ریاریو: تا حالا موردی شبیه مقاوت داوینچی دیده بودین؟
معمار: یکبار؛ خودم.
وقتی معمار پیش از من سعی کرد منو در مسیر لابیرنت هدایت کنه،مقاومت کردم.
ریاریو: مقاومتتون چه صورتی داشت؟
معمار: خودم رو در هزارتویی دیدم که خودم ساخته بودم. دنیایی درون خودش داشت؛ گذشته و حال و آینده. درونش گیر افتاده بودم. سرگردان شده بودم. روح گمشدهای بودم؛ درون خودم گم شده بودم.
ریاریو: چطور بر این دیوانگی غلبه کردین؟
معمار: دیوانگی نه؛ زندگی باطنی خودم بود؛ سایهةایی روی دیوارهای غار. کی میگه زندگی آدم در لحظهای از این رو به اون رو نمیشه؟ با قطرهای آب، از مرگ نجات پیدا میکنه.
ریاریو: معمارتون چطور به بیرون هدایتتون کرد؟
معمار: بعد از ساعتها و ساعتها راهنمایی، طناب نجاتی برام انداخت؛ آخرین و خطرناکترین روش: منو مسموم کرد، با این سم. انتخاب زندگی بیمعناست مگر اینکه مرگ هم انتخاب بشه.
فصل 3، اپیسود 4
ـ شیاطین داوینچی با همة بهدور از واقعیتبودنها و ماجرایی بودنهایش، معمولاً چند دقیقهای برای گفتن جملههای خاص و جذاب دارد که باعث میشود از دیدنش پشیمان نشوم و بابت مخدوشکردن چهرة داوینچی نازنینم بر سازندگانش خرده نگیرم. البته نمیتوانم پنهان کنم که از بیشتر ماجراهایش هم خوشم میآید!
ـ با این فاصلهای که برای دیدن فصل آخرش افتاد، فکر میکنم بهتر است فصل 1 و 2 را هم مسلسلوار بار دیگر ببینم.
ـ فرزندان میترا (دین باستانی ایرانی)؛ اعضای لابیرنت (اساطیر یونانی)؛ ریاریو با اصالت یهودی و گردننهادگی امروزش به مسیحیت و سرگشتگیهایش و در نهایت، انتخابهایش؛ همراهی زو (زرتشت، دوست صمیمی لئوناردو) با او که ممکن است از فرزندان میترا باشد جذابیتهای فراموشنشدنی این سریالاند برای من؛ هرچند گاه قدری ضعیف کار شده باشند.