آهنگهای فیلم همه میدانند را با لطایفالحیل پیدا و دانلود کردم و همان اولی را خیلی بیشتر از همه دوست دارم. به آنها گوش میکنم و یاد لحظات ابتدایی فیلم میافتم که، بدون هیچ شناختی از شخصیتها، داشتم حدس میزدم با توجه به بحرانی که قرار است در فیلم رخ بدهد، کار کدامیک از آنها ممکن است باشد. اول از همه به داماد جدید شک کردم. خواهرزادة پاکو هم مورد خوبی بود ولی بیشتر به مظنونی میماند که برای ردگمکردن ممکن بود به او پرداخته شود؛ که البته حتی در همین حد هم جزء مشکوکها نبود. به پاکو هم شک کردم؛ بهخاطر آن لاابالیگری خاصش و سرخوشی و راحتبودنش.
گوشدادن به این آهنگها مرا یاد پاکو میاندازد و نگاهش در آستانة در اتاق نشیمن به آن همه که او را متهم میکردند؛ نگاهش که اندوهگین و غافلگیرشده و پر از «از شما انتظار نداشتم، نه، جدی؟ بیخیال بابا!» بود.
اعتقاد قلبی آلخاندرو و تکیهاش به نقطة عطف زندگیاش و ایمان به آن لحظهای که مثل ققنوس از خاکستر برخاسته بود خیلی احترامبرانگیز و بهیادماندنی بود.
همچنان آنقدر غرق فضایی شیرین و گس، حاصل ترکیب داستانهای یکروز مانده به عید پاک و این فیلم، هستم که دوست دارم فیلم بیوتیفول خاوییر باردم را هم ببینم. میدانم باید خیلی تلخ باشد اما دوست دارم خودم را بیندازم توی تلخی و بیحس بشوم. فقط این کوتیکوتی نمیگذارد راحت باشم! تکلیف زیبا را هفتة پیش روشن کردم و باید خیلی سریع به کوتیکوتی هم رسیدگی کنم تا بعدش با خیال راحت غرررق شوم. امیدوارم معجزهای بشود و کتابی به زیبایی این مجموعه داستان زویا پیرزاد پیدا کنم.
برای آرامشدن دلم، چند ویدئوی فلامنکو دیدم و یاد آن خوابم افتادم که داشتم لباس فلامنکو میپوشیدم و اما واتسون هم در ترکیبی از نقش هرمیون و بل توی خوابم حضور داشت. توی اتاقی نیمهتاریک بودم که شبیه کنج گردی توی راهپلة خانهای هزارویکشبی بود احساس شیرینی از آنجابودن داشتم.
«بعدازظهرِ روزی که قرار بود فردایش برای همیشه به تهران برویم با مادرم به ساحل رفتیم. کیسة بزرگی همراهم بود. پر از گوشماهیها و سنگهایی که سالها جمع کرده بودم.
روز قبل، پدرم دادوفریاد راه انداخته بود: یک کامیون جدا باید بگیرم فقط برای بردن آشغالهای تو. بریز دور! ... روی تنة درختی نشستم و کیسه را خالی کردم. به کپهای که کنارم درست شد نگاه کردم، بعد به مادرم که داشت دور میشد، بعد دوباره به کپة روی ماسهها. سنگها را یکییکی برداشتم. یادم بود هر کدام را کی و کجا پیدا کردهام. مثلاً سنگ گردی را که شبیه پوزة خوک بود؛ روزی که پدر بهزور مرا برد شکار گراز». ص 298
توصیف این بخش را خیلی دوست دارم؛ درمورد مادر و ادموند و آنجا که از تفاوت قدشان میگوید، بیشتر:
«جوهر سبز را اولینبار مادرم برایم خرید... وقتی که پرسیدم چرا سبز؟ خندید و شانه بالا انداخت: نمیدانم، شاید چون با سیاه و آبی فرق داره.
پدرم پوزخند زد: با سیاه و آبی فرق داره! خانم دوست دارند همهچیزشان با بقیة آدمها فرق داشته باشه!
مادرم چند لحظه نگاهش کرد بعد سرش را چرخاند طرف من. مدتها بود برای نگاهکردن به من سرش را بالا میگرفت و من که میخواستم ببوسمش خم میشدم. گفت: چیزی بنویس، ببین دوست داری؟
گوشة روزنامه نوشتم: جوهر سبز با همة جوهرها فرق دارد. من آدمها و چیزهایی را که با همه فرق دارند دوست دارم.
مادرم خندید. پدرم چند لحظه به ما نگاه کرد، روزنامه را از روی میز چنگ زد و از اتاق بیرون رفت». ص 297
آخخخخخخخخ! نفسسسسسسسسس! دلم از این خانهها با این حالوهوا خواست:
صبحهای زود بهترین وقت روزم بود. خانه ساکت بود و از حیاط صدای جیکجیک یکنفس گنجشکها میامد که لابهلای شاخوبرگ درختهای نارنج جولان میدادند. از اتاقم بیرون میآدم، در اتاق مادرم را آرام باز میکردم و سرک میکشیدم. خواب که بود دوست داشتم نگاهش کنم. ... عصر می1رسیدم: دیشب خواب چی میدیدی؟ ... خوابهایش را برایم تعریف میکرد. تقریباً همیشه توی دشت بزرگی میدوید یا بالای جنگل پرواز میکرد.»
بخش بالایی را که خواندم، فکر میکردم درمورد دوران جوانی ادموند است و مادرش با آنها زندگی میکند و ادموند صبحهای زود قلمبهدست میشود و مینویسد. خانة تهرانشان را مجسم کردم. در حالی که درختهای نارنج گواهی میدهند شمال است و دوران کودکی ادموند. اولین کلمة جملة بعد هم تأیید میکند این را:
«بزرگتر که شدم، فکر کردم حتماً خوابهای بد هم میدیده. خوابهای بد را هیچوقت برایم تعریف نمیکرد». ص 298
ای جان، ای جان! نقطة قرمز:
«روی یکی از بنفشهها چیز قرمزی میبینم. خم میشوم. ... پینهدوز روی گلبرگ سفید بنفشه تاب میخورد.
چشمهایم را میبندم. باز میکنم میگویم: جعبهای چند؟
تمام بعدازظهر من و هوشنگ در باغچة خانه گل بنفشه میکاریم» . ص 311
پینهدوز باعث میشود ادموند بعد سالها بنفشه بخرد برای باغچة حیاطش.
خیلی خیلی خوب بود؛ عالی بود! از خواندن این سه داستان بینهایت لذت بردم و از دیگر آثار نویسنده بیشتر دوستشان دارم. کتاب محبوب من از پیرزاد همین است. خیلی خوب داستان ادموند را از کودکی تا پیری گفت و در انتها هم خیلی لطیف و قشنگ به گذشته ارجاعهایی داشت و دایرة زندگیاش را، همچنان که جریان دارد، بست؛ زیباییهای اکنونش را به زیباییها و خاطرات گذشته پیوند داد.
آلِنوش عجیب است؛ دختر ادموند و مارتا، یاغی و دوستداشتنی. مرا یاد جاستین، دختر مگی، در کتاب پرندة خارزار میاندازد.
جالب است که مارتا محبوب همه است؛ آدمهایی با شخصیتهایی متفاوت، از ته دل، دوستش دارند.؛ مادربزرگ و عمه، مادر ادموند، دانیک.
طاهره، کاش در پایان کتاب اشارهای به طاهره هم میشد. دلم برایش تنگ شد!
دلم میخواهد، اگر مرد بودم، «ادموند» میشدم.
ــ یکروز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)؛ زویا پیرزاد، نشر مرکز.
دنبال بهانهای میگشتم زودتر جملههای خوشکل داستان اول از کتاب سوم این مجموعه [1] را جایی بنویسم، بین کارهام کمی احساس خستگی کردم و آن را به فال نیک گرفتم. پا شدم، آمدم نزدیک پنجرة محبوبم و انرژی هوای ابری و نور بیرون را شروع کردم به بلعیدن.
جالب این بود که بلافاصله چشمم به ماشینی افتاد براق و با رنگ آبی/ سبز زیبا. داشتم دنبال رنگش میگشتم تا برای یادگاری اینجا ثبتش کنم. متوجه شدم دقیقاً رنگ روی جلد کتاب زویا پیرزاد است!
هنوز داستان اول را هم تمام نکردهام اما چنان آن را دوست دارم که بهنظرم حتی از دو رمان پیرزاد هم قشنگتر است. دو مجموعه داستان دیگر را، که در این کتاب است، چندان دوست نداشتم. توصیفها و جریان داستان قشنگ است ولی در کل شیفتهشان نشدم.
کتاب با توصیف خانة دوران کودکی شروع میشود؛ آن هم خانهای به آن جذابی در شمال ایران:
«خانة کودکیم دیواربهدیوار کلیسا و مدرسه بود ... طبقة پایین خانه اتاقهای بزرگ داشت با سقفهای بلند و ستونهای چوبی که فقط از حیاط نور میگرفت و عصر به بعد تاریک تاریک بود. در طبقة پایین کسی زندگی نمیکرد... مادرم چیزهایی را که استفاده نمیکرد اما دلش هم نمیآمد دور بریزد در طبقة پایین انبار میکرد... تا قبل از مدرسهرفتن، بازی در اتاقهای خالی طبقة پایین، لابهلای رختهای شسته و اثاث بیاستفاده، روزهایم را پر میکرد.» ص 225 و 226
«پشت کلیسا قبرستان بود. بین قبرستان و حیاط مدرسه حصاری نبود. شاید چون نیازی نبود. مدیر مدرسه رفتن به قبرستان را برای بچهها ممنوع کرده بود و حرف آقای مدیر برای ما بلندترین و محکمترین حصار بود». ص 227
«از پلهها که بالا میرفتم، تازه به فکرم رسید که از کجا فهمید چیزی پیدا کردم؟ خواستم بپرسم. بعد منصرف شدم. ... اگر هم میپرسیدم، لابد مثل همیشه چشمهایش را گشاد و چپ میکرد و میگفت من جادوگرم! یا ادای دیگری درمیآورد». ص 230
«تا زنگ آخر طاهره حتی نگاهم نکرد و زنگ خانه را که زدند زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. پشیمان و عصبانی شروع کردم به جمعکردن وسایلم. عصبانی که چرا قهر کردم و پشیمان که چرا کوتاه نیامدم». ص 231
طاهره، طاهرة دوستداشتنی و مادر فرشتهطورش:
«مادر طاهره از همة زنهایی که دیده بودم لاغرتر و بلندقدتر بود. کم حرف میزد، هیچوقت ندیده بودم با صدای بلند بخندد و راه که میرفت انگار روی زمین سُر میخورد. هربار میدیدمش یاد موجهای ریز دریا میافتادم که نرم جلو میآمدند، گوشماهیهای روی ماسهها را قلقلک میدادند و آرام پس میکشیدند». ص 244
«طاهره تنها غیرارمنی شهر بود که صحبتش که میشد، مادربزرگ ابرو درهم نمیکشید... مادربزرگ بارها گفته بود کارتان به کجا کشیده که دین و ایمان را باید از دختر سرایدار مسلمان یاد بگیرید! و روزی که وقت بیرونآمدن از کلیسا دید طاهره صلیب کوچکی به گردن دارد، چشمهایش پر از اشک شد، پیشانی طاهره را بوسید و دیگر هیچوقت نشنیدم بگوید دختر سرایدار مسلمان». ص 245 و 246
« به طاهره گفتم.. نمازت باطله. صلیببهگردن که نماز نمیخونند. دست به کمر زد. کی گفته من صلیب دارم؟ گفتم داری! خودم دیدم! زنجیرگردنش را گرفت کشید جلو. بیا نگاه کن! الله کوچکی به زنجیر آویزان بود. گفتم صلیبت کو؟ گیسهای بافتهاش را انداخت پشت سر و خندید. وقت مدرسه و کلیسا صلیب میندازم ، وقت نماز الله. دوتایی پریدیم نشستیم روی سنگ قبر. پرسیدم چرا هم صلیب داری هم الله؟ شانه بالا انداخت و پاهایش را تکان داد. چون جفتشون خوشکلند». ص 247
یکجایی
هم توی داستان، آلِنوش، دختر ادموند، گفت از دو چیز خوشش میاید چون هر دو
خوشکلاند.. (؟) یهطور جمع اضداد بود؛ همانطوری که طاهره درمورد صلیب و
الله گفته بود.
از این خصوصیت طاهره خیییلی خوشم میآید:
«گاهی وقتها فکر میکردم طاهره واقعاً جادوگر است. بین کسانی که میشناختم، طاهره تنها کسی بود که لازم نبود چیزهایی را که انگار فقط من میدیدم برایش توضیح بدهم؛ مثل بچهقورباغهها که توی چمن جلو بندرگاه پنهان بودند یا تخمة آفتابگردانی که هیچ شبیه تخمههای دیگر نبود». ص 248
مدیر مدرسه مرا یاد اسنیپ میاندازد:
«[صورت جدی و عبوس دارد] وقتهایی که موهای صاف و سیاهش را با انگشتان استخوانی از پیشانی پس میزد، یاد گوشماهیهای ظریفی میافتادم که از کنار دریا پیدا میکردم و زود میشکستند». ص 249
[1]. یک روز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)، زویا پیرزاد، نشر مرکز.
وای خدا! مارشال لاغر کرده و کلللی ژذذذذاووئب شده!
اپیسود یازدهم را خیلی دوستش دارم؛ ماجرای جینکس و طلسمشدنشان و ماجرای چاه ذهنی.و اینکه اصلاً خودم نفهمیدهام از کی تا حالا اینقدر بارنی را به بقیه ترجیح میدهم که کلی کیف میکنم، وقتی در عرض کمتر از یکساعت، آن سهتای دیگر را طلسم کرد!
آخرشب همینطور شوخی شوخی نشستم و فیلم Then You Came را دیدم (با تشکر از لایرا جانم بابت معرفی). فکر نمیکردم انقدر ازش خوشم بیاید. به نظرم از آن فیلمها بود که قرار بود یکبار ببینمش و بعد بگذارمش کنار یا حتی پاکش کنم. ولی واقعاً خوب بود و آخرش حتی اشکم را هم درآورد؛ همانجا که کلوین تبریکهای تولدش را دید و خواند.
کل فیلم به این فکر میکردم چقدر دلم میخواست جای اسکای باشم و بعضی کارها را با همان احساس بیتعلقی به دنیا و بدون فکرکردن به عواقبی که ممکن بود یک زمانی در زندگیام داشته باشند انجام بدهم. چقدر احساس میکردم اسکای خیالش راحت است و چقدر شانههایش از هر باری خالی و سبک است و حتی یکبار هم نگران پدر و مادرش نشدم.
توی متن خواندم ادموند قهوه دم میکند و در لیوان صورتی هم میریزد و .. دلم خواست! نیمی از بستة نسکافة فوری را توی آب جوش ریختم و با لذت سرکشیدم.
یک روز مانده به عید پاک، زویا پیرزاد
ــ همچنانکه این مطالب خاص درمورد آثار زویا پیرزاد را میخوانم، بیشتر مصمم میشوم آن سه داستانی را که قبلاً تا آخر نخوانده بودم زودتر بخوانم. عجیب است که ادامهشان ندادم! چون اولین داستانش را خیلی دوست داشتم. درمورد ادموند، پسری ارمنی، بود ساکن شهری در شمال ایران. فضاش را دوست داشتم و اینطور نزدیکشدن به خانوادهای ارمنی برایم جالب بود. چرا دوتای دیگر را نخواندم؟ مخصوصاً اینکه آن دوتا هم درمورد ادموند نوشته شدهاند.
ــ خواندن چنین داستانهایی دربارة اقلیتهای مذهبی را دوست دارم. خیلی خیلی کم چنین آثاری را دیده و خواندهام. جالبترینشان هم آثار خانم پیرزاد است. خیلی دلم میخواهد درمورد یهودیان ایران، زردشتیان یا حتی آشوریها هم داستانهای خوبی نوشته شود و بخوانمشان. انگار همیشه دوست دارم خودم را، در بین آدمهایی خیلی خیلی متفاوت با خودم، دوباره کشف کنم؛ حتی شاید خارجیهای مقیم ایران!
ــ چند سال پیش، بهصرافت افتادم برای دوبارهخواندن چراغها را من خاموش میکنم حتماً وقت و برنامهای بگذارم. چون فکر میکردم خواندن رمانی دربارة برشی از زندگی زنی متأهل، بعد از اینکه خواننده ازدواج کرده باشد یا قدری بیشتر درمورد زندگی متأهلی و بچهداشتن بداند، حتماً چیز متفاوتی برایش دربر خواهد داشت. الآن که این نوشتهها را درمورد رمان میخوانم، بهنظرم اگر بخوانمش، سریع و با تأمل کمتری خواهد بود و لازم نیست مته به خشخاش بگذارم؛ مگر پای نقد تخصصی و این چیزها در میان باشد. حتی عادت میکنیم هم، با اینکه خیلی خوب بود، یکبارخواندنش تقریباً بس بود. راستش با اینکه به آرزو و سهراب حق میدهم، آن عشق مفرطشان به نشانههای زندگی سنتی و نقدشان بر جوانان امروزی و مظاهر زندگی مرفه و مدرن کمی حالم را به هم میزند! این چیزها باید خیلی شخصی باشد یا در صورت خیلی علنیشدن، باید بیشتر نتیجه و پیامد خوبی داشته باشد نه غرقشدن صرف. البته اصلاً ایراد قلم خانم پیرزاد نیست چون واقعاً چنین آدمهایی وجود دارند که همیشه نوستالژی گذشته و سنت را مثل ردای امنیتبخشی بر دوش بکشند و حتی توی چشم کسی فروکنند. آرزو جان! شما بچه داری؛ موظفی درکش کنی و برایش خرج کنی حتی اگر باب میلت نباشد. جنس گران را هم با توضیح منطقی برایش نخر؛ نه با غر و دعوا.
To the Bone را بهخاطر لیلی کالینز و کیانو ریوز دیدم. لیلی، لاغر بیشازحدش هم، خوشکل و دوستداشتنی است.
خواب الن/ ایلای را دوست داشتم. آنجا که مدام باوسواس دور بازویش را اندازه میگرفت، احساس وسواسطورش، ترس ذهنیاش که او را به اینجا رسانده بود ... تا حدی میفهمیدمشان.
وقتی ایلای قهر کرد رفت خانه، مدام میگفتم: برگرد دیگر! نمان! آخر اداواصولش باعث میشد کیانو ریوز فیلم بهشدت کم شود!
بهنظر میآید باز هم میخواهم دربارة بینوایان بنویسم، نه؟
خب، در ابتدا، قصدم این نبود.
بعد یکهو شد؛ یعنی دیدم دارم به آن فکر میکنم، ناآگاهانه. بعدش آگاهانه سعی کردم فکرم که تمام شد دربارهاش ننویسم و فقط بشود فکر خالی. اما بعدش دیدم دوست دارم یک خط هم شده بنویسم. و این شد که بله! باز هم بینوایان!
الللبته عرض خاصی نیست؛ اینکه اپیسود پنجمش وسط هفته آمده اما زیرنویس فارسیاش نه. تنبلها! اما بدتر از آن خود منم که همت نمیکنم بدون زیرنویس ببینمش. با اینکه سریال پرحرفی نیست و حتی ارزش چندبار دیدن و گوشکردن هم دارد و کمی تلاش برای فهم دستوپاشکسته.
دیگر اینکه دارم متنی میخوانم درمورد آثار زویا پیرزاد و هوس کردم داستانهای مجموعة آخر سه کتاب را بخوانم. دلم برای ادموند، پسر ارمنی داستانها، تنگ شد. داشتم نقلقولها را در این مجموعه چک میکردم که یکهو چوق الف را در حدود یکششم پایانی کتاب دیدم! فکر کنم دفعة قبل کتاب را تا آخر نخوانده بودم!
دیگرتر اینکه To the Bone را هم دیدم و خیییلی ازش خوشم آمد! باز هم حکایتم شده داستان فردی که «میبیند» تا اضافهها را پاک کند و بعد از دیدنشان، بهشان دلبستگی پیدا میکند و دلش میخواهد نگهشان بدارد. به این نتیجه رسیدهام که درمورد پاککردنشان نباید خیلی مته به خشخاش بگذارم. آدمیزاد، وقتی برای بعضی چیزها پول و جا و وقت نمیگذارد، باید برای مورد علاقههایش بگذارد! مثلاً خریدن هارد طی چننند سال آینده؛ اگر باز هم لازم شد.
نهایت هم اینکه آدمیزاد کلاً مریض است؛ تا دوشنبه وقتش باید پر باشد و از زیر کار درنرود اما دلش هوس کتاب و فیلم و سریال و قدمزدن و خوشگذرانی میکند. اوه اوه! حتی نوشتن این چند خط در وبلاگش!
دلم میخواهد بنشینم و فقط عکسهای بینوایان را نگاه کنم؛ یا اپیسودهاش را دوباره ببینم و ... ولی همان اندوه و تلخی همیشگیاش مانع میشود.
امروز دو قسمت آخرش را از روی فلش پاک کردم و گفتم «باشد برای بعدتر» و به دیدن چهرة زیبای لیلی کالینز در To the Bones رضایت دادم.
بهجز انیمیشن قدیمی این اثر، بقیة اوقات، داستان را تا زمانی خیلی دوست داشتم که ژان والژان سراغ کوزت میرود و او را از دست تناردیههای ایکبیری نجات میدهد. بقیة داستان به صرف خود ژان والژان و عشقش به کوزت و پایبندیاش به تعهدش و همچنین، تقابلش با ژاور برایم جذاب بود و البته توی کتاب، بهخاطر جزئیات قشنگ داستان. منظورم شخصیت کوزت است. بهاندازة فانتین برایم جذاب نبوده. شاید بیشتر به این علت باشد که ژان والژان بدجور برای او میترسد و از او محافظت میکند؛ طوری که همیشه او را در قفسی نادیدنی نگه میدارد.
از کوزت و ماریوس این سریال هم خیلی خوشم نیامده :/
عاشق شخصیت آن کشیشی هستم که در دهکده به ژان والژان اعتماد کرد و شمعدانهای نقره را هم به او بخشید و شمعدانها شدند آینه و چراغ راه وجدان ژان.
هی هی هی!
این [بینوایان جدید] را واقعاً عاشقش شدم رفت!
عزیز دلم، لی لی، دخترِ فیل کالینز است! بابت فهمیدنش همچین ذوق کردم انگار فکوفامیل من باشد؛ در صورتی که حتی یادم نمیآید چیزی از موسیقی پدرش به گوشم خورده باشد! لیلی گویا با ابروهای پهنش مشهور است. چیز دیگری نبود یعنی؟ چشمهاش، بانمکبودنش هنگام حرفزدن ،..؟ حسودها!
هممم، یادم آمد مسئلة اصلی داستان بینوایان تقابل دو نظریة ژاور و ژان والژان درمورد ذات انسانهاست؛ اینکه محیط در شروربودن آدمی مؤثر است یا نه، اگر کسی گناه کرد باید باز هم به او فرصت داد یا نه. یاد جملههای ابتدایی خود کتاب افتادم که درمورد نقش باغبان و معلم در پرورش گیاهان و انسانها بود.
اینکه بابت دزدیدن یک قرص نان نوزده سال زندانی شوی و بعدش هر جرمی که انجام دهی،حتی اگر بهقدر دزدیدن سکة بیارزشی باشد، باید تا آخر عمر در وضعی فلاکتبار به غلوزنجیر کشیده شوی چون ثابت کردهای ذاتت پلید است و در هر موقعیتی به سمت بدی و گناه میروی خیلی بهدرو از انصاف و ظالمانه است. فکر میکنم ژان بهترین کار را کرد؛ خودش را معرفی کرد تا فرد بیگناهی به جای او زندانی نشود و بعد هم فرار کرد تا بتواند به قولش عمل کند. حتی اگر قول هم نداده بود حقش زندانیشدن نبود.
مسئلة دیگر اینجاست که بیچاره ژان همیشه خوب است و حتی بهتر از خیلیها اما، سر بزنگاه، یک بیدقتی یا چیزی شبیه جرمی بسیار کوچک که در این روزگار،خیلی راحت میشود از آن چشمپوشی کرد زندگیاش را زیرورو میکند و او را از عرش به فرش میکشد (یاد خودم میافتم!)؛ مثلاً کلافگیاش بابت حرفهای ژاور که باعث شد فانتین را از روی سهلانگاری اخراج کند یا خشم و عصبانیتش از ساکنان دهکدة ژروه که سبب شد، بی آنکه نیازی به پول داشته باشد، سکة ژروه را بدزدد و عمری فراری باشد.
یکی از خوبیهای این سریال کوتاهی اش بود که در سه اپیسود تمام شد و البته جزئیات خوبی هم داشت و بله، بله! این نسخه را هم نگه میدارم!
مِگ مارچ، با آن دهان خوشفرم و دندانها و چال لپها، محبوب و دوستداشتنی است. چقدر ارتباطش با مادر و خواهرانش قشنگ است. با اینکه دختربزرگه است، لوس بانمک و عزیزدل پدر و مادر است.
مگ عزیز دل من! وقتی اولین بوسه سهم مارمی بود!
جو خوشکل و خشن که دنیای بزرگی در سر دارد، عاشق خانواده اش است و بهخاطر مگ حاضر است خواستگار محجوب او را از خانه بیرون کند یا تمامی سعیش بر این است بث خوشحال و سلامت باشد. آنجا که گله کرد «همة خوشگذرانیها نصیب ایمی میشود و من همیشه باید کار کنم»، به او حق دادم ولی من هم، مثل او، زندگی مستقل و به سبک خودِ آدم در نیویورک و کار و تلاش برای هدفی بزرگتر و همراهی با انسانهایی عمیق و اهل عمل و مطالعه را خیلی خیلی بیشتر از خوشگذرانیهای ایمی میپسندم.
آقای لارنس هم خیلی خوب بود؛ بیشتر برای اینکه دامبلدور نقش او را بازی می کرد، مایکل گمبون با آن صدای قشنگ و انگشتهای کشیده، که وقتی به لوری گفت «من به جای جو باهات میام سفر» خیلی عالی بود! خود تدی لارنس هم واقعاً خوب بود؛ مخصوصاً وقتی احساساتی میشد و نگاههای محبتآمیزش با چال لپش همراه میشد.وای وای! جان هم عالی بود و همچنین پروفسور بیر آلمانی.
اوع اوع! هنرپیشة جو دختر اوما تورمن و ایتن هاوک است!
داشتم پوشة سریالهای جدیدم را بررسی میکردم که چه چیزهای جدیدی را برای امتحان دانلود کردهام تا بعد از دیدن یک-دو اپیسود، درمورد ادامةدیدنشان تصمیم بگیرم، چشمم خورد به زنان کوچک. یادم نبود همانی است که مریل استریپ قرار بوده باز کند یا نه (اصلاً مریل استریپ در نسخهای از این کتاب بازی کرده؟؟) [1] به هر صورت، همان یک اپیسود را دیدم و برای سرگرمی آخرشب که باعث شود چند ردیف بافتنیام را هم پیش ببرم بد نبود.
جو مارچ کمی خشن و وحشی است ولی از بعضی نماهای چهرهاش خوشم میآید. خوشکلترینشان مگ است با دهان زیبا و چالهای دور دهانش. اولینبار، مجموعة کارتونی آن را دیدم (خیلی سال پیش) و از سارا (ایمی/ خواهر کوچکه) خیلی خوشم آمد.
اما در نسخههای دیگر، برعکس از شخصیتش اصلاً خوشم نیامد!
[1] خدا را شکر! گویا اینبار اشتباه نکردهام و قرار است استریپ در نسخة 2019 آن بازی کند، در نقش عمه مارچ! خیلی دلم میخواهد حتماً ببینمش.
و بهبه! بهبه! اما واتسون دوستداشتنی هم مگ مارچ است و سرشا رنان در نقش جو مارچ!از اما که مطمئنم اما امیدوارم جو مارچ خوب دربیاید!
و حتماً جایی توی کتاب آمده «جو مارچ موهای فوقالعادهای داشت که باعث میشد خواهرانش ناخودآگاه، بعد از اینکه چشمشان به آن موها میافتاد، تا ساعتها نخواهند توی آینه به موهای خودشان نگاه کنند یا حتی دست به میان آنها ببرند».
سمت چپ، دومی، جو مارچ
شرلوک هلمز پیر شده و بر اثر اتفاقی در پایان یکی از پروندههایش، آن را آخرین پرونده قرار داده و به خانهاش در دل طبیعت پناه آورده تا با زنبورهایش سرگرم باشد؛ بدون واتسون و معما و در کنار زن خدمتکار خانهاش و پسر کوچولوی کنجکاو بامزهاش. راجر چیزهایی را در ذهن شرلوک برمیانگیزد و با هم دوست میشوند و همین سبب میشود شرلوک داستانش را تمام کند. البته از جایی به بعد ماجرا را یادش نمیاید اما کنجکاوی راجر باعث میشود خاطرات شرلوک کامل شود.
آن خانة خوشکل شرلوکی با گیاهان زیبای اطرافش و دورتر، منظرة دریا را خیلی خیلی دلم خواست!
ماجرای آخرین پرونده با سفر به ژاپن شرلوک، موازی و آرامآرام، تعریف میشوند و در نهایت،از آخرین پروندهاش درس میگیرد تا ماجرای ژاپن را جور دیگری ختم کند. یکی از صحنههای سفرش به ژاپن فضای عجیبی داشت؛ انگار زمینی سوخته بود و در آن از امواتشان بهروش خاصی یاد میکردند (فکر میکنم ویرانههای هیروشیما بود) و همانجا، با کمک میازاکی، نهال زبانگنجشک خاردار را پیدا کرد. بعد هم به همان روش ژاپنی، امواتش را گرامی داشت.
فقط از یک کار استنیس براثیون خوشم میآید و اینکه هر غلطی بکند، نظر سر دووس برایش مهم است و بهراحتی از او نمیگذرد.
ـ فصل سوم را تامام کردم!
1. مدتی است دیگر اپیسودهای HIMYM برایم جدید شدهاند. فکر کنم بعد از آن دیگر پیش نیامد که آن سالها، از شبکة مرحوم فارسیوان، بقیهاش را ببینم. فقط زوئی را یادم هست و شوهر کاپتانش که، بعد از مدتی وقفه، یکـ دوبار دیدم.
باید بگویم خیییییییلی سریال خوبی است! بعضی اپیسودهاش عالیاند؛ مثلاً [نفرین بلیتز] که خورخه گارسیا (بازیگر بدشانس لاست) هم در آن بازی میکرد و اتفاقاً اینجا هم بدشانسی آورد و دوبار به لاست هم اشاره کرد؛ یکبار مستقیم، یکبار هم با گفتن شمارة بدشانسی! خیییلی بامزه بود!
جالب این بود که بدشانسها ناخودآگاه یکجوری میگفتند: Oh, Man! که خیلی خوشم آمد و سعی کردم یادم بماند و در مواردی بهکار ببرمش؛ البته بدون انتظار بدشانسی!
انتقال روح بدشانسی بلیتز
2. خودم هم شگفتزده شدهام که بهنظرم بارنی بهتر و بامزهتر از بقیة شخصیتهاست. دارم فکر میکنم اگر مامانم بفهمد چه میگوید! یاد درکو ملفوی بهخیر: اگه بابام بدونه!
آن وقتها قدم به آینههای خانه نمیرسید و از طرفی هم، در بچگی، شانس زندگی در خانههای حیاطدار و خانههایی را داشتهام که برای منِ کوچک آنقدر بزرگ بودند که کلی فرصت اکتشاف و سرگرمی در کنجهای آن داشته باشم. آینهها همیشه خیلی کم بودند و نهچندان بزرگ و در مسیر رفتوآمد همیشگی توی خانه نصب نشده بودند و من به صرافت نگاهکردن به خودم، از بیرون، نمیافتادم؛ بیشتر درمورد محیط اطراف و ابزارهای محدود دردسترسم کنجکاو بودم و باقی اوقات هم انگار کسی در من، از درونم، به من نگاه میکرد. بعدها هم فقط ختم میشد به بررسی ظاهر برای مدرسه و بیرونرفتنهای اندک [1]. ولی از وقتی ککومکهای صورتم برایم مهم شدند، بهجرئت میتوانم بگویم حاضر بودهام به آن فروشندة دورهگرد هم، که به آن شرلی محلول تقلبی تغییر رنگ مو فروخت، پول بدهم و اکسیری، چیزی برای صورتم بخرم. همانقدر که آن شرلی درمورد ککومکهای روی صورتش و رنگ موهاش حساس بود، من هم درمورد پوست صورتم حساسیت دارم و این باعث شده سالیان سال دیگر به مرتبنبودن دندانهام و ارتودنسی هم فکر نکنم.
اکسیر؛ اسم محلولی که چند روز پیش از عطاری خریدم «اکسیر صورت» است. فارغ از قشنگی خود کلمه، مطمئنبودن محل مرا از تردید دور کرد و در واقع، به دام تجربة هیجانانگیز جدیدی انداخت. بهتر است بگویم این یکی قرار است بیشتر در زمینة خشکشدن پوست و موارد مشابه مؤثر باشد تا دغدغة قدیمیتر من. بهعلاوه، همیشه استفاده از چیزهای کمی عجیب و غیرمرسوم برایم جذابتر بوده؛ مثل داروهای عطاری، که هرچه ترکیبشان پیچیدهتر باشد و اگر دستساز باشند برایم جذابترند، کرمهایی که اسمشان را قبلاً نشنیدهام و مسئول داروخانه بهم معرفی میکند، یا ماسکهای راحتی که توی نت پیدا میکنم و میدانم اگر مفید نیستند ضرر هم نخواهند داشت.
با همة این حرفها، خیلی کم پیش میآید که از چنین چیزهایی استفاده کنم. همیشه موکولش میکنم به بعد یا چیزی میخرم و بعد چندبار استفاده، توالیاش را کنار میگذارم و خب، نتیجة مطلوب هم حاصل نمیشود. فعلاً از این اکسیر خوشم آمده چون صورتم را نرم میکند. البته بویش میگوید که در ترکیبش ممکن است روغن کرچک هم داشته باشد! و فرشتة زیبای من کرم شبی فرانسوی است که عید خریدمش و آنقدر یادم رفت مرتب استفاده کنم که هنوز از آن باقی مانده. آنقدددر خوشبو و نرم است که از بوکردن و آرزوی خوردنش سیر نمیشوم. گوشهای از بهشت باید این بو را داشته باشد! چیزی شبیه پوست مرکبات شیرین و سرشار از آرامش و زندگی.
[1] البته اعتراف میکنم چند روزی در یازدهسالگی، خیلی به شبح نیمهرنگی خودم، که توی شیشههای بزرگ هال بهسمت ایوان خوشهوا میافتاد خیره میشدم. ولی جزئیات صورتم در آن دیده نمیشد و من هم درگیر مرتبکردن موهای وحشی گریزان از گیرة مو و محو ظاهر خوشفرم تونیک گشاد آبی و دامن چهارخانةخوشکل آن روزهام بودم.
دیگر دیر شده بود؛ خیلی دیر. اما هرطور بود تمامش کردم. هم دلم میخواست با دقت بیشتری صد صفحة آخرش را میخواندم هم خیلی راحت از آن گذشتم. سیرک شبانه را دیروز تمام کردم و دستکم از روی پنجاه صفحة آخرش شلنگتخته انداختم تا به صفحة آخر رسیدم! شاید هم حتی بیشتر؛ هفتاد ـ هشتاد صفحه. حالا که تمام شده، انگار ذهنم بیشتر درگیر این چند ساعت آخر با کتاب مانده و نه چیزهای دیگر.
کتاب خوبی بود و داستانش برای من تازه و جالبتوجه بود. شخصیتها هم الکی وارد یا خارج نشده بودند فقط بهنظرم بعضیها حقشان این بود که بیشتر بهشان اشاره شود؛ البته بیشتر با توجه به حجم کتاب. به جای آن، میشد از بعضی توصیفهای محض درمورد سیرک و نمایشها گذشت یا حالا که به آنها پرداخته شده، موارد مهیج و جالب بیشتری به آنها افزود که به خود داستان مرتبط باشد نه که فقط توصیف صرف باشند و بشود راحت از متن بیرون کشیدشان. تاریخهای ابتدای فصلها، که بهترتیب نبودند، درخور توجه بودند. اما آنها هم بیشتر بازی با ذهن خواننده بود و اگر حتی بعضی فصلها را بهترتیب تاریخی قرار بدهیم ساختار داستان یا سبک نویسنده زیبا یا زشتتر نمیشود. ولی در کل ایدةخوبی بود و بعضی جاها در داستان مینشست.
شخصیت بیلی و تسوکیکو (سوکیکو؟) از آنهایی بودند که در پایان کتاب از سایهـروشن به نور آمدند و دوستداشتنیتر شدند. ولی خیلی دوست داشتم به گذشتهشان بیشتر پرداخته شود. در یک کتاب پانصدصفحهای با قلم ریز، حق این است که موارد مؤثرتر بیشتر سهم داشته باشند.
ایدة چادری که در آن بطریها و جعبههایی بودند که در هر یک بوها و ... ی متفاوتی حبس شده بودند و چادری که دریاچهای در خود داشت، با سنگریزههایی که برمیداشتی و اندوه و سنگینی روحت را در آن حس میکردی و بعدش، با انداختن آن سنگ به دریاچه،سبک میشدی خیلی خیلی خوب بود. عوضش لابیرنت و کاروسل را دوست نداشتم. به چه درد خوردند در داستان؟
پایان کار فردریک تیسن ساعتساز میتوانست عمیقتر و مؤثرتر و حتی کمی پیچیده باشد. از مخفف اسم دوقلوها، پاپت و ویجت، اصلاً خوشم نیامد! نیمة اول کتاب اصلاً نتوانستم به سلیا احساس خوبی پیدا کنم؛ نه که ازش بدم بیاید، نمیدانستم چطور باید دوستش داشته باشم. اما در عوض مارکو خوب وارد داستان شد و خوب پیش رفت. در کل، کتاب خوبی است و ارزش یکبار خواندن داشت.
گفته بودم انگار فیلم هم از روی آن ساختهاند ولی گویا ساختش به پایان نرسیده و ... همچین چیزی!
این فیلم را کامل ندیدهام ولی در جریان اصل داستان هستم. آن دفعهای هم که دیدمش خیلی ناراحت شدم برای همین نتوانستم وقت بگذارم و کامل ببینمش. اما دیشب که اتفاقی چند دقیقه از صحنههای آخرش را میدیدم، خیییلی خوشم آمد که منصور (؟)، با بازی حامد بهداد، برگشت گفت: ..دم به اون مغازه!
حرفی بود تو مایههای متعهدبودن به همان چیزهایی که تو ماشین به هم میگفتند، با عروس؛ نمیخواستند از گذشتة هم بدانند. شاید هم فقط دختر نمیخواست درمورد گذشتهشان کنجکاوی کنند و پسرهنوز برایش حتمی نشده بود چهکار باید بکند! یادم نیست.
ـ چراغ اتاق وسطی هنووز روشن است! بابابرقی هم کاری به کارم ندارد.
از انیمیشنهای مورد علاقهام
جاسپر و اِما و شیرینکاریهایشان
اعتراف میکنم آن شبها که پخش میشد بهدقت نمیدیدمش؛ فقط صداش که شنیده میشد و گاهی ز زیر چشم نگاهی به صفحة تلویزیون داشتم و آن همه رنگ و طرح شاد بیادعای بیدریغ را میدیدم دلم آرام بود. حالا دلم برای این دوتا بامزه خیلی تنگ شده.
دو- سه قسمتش را از یوتیوب پیدا کردم گذاشتم برای دانلود بلکه دلم آرام بگیرد!
در حدی دوستشان دارم که همانوقتها هم موزیک تیتراژش را برای زنگ گوشی یا زنگ بیدارباش در نظر گرفته بودم.
جاسپر در شهر زندگی میکند؛ پیش دوستش، اِما. روزانه اتفاقاتی را که برایش افتاده مینویسد؛ در نامهای و آن را در بطری شیشهای میگذارد و از راه دریا برای خانوادهاش میفرستد. هر اپیسود انیمیشن با نامههای جاسپر و سلاماحوالپرسی او از خانوادهاش شروع میشود: Ahoy!
از نکتههای جالب دیگرش این است که دیوارها همیشه طرحی دارند.
تهنوشت: چراغ اتاق بالاخره خاموش شد ولی کار آن اتاق انجام نشد!