دلم میخواهد تصویرهای جالب پیپی را داشته باشم.
بنویسم که یادم نرود: تامی و آنیکا، آقای نلسون (میمونش)، اسم اسبش در کتاب طوری بود که به نظرم آمد مؤنث است. ولی الآن آن را به خاطر ندارم!
اینها را از ویکیپدیا برداشتهام. احتمالاً بعضیشان مال فیلم باشند چون، توی این دو کتاب، با آنها برخورد نکردهام.
شخصیتهای داستان های پیپی جوراب بلند:
ــــ ئیییییییییییی! قشنننگ یک هفته شده بود که اینجا چیزی ننوشته بودم! باورم نمیشد؛ در واقع، اصلاً بهش فکر نکرده بودم. فقط میدانستم یک چند روزی شده؛ چند روز. چند روز؟ نمیدانستم. اصلاً به صرافتش نیفتاده بودم که بخواهم روزها را بشمارم. الآن که پست قبلی منتشر شد، تاریخ دوتا پست پشتسرهم را دیدم و فاصلة بینشان دقیقاً یک هفته بود. یک هفته! برای من که عادت کرده بودم تندتند نشخوارهای ذهنیام را جایی درج کنم، زیاد است! اما از طرف دیگر، اهمیت خودش را دارد؛ آنقدر سرم به چیزهای دیگر گرم بوده و بیرون رفتهام و به کاری مشغول بودهام که ذهنم فرصت نشستن و فکرکردن نداشته طفلک.
ــــ عادت خوب و خوش کتابخوانیام هم برگشته؛ بهمدد این دو کتاب نازنین که آخرینبار امانت گرفتم (مورد دوم و سومِ در ادامه). الآن برایتان شرح ماجراهای اخیر کتابیام را میدهم:
اولی پیپی روی عرشة کشتی است که خیلی جذاب و شیرین بود و از آن کتابهایی است که ترجیح میدهم داشته باشمشان. میدانید؟ بعضی کتابها یکطوریاند که بودنشان مثل نخ نامرئی محکمی است برای انتقال من به یکی از دنیاهای موازی، برای لختی آسودن. داستان پیپی چنین وجه قدرتمندی برای من دارد. اصلاً کلبة ویلهکولا، با آن درخت بلوط پیرش و تمامی خصوصیات دیگرش، شده است یکی از پناهگاههایم.
این کتاب را طی نشستهایم در طبقة همکف محل تشکیل کلاسهای تابستانی توتوله خانم خواندم. کتابخانة کوچک اما غنی آنجا، که در طرحی بزرگوارانه و ستایشبرانگیز، کتابهایی را امانت میدهد، مرا از همراهداشتن کتاب برای گذراندن یکساعتونیمهایم بینیاز کرده است. در ستایش این کتابخانة کوچک بگویم که، حتی با یادداشتی، ما را متوجه بودنش میکند و امکان شیرینش را یادآور میشود: «از اینجا کتاب بهامانت بردارید؛ بخوانید و بازگردانید». چه دعوتی از این شیرینتر؟! تا حالا، سه کتابش را خواندهام که از بهترینها بودهاند.
بعدی، مردگان تابستان است که پریشب تمامش کردم. در حالتی مالیخولیایی دچار شده بودم؛ هم بابت خستگی و گذشتن شب از نیمه و هم بابت یکنفسخواندن حدود صد صفحة آن که مرا باشتاب دنبال خودش میکشید. نباید میگذاشتم چنین متنی خواندنش بیفتد برای لحظات قبل از خوابم اما واقعاً خبر نداشتم قرار است چنین بشود. و یکباره احساس کردم چنان نفسگیر شده که حتماً باید تمامش کنم وگرنه توی خواب دنبالم میکند؛ آن هم با پایانهای متعدد و احتمالاً وحشتناک!
کتاب ژانر وحشت نیست ولی موضوع مطرحشده در آن واقعاً وحشتناک است. اگر خواستید بخوانیدش، حتماً قبلش کمربندها را محححکم ببندید! در پستی جداگانه، بیشتر از آن مینویسم. ولی فوقالعاده کتاب خوبی است و حتماً باید خواندش.
بعدتری، همین کتاب شیرین و تلخ اقلیم هشتم نازنین است؛ درمورد یکی از نازنینترین شخصیتهای فرهنگیمان. شخصیتها و شیوة روایت آن بهشدت خوب و جذاب است و خیلی خیلی خوشحال شدم بابت آشنایی با آن. درمورد این هم حتماً جداگانه خواهم نوشت.
ــــ از این تیرة کشیده (در واقع، کمی بیش از معمول کشیدهتر) خوشم آمده. چهاربار تیره را پشتهم تایپ میکنم و حاصلش چنین سروقامت و بوسکردنی میشود!
وااای که این اقلیم هشتم چقددددر خوب است! قشنگ یک سروگردن از آثار دیگر نویسنده (آن سهتا که تا حالا خواندهام) بالاتر و بهتر است.
داستانی درمورد شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی، و بخشی از زندگیاش، از دید نویسنده. خودشان گفتهاند که این کتاب حاصل نگاه ایشان به این شخصیت و شناخت شخصی خودشان از اوست.
نکات خیلی خیلی جالبی دارد؛ هم در محتوا و بیشتر از آن، در نوع روایت و داستانپردازی.
ــــ «سهرورد» بهمعنای «گل سرخ» است؛ «سهر» همان «سرخ» است و در نام «سهراب» هم وجود دارد. در شاهنامه هم آمده سهراب که متولد شد، نوزادی قویبنیه بود و وقتی میخندید، گونههایش سرخ میشد؛برای همین نامش را گذاشتند «سهراب»، بهمعنای «سرخرو». «ورد» هم برابر عربی برای «گل» است؛ شاید خودش بهتنهایی هم معنای «گل سرخ» را بدهد، اینطور یادم مانده.
اقلیم هشتم، محسن هجری، انتشارات کانون پرورش فکری.
1. در نهایت تعجب، فهمیدم کتاب پیپی جوراببلند خوشکلم را در فهرست کتابهام نیاوردهام!
2. چرا در این کتاب و جلد دوم آن هرچه میگردم اسم تصویرگر نیامده؟
من تصویرگریهای نشر هرمس (کتابهای کیمیاـ کودکان) را دوست دارم.
این هم از صحنههای معروف کتاب است که خیلی دوستش دارم.
واااااااااای واااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!
خنگهای بامزة من!
دارما بدون لباس تو خیابان میدود و خوشحال از گرفتن مجسمة اردک، جیغ میکشد!
بعد هم در کلانتری والدین گرگ را میبینند:
کیتی: خدایا منو بکش!
گرگ: اول منو بکش!
دارما مجسمه را به کیتی میدهد: «آه، ناخدا! ناخدای من!»
فصل اول، اپیسود 22
آقای شاه شب!
شما، وقتی در انتهای فصل هفتم، این نیزة شوم را پرتاب کردی، از من یکی که خیلی فحش خوردی؛ حتی قدری بیشتر از نبرد وینترفل.
1. قبلاً گفته بودم که شخصیت دنریس استورمبورن (عجب اسم فوقالعادهای!) بهنظرم خیلی پخته و ملموس نمیرسد؛ انگار مارتین خوب درکش نکرده و نتوانسته او را خوب نشان بدهد و البته دوست داشتم بعد از خواندن کتابها، این نظرم را کامل و اصلاح بکنم (اگر لازم باشد). اما اگر فصل آخر سریال را جدی بگیرم، الآن میفهمم آن خامی و جانیفتادگی که احساس میکردم از چه منشأ میگرفته؛ از واقعیت شخصیت دنریس.
2. الآن با مارجری تایرل چنین مشکلی دارم. این مشکل هم از زمانی پیدا شد که مارجری را گرفتند و کردندش توی هلفدانی. از آن به بعد، دیگر کارها و اعمالش را درک نکردم.
خب خب خب؛ اگر به من باشد، خیلی دوست دارم زوجهای داستان مورد علاقهام را به این صورت بچینم:
سانسا و جان: بله، بله! الآن دیگر میشود و مشکلی نیست. جان باید از خدایش هم باشد.
راستی، فکر نمیکردم سوفی ترنر هم کلاهگیس پوشیده باشد!
تیریین و دنریس: اگر قرار باشد دنی به هدفی که از ابتدا در سر داشت برسد، چه کسی بهتر از تیریین میتواند در گوشش زمزمههای مشاورانه، از روی عشق و اعتماد، بکند؟
البته باید اعتراف کنم گاهی به زوج «سانسا- تیریین» هم فکر کردهام.
آریا و گندری: این یکی که خیلی روشن و مسلم است. ولی تصمیم آریا فوقالعاده بهتر بود.
سر جیمی و سر بریین: شوالیههای محبوبم.
ـ بقیه دیگر برایم، از این نظر، خیلی مهم نیستند.
ـ اگر دست من بود، لرد وریس را هم به خانة بخت میفرستادم!
در آن لحظات خاص، دنی یک حالی بود که انگار هنوز داغ است و نفهمیده چه شده! چهره و حالت صورت و بدنش هیچ انقباض و تغییر ناگهانیای را نشان نمیداد.
فکر میکنم وقتی دروگون او را بالاخره در جایی بر زمین بگذارد و کمی بگذرد، تازه به خودش بیاید و شروع کند به هضم حادثه.
و طفلک دروگون!
کاش مال من میشد.
1.
یکی از قشششششششششنگترین و باشکوهترین صحنهها که خب، به نظرم آنقدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!
2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید میشدم. عالی بودی همیشه.
3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، میگفتم آخرش میزنند همدیگر را لتوپار میکنند و همین پسرک ناتوان از راهرفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر میکردم. میگفتم شاید کمی رنگولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.
4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بیشرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیریین را نمیبخشم.
5. یکجاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» میانداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!
6. زیرزمین و دخمههای زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوانهای اژدهایان و سیروسلوک بچگیهای آریا برای رقصندةآبشدن.
پیام سوفی ترنر، بازیگر نقش سانسا استارک، برای پایان سریال:
«سانسا، ممنونم که به من نیرو، شجاعت و قدرت واقعی را یاد دادی. ممنونم که به من مهربانی، صبوری و رهبری با عشق را یاد دادی. من با تو بزرگ شدم. سیزدهسالگی عاشقت شدم و حالا پس از ده سال، در بیستوسهسالگی، تو را پشت سر میگذارم، اما نه آن چیزهایی که به من یاد دادی. برای مجموعه و سازندگان فوقالعادهی آن، ممنونم که بهترین درسهای زندگی رو به من دادید. بدون شما، من کسی که امروز هستم، نبودم. ممنونم که این شانس رو در طول این سالها به من دادید. و شما طرفداران، ممنونم که عاشق این شخصیتها شدید، و در تمام این سالها از ما حمایت کردید، این چیزی هست که بیشتر از همه دلم برایش تنگ خواهد شد.»
از کانال وستروس
«بیبیم همیشه میگه ما گناهکارهایی هستیم که گیر افتادهایم توی شکم ماهی. به این راحتی نمیمیریم. وقت مردن که برسه، اون وقت ماهی دهن باز میکنه». ص 70
کتاب [1] خیلی قشنگ و خواندنیای است (تازه به میانة آن رسیدهام البته) فقط یک بخشهایی دارد که شخصیتها شروع میکنند اطلاعاتدادن؛ مثلاً درمورد سرعت گلوله، اصطکاک چرخهای ماشین با جاده، ... این موارد هم برای پیشبرد بخشهایی از داستان مطرح میشوند ولی انگار جای خودشان را راحت بین کلمات دیگر باز نکردهاند و برای من که تویذوقزننده بودهاند. از بین این موارد، تا اینجا، «چهارصدهزارم ثانیه» و «کشیدن مربع با نگاه به آینه» را توانستم هضم کنم و مثلاً اولی مثل این جملههای توجهبرانگیزی بود که در جاهایی از فیلمها و داستانها میگویند و یکجور خاصی توجهت جلب میشود و بعد میفهمی تشبیه یا تفسیر جالبی در کار بوده حتی ممکن است آن جملهها را جایی یادداشت هم بکنی. اما باز هم کاش این وسط پرسش و پاسخ کوتاه سام و سارا پیش نمیآمد؛ خود سارا توی ذهنش با چند جمله میرسید به اصل مطلب. یا درمورد اصطکاک چرخهای ماشین، یونس میتوانست بدون دادن اطلاعات علمی بگوید: «خب این پیانو سنگینه، حرکتتون کند میشه». البته وقتی این مسئله چندبار تکرار میشود، آدم فکر میکند شاید این عمد بالاخره به نتیجهای برسد. ولی خب چون شده خورة مغزم موقع خواندن این کتاب، باید به آن اشاره کنم تا بعداً، اگر شد، به نتیجة لازم برسم.
[1]. نامگذاری فصل اول و ارتباطش با مطالب خود فصل را خیلی دوست دارم.
[1]. عاشقانههای یونس در شکم ماهی، جمشید خانیان.
نظرم درمورد فصل آخر سریال این است که: در کل چندان راضی نیستم. شاید هم بیشتر این نارضایتی غیرحرفهای باشد و از روی ناراحتی برای تمامشدنش؛ تمامشدن ماجرایی که از شروعش خیلی خوشحال و شگفتزده بودی و با وجود کاستیهای امروزهاش،همچنان به ذات قضیه امید داری (کتابهای مارتین؛ چون هنوز نخواندهایشان). بله میزان رضایت کلی اندک است ولی همین پنج هفته،که «ئه! چه زود گذشت»ند، احساسات رنگارنگی داشتم. دارم فکر میکنم اپیسود 4 بهنظرم داغونترینشان بود و در شأن مارتین و شخصیتهایش نبود. البته الآن میفهمم تصمیم آخر سر جیمی چه عمقی داشت! این خوب بود. یا اینکه سانسا را هنوز ویران نکردهاند خیلی خوب است. بیشتر از همه، اپیسود دوم را دوست داشتم و خیلی خوب است که وریس تقریباً در اوج ماند و همچنین هاوند.
اینجا برای وریس دلم لرزید؛ چشمهای خودش هم یکطوری شد:
منتظرم روزش فرابرسد که با وریس توی کتاب بیشتر آشنا شوم.
1. شما چقدر زیاد شدهاید!
دانایـکلـنوشت: البته دلیلش را دیروز فهمیدم.
2. اما دیروز صبح یکلحظه منظرة ترسناکی از فیلمهای خاصی را مجسم کردم که با حملة رتیلها، مورچهها یا پرندگان به شهر همراه بود!
قدم اول: میدانی مغزت عادت کرده از بعضی چیزها تصویرهای وحشتناک غیرواقعی یا ناممکن بسازد یا به سمت چنین تصاویری برود.
قدم دوم: سعی میکنی سرِ خرِ چموش مغزت را کج کنی. با زور که به هدفت نمیرسی چون خر قبرسی است. پس فهمیدهای که باید از ترفند هویج استفاده کنی. بهیاد توکا کوچولوی کتاب کنسرو غول، برایش ساندویچ پویج درست کن!
ته آن تصویر چندثانیهای وحشتناک، فکر کردم: «خب آدم بلایی سرش بیاید، با این مخلوقات زیبای نازکبدن باشد بهتر است تا خیلی چیزهای دیگر!»
دارم فکر میکنم پا شوم فلان کار را انجام بدهم؛ چون دلم برای زوربا، گربة باشرف بندر، تنگ شده و کمکم تنم قلقلک میشود برای پاشدن و ولگشتن توی خانه.
بعدش فکر میکنم آن کار را به خودم جایزه بدهم؛ برای وقتی که رسیدم به عنوان جدید؛ برای رفع خستگی.
بعد میبینم فقط یک صفحه مانده و شاید عنوان بعدتر را در نظر بگیرم. شاید هم فصلبهفصل پیش زوربا برگردم و این جایزهای بشود برای طیکردن موفقیتآمیز هر عنوان.
کیتی مونتگمری، مادر گرِگ، بامزگیهای خاص خودش را دارد؛ آن زندگی اشرافی و رفتوآمد با سیاستمدارها، برخوردهایش با پسر و عروسش:
دارما، دییر!
گرگ، دارلینگ!
خیلی خیلی باحال است.
روز عید شکرگذاری، به خدمتکارها مرخصی داده بود. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و شروع کرد اسپانیایی حرفزدن و خودش را جای خدمتکار اسپانیایی مرخصیرفتهاش جا زد: یه لحظه گوشی! خانم مونتگمری!؟ و بعد وانمود کرد خودِ اصلیاش آمده پای تلفن. گوشی را از خودش گرفت و صحبت کرد! برای اینکه کسی نفهمد به خدمتکارهاش مرخصی داده و با آنها قدری انسانی رفتار کرده و یک روز بیخدمتکار بوده! از شایعه خوشش نمیآید!
Unbreakable را دیشب دیدم و یادم نبود ساخت 2000 است. خیلی تعجب کردم؛ آخر زمانی بود که سعی میکردم همة فیلمهای شیامالان را ببینم و دربهدر دنبالشان بودم و این یکی، که قدیمیتر از بعضی دیگرشان بوده، از دستم دررفته بود! برایم این فاصلة هجدهساله (بین این فیلم و گلس) عجیب بود ولی جالب اینجا بود که هنرپیشة نقش پسر بروس ویلیس در این اولی بزرگ شده و باز هم همان نقش را در فیلم گلس بازی کرده! همان تعلیقهای کوچک شیامالانی؛ و این را هم یادم نبود که باید با چهرة خودش هم در فیلم مواجه شوم. چیز دیگری که از یاد برده بودم نقشِ الایژا در ماجراهای اصلی بود. برای همین، آخر این فیلم هم غافلگیر شدم و از جهتی خوب بود. حالا مانده Split که فیلم میانی این دو است و نمیدانم حلقة واسطشان هم محسوب میشود یا نه. فقط میدانم شخصیت اصلی آن در فیلم سوم هم بوده است.
صبحش هم نیمة دوم فیلمی را دیدم، با عنوان Mirage، به زبان اسپانیایی، که خیلی به نظرم آشنا میآمد. حتی فکر کردم بخش اول آن را قبلاً دیدهام و نیمهکاره مانده. توی ذهنم با آن فیلم دیگری، که فکر کنم آن هم به زبان اسپانیایی بود، اشتباه گرفتمش که گربة رباتی توی فیلم بود و ... ولی عجیب این بود که ساخت 2018 بود! به این ترتیب، دیگر اصلاً یادم نیامد کی دیدمش و چرا نصفه ماند و جریان چه بود! چهرة زن جوان توی فیلم و حتی آن افسر پلیس هم خیلی خیلی آشنا بود. واجب شد یکبار از اول تا آخرش را ببینم تا بفهمم چه خبر است!
یادمـباشدـنوشت.1: هنرپیشة مرد، در اصل، پسر ریکاردو دارین است.
.2: چند دقیقة پیش هم نقد مقایسهای کوتاه خیلی جالبتوجهی درمورد فیلم همه میدانند خواندم و روح شکفت!
خیلی خیلی خوشحالم که سانسای عزیزم، یکی از شخصیتهای محبوبم در دنیای نغمه، مرا روسفید کرده! همانطور که فکر میکردم و راستش ته دلم آرزو داشتم، سانسا تأثیر اساسی در خاندان استارک دارد. دوستداشتنیترین و مجربترین بانوی وستروس و حتی شاید هم اسوس. فقط الآن که موقعیت حساسی است، طبق معمولِ سرشت این موقعیتها، آن چند ابله دوروبرش درمورد حرفهای او چندان فکر نمیکنند. از تیریین و وریس در عجبم که چرا، آخر چرا این استراتژی حمله به ذهن خودشان خطور نکرد و چرا وقتی سانسا به آن اشاره کرد، درموردش نظر مثبت ندادند؟ یعنی آنقدر از ملکة دیوانه میترسند؟ حالا تیریین حسابش جداست ولی وریس، وریس دیگر چرا؟ وریس همیشه عالی است و در صحنههایی مثل تنهایی ملکه در تالار بزرگ و شلوغ وینترفل و بعد هم درمورد وارث اصلی تخت آهنین، خیلی خوب واکنش نشان داد اما اینجای کار را کم آورد! امیدوارم تا آخر سریال زنده بماند.
و خب، نوش جان سرسی! وقتی همینطوری جمع میکنید میروید، انگار قرار است یکقلـدوقل بازی کنید، همین میشود دیگر!
و اینکه چندان از میساندی خوشم نمیآمد.
[1]. یاد دایرولفِ سانسا اقتادم که اسمش لیدی بود!
1. کتاب کنسرو غول خیلی خیلی بانمک و خواندنی است!
شخصیت توکا و مادرش، تا اینجا که خواندهام، خیلی خوب توصیف شده و نویسندة مرموز آن دفترچة داستانی هم کنجکاوی آدم را تحریک میکند. سرعت روایت داستان و انتخاب کلمات باعث شده دلم بخواهد بیشتر از یکبار کتاب را بخوانم. حتی آن بخشی که داستان در داستان شده و توکا دارد ماجرای زندگی نویسندة مرموز را میخواند هم جذابیت خودش را دارد و تا حالا که دلم نخواسته کاش زودتر تمام شود تا وارد زندگی خود توکا بشوم. در این بخش،بیشتر از همه ماجرای دنباآمدن راوی دوم در میان کتابها خیلی جذاب بود.
معرفی شخصیتها کوتاه و بانمک است؛ از پیرزن بهدور از آداب فرصتطلبی که از توکا پول گرفت، تا بروکلی و کباب و زن و مرد پیر صاحب کتاب فروشی.
2. بالاخره فیلم یاغی دشت را تا آخرش دیدم و دیگر داشت از دست سلینجر حرصم درمیآمد که بزرگواری کرد و تصمیم مهمی در زندگیاش گرفت. روحت شاد، مرد! تأثیری فارغ از نویسندگی و ... در من گذاشت؛ چیزی که به مدیتیشنها و آرامشجستنهایش مربوط میشد.
3. هاااای! چند روز پیش، 50 صفحه از کتاب عاشقانههای یونس در شکم ماهی را خواندم و شیفتهاش شدم. گذاشتهامش برای لحظات مناسبی که خواندنش بیشتر در من نشست کند.
4. سریال Cloak and dagger هم از آن دوست داشتنیهای خاص است که فانتزی و خط داستانی و پرداخت شخصیتهایش تقریباً بهجا و در سطح خودش مقبول است. از ایدة دو شخصیت در کنار هم، که در فالهای شانتل و سرنوشت گذشتة نیواورلئان هم جلوه دارند، خیلی خوشم میآید. اپیسود ششم را خیلی دوست دارم چون بهموقع و طی جریان داستانی خیلی خوبی، مقدمة اتفاقات بعدی را چید. همزمانی پیشگویی و توضیحات شانتل با اتفاقهایی که برای تای و تَندی میافتاد خوب بود. از نقش شانتل و هنرپیشهاش خیلی خوشم میآید؛ بدم نمیآید جای ا باشم و این سبک زندگی را داشته باشم. انگار خیلی با من جور است!
بنبست نورولت را تمام کردم، راز اسمش را فهمیدم و کتاب بامزة دیگری را امانت گرفتم؛ کنسرو غول، از مهدی رجبی.
شخصیت داستان ادبیات گفتاری و دنیای ذهنی بامزهای دارد؛ به کلمات ارادت خاصی دارد و آنها را توی ذهنش برعکس میکند و روی دیگران اسم میگذارد، از بروکلی و جلاد گرفته تا چیزهای دیگر که هنوز من با آنها آشنا نشدهام.
از آن پسرهای کتکخور خودضعیفپندار و خودکمبین منزوی است و فکر کنم، بیشتر از همه، پدرش را دوست داشته باشد. اینکه توی زبالهها مطلبی خواندنی پیدا کرده و مجذوبش شده، و حتی برعکسکردن کلماتش، مرا یاد خودم میاندازد؛ دیپلم گرفته بودم و لای مقوای پیراهن نویی که مادرم برای برادر کوچکم خریده بود، چند صفحه از رمان محبوب آن سالهایم را پیدا کرده بودم: کیمیاگر. بیشتر از آنکه از دیدن برگههای کتاب مورد علاقهام، در چنان جای نامربوطی، رگ غیرتم بیرون بزند، خوشحال بودم که چنین کار توهینآمیزی کردهاند و من نزدیک به ده صفحه از یکجایی از آن را داشتم و انگار مشتی از طلاهای سانتیاگو را به من بخشیده بودند. چند ماه بعدش، از تهران برایم نسخهای از آن کتاب را خریدند و خیالم راحت شد. امکانات در همین حد! باید از پشت کوه یا بر اثر اشتباه فرشتههای تقدیر چیزی نصیبم میشد! به هر حال، از الطاف کائنات است دیگر! امیدوارم این اشتباهات شیرینش همچنان تکرار شود.