی عمیق و انسانی که بچهها (آن و کول و تا حدی دایانا و آن دختر موبور بامزه) احساس میکنند و بر اساس آن، پیمان میبندند و به دنیایشان نگاه میکنند ...
وای که آتشها زیر خاکستر است و بهزور پنهانکردنشان باعث میشود زبانههایشان بدجور ما و دیگران را بسوزانند. ولی وقتی پنهان نشود، گرمابخش و روشنیدهنده میشود.
یک روباه بانمکی توی جنگل هست که گاهی برای دیدن آن به کلبة جنگلی میآید؛ روباهی با چهرة نیمهسیاه و دمی که نوکش سفید و زیباست. آن جایی به او اشاره میکند که مثل خودش نازیبا و متفاوت است.
دیروز و امروز از دست این سریال قاهقاهم به هوا بلند بود؛ بیشتر شعفناک است تا خندهدار.
آن: میشه از اون پوشش سیاهت به من یادگاری بدی؟
دایانا: ولی من که لباس مشکی ندارم!
آن: موهاتو میگم.
آن: الوداع دوست من!