مدیچی، فصل دوم، اپیسود 5

ـ یاکوپو پاتزی، روباه پیر موذی! [1]

وقتی داشت پیش نوولای معصوم اشک تمساح می‌ریخت، چقدر دلم برایش سوخت و چقدر آن صحنه قشنگ بود. کاش واقعی بود؛ نه نقشه‌ای برای خانمان‌براندازی. طفلک فرانچسکو!

ـ فرانچسکو! به خودت بیا، مرد! امیدوارم تا پایان این فصل کار درستی انجام بدهی؛ به‌خصوص در حق نوولا.

ـ چقدر برای بیانکا و همسرش خوشحال شدم.

ـ کاش سیمونتا واقعاً آن‌همه زیبا بود که از دید من هم به دردسرش می‌ارزید.

[1] حقش بود برای این شخصیت، به جای روباه، از کفتار یا شغال استفاده می‌کردم ولی چون هنرپیشه‌اش لرد استارکمان است، نمی‌توانم.

مدیچی، فصل دوم، اپیسود 4

1. به احترام فرانچسکو پاتزی، کلاه از سر برمی‌دارم.

2. این صلح‌طلبی لورنزو را خیلی خیلی دوست دارم؛ ارتباط قدرتمند او با اعضای خانواده‌اش؛ بده‌بستان‌های عاطفی و سیاسی و فکری با پدر و ماردش؛ ابراز علاقه‌هایش به برادر و خواهرش و دوستانش، همه را می‌ستایم اما درمورد ارتباطش با کلاریس، تف تو روحت لورنزو!

لورنزو ترکیب خوبی از پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدرش است. جولیانو ذکاوت برادرش را ندارد اما صادق‌تر است.


Image result for medici series season 2


3. هنرپیشة نقش یاکوبو پاتزی هم عالی است!

انیمه‌بینی در وقت اضافه

انیمة The Boy & the Beast خیلی خییلی خیییلی بهم چسبید و فکر می‌کنم بهترین انیمه‌ای بود که تا حالا دیده‌ام.

شخصیت رن/ کیوتا خیلی شبیه منِ کودکی‌ام بود؛ حتی آنچه که بعدها شد از تصویرهای همان سال‌هایم از آیندة خودم و از آرزوهای امروزم است!

کایده، یوزن، کوماتتسو را هم خیلی دوست دارم. ارتباط بین کیوتا و کوماتتسو عالی بود.

به داستان پیرمرد و دریا اشارة‌ خوبی شده بود از نماد نهنگ هم در انیمه استفاده کرده بودند. حفرة سیاه و تصمیم کیوتا در قبال آن، تصمیم نهایی کوماتتسو،‌ مبارزة آخر یوزن و کوماتتسو هم خیلی جالب توجه بود.

Image result for the boy and the beast

ـ دلم می‌خواهد بچه‌های گرگ را هم ببینم یا انیمه‌های دیگری که مثل این دو خیلی دوست‌داشتنی باشند.

ـــ وقتی کایده گفت همة ما از این لحظات داریم که حفرة سیاه را در قلبمان احساس می‌کنیم و فکر می‌کنیم که تنهاییم و فقط خود ماییم که چنین احساسی دارد، ولی این‌طور نیست و همه دچار چنین حالتی می‌شوند؛ یاد این افتادم که وقتی سنم خیلی کمتر بود فکر می‌کردم من در عالم هستی مرکزیت دارم و همه‌چیز از نقطة دید من نگریسته و روایت می‌شود. یک لحظه بود که مثل سایه‌ای گذرا متوجه شدم (شاید هم واقعا‌ًمتوجه نشده بودم؛ فقط خودم را جای شخصی دیگری گذاشته بودم تا امتحان کنم می‌توانم از دید او هم دنیا را همان‌طوری ببینم که خودم می‌دیدم. آخرش هم نتوانستم به نتیجه برسم!) نگاه آدم‌ها به دنیا و به خودشان در دنیا فرق دارد. راستش عمق ماجرا را متوجه نشده بودم فقط می‌دانستم فرق می‌کند و برایم سؤال بود کسی می‌داند «من» مرکز دنیام یا بقیه هم خودشان را مثل من از درون خودشان می‌بینند و برای خودشان می‌شوند مرکز دنیا. حتی حتی یادم است که این عبارت «مرکز دنیا» را هم نمی‌دانستم؛ فقط احساسم به گونه‌ای بود که الآن می‌توانم چنین اسمی برای آن بگذارم و این‌طوری یادآوری و درکش کنم.

اشارات «آرزو»یی‌اش خیلی خوب بود

بعد از دیدن نیمة دوم فیلم جدید علاءالدین:

شخصیت جزمین، با آن اسم قشنگش، و حضور قالیچة پرنده خیلی خیلی زمینه را برای این فراهم می‌کنند که داستان کاملاً ایرانی باشد.

به اصل داستان کاری ندارم؛ اینکه صحنة رقص را بیشتر به هندی نزدیک کرده بودند و حتی اسم «شیرآباد»، که شبیه نام شهرهای هندی بود، باعث شد به خودم حق بدهم روایتی ایرانی از این داستان را هم تصور کنم.

جزمین از جملة خوبرویانی است که دوست دارم شبیهشان باشم. حتی می‌توانم با کمی فشارآوردن به حافظه‌ام،‌ دختری ایرانی را در ذهنم تصور کنم که از نزدیک دیده‌ام و کاملاً شبیه جزمین و به زیبایی اوست. حتماً تا چند ساعت دیگر،‌ اسمش هم به خاطرم می‌رسد. منتظرش هستم.

بله، کازیمو خیلی باهوش بود/ سایة‌ پدران

پی‌یرو مدیچی: پدرم همیشه اصرار داشت من برای کتاب‌خوندن مناسبم نه برای کارهای مردونه. سرتاسر عمرم سعی کردم بهش ثابت کنم که اشتباه می‌کنه ولی فقط ثابت کردم که حق با اونه.

بیانکا: استراحت کن! به‌زودی همون فرد سابق میشی.

پی‌یرو: نه، نمی‌شم. در واقع، من هیچ‌وقت چنان فردی نبودم.

اپیسود دوم

از همین اپیسود دوم مشخص است که فصل دوم احتمالاً باید جذاب‌تر از فصل اول باشد. خوبی فصل اول بیشتر در تحول و شکل‌گیری شخصیت کازیمودو بود که طی روایت حال و بازگشت‌های کوچکی به بیست سال قبلش نشان داده شد و آن تعهدش به مذهب و خدا و کشمکش‌های روحی و ذهنی‌اش در این رابطه.

طبق نام‌ها (لورنزو، جولیانو، حتی کلاریس) چند سال دیگر باید شاهد ظهور لئوناردو داوینچی باشیم و نمی‌دانم کلاً در این فصل یا فصل بعدی به او پرداخته می‌شود یا نه.

1. آن پسرة پاتزی که عاشق بیانکاست چقدر دل‌رحم و خوب است! آدم احساس می‌کند این‌ها همه از برکت عشق است و به نظر می‌رسد این عشق او را به سمت آرمان صلح‌طلبانة پدر مرحومش سوق داده باشد تا عمو و برادر خشن و برتری‌طلب و بی‌منطقش.

2. اوه لورنزو! لورنزو جمیع تمامی خوبی‌هاست! با واقعی یا غیرواقعی‌بودن این شخصیت (با توجه به این خصوصیاتش) کاری ندارم. اینکه در کل در داستانی فردی خلق شده که طبق خط سیر داستان، چنین ویژگی‌هایی داشته باشد برایم بسیار جذاب است. این‌ها نتیجة‌ ترکیب ژن مدیچی  و تلاش‌های صلح‌طلبانه و مثبت‌اندیشانة کنتسیناست؛ بانوی شریفی که حاضر نشد، برخلف تصور من، با مادالنا و فرزندش آن‌چنان کار فجیعی انجام بدهد.

3. خوشبختانه از فرزند مادالنا خبری شده و آن هم خبری خوب! من هم اگر در جایگاه او بودم، ترجیح می‌دادم از دنیای بانک‌داری کناره بگیرم و به خدمات انسان‌دوستانه مشغول بشوم تا هم بلایی سرم نیاید و هم بلایی سر دیگران نیاورم و تازه محبوب‌القلوب هم باشم.اسمش کارلو است و مرا یاد آن عمومدیچی (شیاطین داوینچی) می‌اندازد که عضو فرقه‌ای خاص بود و بازیگری رنگین‌پوست نقشش را بازی می‌کرد و کلاریس زیادی به او اعتماد کرد و ...

4. کلاریس چه روحیة قدرتمندی دارد! به نظرم این لورنزو از لورنزوی شیاطین داوینچی دوست‌داشتنی‌تر است و با کلاریس زوج خوبی خواهند شد.

5. غلظت سیاست‌مداری در خون این مدیچی‌ها خیییلی بالاست! ر.ک.: واکنش بیانکار در برابر خبر نامزدی‌اش از زبان آن پسرة احتمالاً نالایق. احتمالاً این غلظت چندان بالاست که حتی به همسرانشان هم انتقال می‌یابد؛ کنتسینا، لوکرتسیا و کلاریس همگی راهنمایان خیلی خوبی برای مردان مدیچی‌اند در حالی که، از ابتدا، شیوه‌ای بسیار متفاوت با آن‌ها داشته‌اند. البته راستش را بگویم،‌ شیوة مدیچی‌ها چندان جذاب و شیرین و وسوسه‌کننده است که حتی خود من هم حاضرم سیاست را در این سطح تجربه کنم و ترکیبی از لورنزو جونیور، کازیمو، کنتسینا و کلاریس باشم.

6. صحنة محوشدن جولیانو (شبیه عمو لورنزویش است) و بوتیچلی در زیبایی همسر وسپوچی و ضدحال‌خوردنشان خیلی رمانتیک و بامزه بود!


بعد از دیدن اپیسود چهارم

وای بر تو، کازیمودو مدیچی! واای بر تو!

دلیل رفتار کازیمودو را می فهمم ولی پذیرفتنش برایم راحت نیست.

تلاش‌های همه‌شان واقعاً درخور تحسین بود.

خاصه-نوشت: کنتسینای عزیزم! تو از بهترین‌هایی.

و در نهایت:

اُف بر آلبیتزی که از شرافت و انسانیت بویی نبرده، این لکه ننگ بشریت! حتی قبل از کاری که پدرِ کازیمو انجام داد هم گویا از انسانیت چندان بهره نبرده بود.

همچنان جلد ۳ و ۴ را دوست دارم بخوانم

سه‌شنبه، عصر مردادی.

موقعیت: امیرآباد. 

از دواخانة آن سر دنیا که قرص‌های باقی‌مانده را گرفتم، به اندازة یک کوچه و تا روی پل بین همان کوچه و فرعی بعدی، فکر می‌کردم که چرا یاد دوری فانتاسماگوری افتاده‌ام.

یک‌دفعه یادم افتاد به‌خاطر شباهت نام قرص‌ها و دوستِ جان جانیِ دوری خانم، رزابل، است!

_الآن متوجه شدم که، بحمدالله، سردرِ وبلاگم تقریبا خوب تنظیم شده! چه عجب!

گرگ جوانمرگ؛ گرگ جوان‌بخت

Image result for arya and robb stark

سرسختی بارز آریا، بین خواهر و برادرانش، بیشتر از همه مرا یاد راب می‌اندازد؛ راب استارک، که به‌زعم خیلی‌ها، بهترین استراتژیست داستان بود. از طرفی هم، رابطة احساسی و محبت‌آمیز آریا با جان، برادر رانده‌شده، خیلی زیبا و جالب‌توجه بود. شاید اگر راب و جان بیشتر فرصت داشتند در کنار هم باشند، می‌توانستند رابطة عمیق‌تر و مؤثرتری را رقم بزنند.

یاد آن بخش از داستان می‌افتم؛ قبل از تصمیم خطرناک کتلین درمورد جیمی لنیستر، که زندانی‌شان بود. راب به‌راحتی از خواهرانش چشم پوشید چون چارة بهتری نداشت. جان خیلی‌ها در برابر جان تنها دو نفر، آن هم دو دختر، فقط به‌صرف لردزاده‌بودنشان، ارزش بیشتری برای او داشت. اما کتلین کار دیگری کرد و حتی نتوانست نتیجة کارش را ببیند. کتلین شمّ قوی و درخور تحسینی داشت. کاری که کرد هم سرنوشت جیمی را تغییر داد و هم تا حد زیادی،‌سرنوشت دو دخترش را. اینجا او حتی از راب خوش‌فکر هم پیشی گرفت و چه‌بسا همین که شخص او این کار را کرد، آن هم دور از اطلاع راب، چنین نتیجه‌ای داشت.

برای همین چیزهاست که از این مجموعه داستان خوشم می‌آید و آرزویم خواندن کل آن است.

خاندان پزشکیانِ پول‌پاروکنیان [1]

آدم‌هایی که ارزش نگاه‌کردن دارند کسانی هستند که رسیده‌اند به قعر و آن تَه کمانه کرده‌اند. چون بعد از کمانه‌کردن در عجیب‌ترین مدارها قرار می‌گیرند.

ریگ روان، استیو تولتز

ـ نقل بالا را بیش از ده روز پیش، در تلگرام دیدم و خیلی چشمم را گرفت.

فصل اول سریال [مدیچی] را می‌بینم و داستان، شخصیت‌ها فضا، لباس‌ها و تقریباً همه‌چیزش را دوست دارم. خیلی اتفاقی هم متوجه شدم که لرد استارکمان هم در آن نقشی دارد.


Image result for ‫سریال مدیچی‬‎

ناخودآگاهم منتظر ظهور داوینچی است اما فکر کنم مربوط به این دوره نباشد؛ شاید فرزندان و نوه‌های این مدیچی‌ها با لئوناردو هم‌دوره بوده‌اند.

آخرین برخورد کازیمو و مادرش خیلی خیلی خوب بود. واقعاً ضروری و مفید است؛ اینکه یک روزی (نه‌چندان دیر و بدهنگام) بنشینیم و با نسل قبلی‌مان سنگ‌ها را وابکنیم، همدیگر را ببخشیم و عشق خونی به همدیگر را با قلم تازه‌ای در قلبمان حک کنیم.همه حتماً مواردی در گذشته‌مان داریم برای چنین نشستی؛ هر دو طرف.


موقع گشتن درمورد سریال مدیچی، متوجه شدم سریال دیگری (Borgia) هست که قدیمی‌تر است و هم لئوناردو دارد و هم میکل آنژ! چه سعادتی! از پیشنهادهای IMDB واقعاً ممنونم.

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که، برای دانلود آن، پول مطالبه می‌کنند؛ هر سه‌تا سایتی که سر زدم! انگار دوران پارینه‌سنگی است! هممم البته همچین مالی به نظر نمی‌رسد که برای دانلودش سرودست بشکنم. فکر کنم چون تقریباً قدیمی است (2011 انگار)، دانلود آن به همان دوران پارینه‌سنگی کمبود لینک مربوط می‌شود که ین کار پولی بود و ...

[1]. گویا اجداد مدیچی‌ها به طبابت مشغول بودند و «مدیچی» هم از ریشة «پزشکی» می‌آید. معروف‌هایشان هم که بانکدار شدند.

«قهرمان یا ضدقهرمان»

وااای چقدر این دو زن (دیلن و ابی) خوشکل بودند! نقش ابی را ثرتین عزیزم (سریال دکتر هاوس) بازی کرده و اینجا هم جذابیت‌های خودش را دارد. اصلاً کل خانوادة دمپسی خوشکل و جذاب‌اند!

Image result for Sergio Peris-Mencheta

فکر می‌کنم اپیسود مربوط به ساموئل ال. جکسون به آن توضیحات مطرح‌شده در پایان‌نامة ابی درمورد زندگی مربوط بود. باید فیلم را یک‌بار دیگر ببینم. فعلاً فرصت ندارم، اما دوست دارم جمله‌های ابی درمورد کشف موضوع پایان‌نامه‌اش، چیزهایی که ایسابلا به ریگو، در آخرین خداحافظی‌شان، گفت، حرف‌های مستر ساسیون درمورد روغن زیتون اسپانیایی و آن اشارة‌ آخر فیلم به ارتباط خاوی‌یر و مستر ساسیون را حتماً جایی یادداشت کنم.

صحنة ورود خاوی‌یر به عمارت اربابش را خیلی دوست دارم و البته خود عمارت را؛ دلم را به‌شدت برده است!

خاوی‌یر، از همان ابتدا، خیییلی خوب و دوست‌داشتنی و خاص معرفی شد ولی راستش ارتباط چنین شخصیتی را با کاری که کرد نفهمیدم؛ شاید خیلی خیلی زیاد ایده‌آل‌گرا بود. ولی مستر ساسیون، برخلاف تردیدهای اولیه‌ام، چیز دیگری از آب درآمد. اما درمورد خاوی‌یر، وقتی با ایسابلا صحبت می‌کرد و چشمانش چنان نمناک شده بود که اشک از گوشة چشم‌هاش شره کرد، خیلی خیلی دوست‌داشتنی بود.

فیلم ماجرای خیلی پیچیده‌ای نداشت و پر از کش و قوس داستانی و تعلیق و این حرف‌ها نبود اما چندجا مرا غافلگیر کرد و نتوانستم بعضی نقاط مهم آن را پیش‌بینی کنم. شاید این درست مثل همان چیزی بود که ابی درمورد زندگی،‌خود زندگی، می‌گفت.


Image result for life itself

هنرپیشة نقش خاوی‌یر به نظرم می‌تواند نسخة اسپانیایی کیت هرینگتون باشد؛‌ حتی مدل نگاه کردنش.

آنتونیو باندراس آن‌قدر قشنگ اسپانیایی حرف می‌زند که دلم خواست فیلم 33 را هم ببینم؛ هرچند ماجرایش گیرافتادن در اعماق زمین است.

آلیتای عزیز

آلیتا؛ فرشتة جنگ را تقریباً دیدم؛ بخشی از ابتدا و بخشی از انتهایش را نتوانستم ببینم چون اتفاقی متوجه پخش آن شدم و نسخة خودم صدای مناسبی نداشت و ... باید دوباره دانلودش کنم و سر فرصت، با حوصله ببینمش.

بیشتر از همه، از طراحی آن مجموعة شهری (فضایی که در آن زندگی می‌کردند) خوشم آمد. بخشی در سطح معمول قرار داشت؛ بخشی بالاتر از آن که نام خاصی هم داشت و بخش (یا شاید هم بخش‌هایی) زیر سطح زمین. آنچه من دیدم همان روی زمین بود.

آن مکانی که آلیتا و آن پسره، دوستش، از آن بالا رفتند و‌ آلیتا بر لبه‌اش نشست و پاهایش را از آن ارتفاع بلند آویزان کرد فوق‌العاده بود! دلم خواست ترس از ارتفاعم را از بین ببرم و چنین چیزی را تجربه کنم.

نفهمیدم کرمِ شخصیتی که جنیفر کانلی (نچسب) نقشش را بازی می‌کرد با آلیتا چه بود!

آلیتا، کارهایش و حتی چهره‌اش، برای من تا حد بسیاری یادآور آریا استارک عزیزم بود.

فال خوب و پرنده‌خانم

Good Omens را دیشب تمام کردم. خیلی جذاب و دوست‌داشتنی بود! ارتباط بین دو فرشتة خیر و شر عالی بود. بالاخره در انتها، از انکار به پذیرش نوع ارتباطشان و در واقع، دلیل حضورشان در این دنیا رسیدند. نکتة جالبش نقش پررنگ بچه‌ها در آخرالزمان بود و تقابل آن چهارتا با چهار سوار معروف.

وای آن صحنه‌ای که کراولی، توی وان انباشته از آب مقدس، موجودات جهنمی را با پاشیدن قطره‌های آب تهدید می‌کرد فوق‌العاده بود.

عصر هم حدود بیست دقیقه از Lady Bird را اتفاقی دیدم و به سرم زد کل فیلم را ببینم. آخرشب شروع کردم به دیدنش و تا دوسومش دوام آوردم. بقیه‌اش ماند.

رنگ و مدل موهای سرشا رونن در این فیلم را خیلی دوست دارم؛ خیلی بهش می‌آید. امیدوارم لیدی برد عاقبت‌به‌خیر شود!

ـ یک زمانی چقدر برایم کسر شأن محسوب می‌شد که توی وبلاگم درمورد مسائل شخصی و روزانه و اینکه چه کرده‌ام،‌چه دیده/ خوانده‌ام، ... بنیوسم. ولی الآن که موارد روزانه‌ام را جای دیگری ثبت نمی‌کنم، بهترین کارکرد این وبلاگ همین است. بعدها، با یادآوری تمامی این ریزودرشت‌ها، کلی مشعوف خواهم شد.

بعد از ساعت‌ها کلنجاررفتن با هِدرِ وبلاگ: فعلاً از این یکی راضی‌ام؛  منظره‌ای از سویل عزیزم.

در ستایش مادرشوهر

گفته بودم تنها شخصیت داستانی که یادم می‌آید به او ناسزا نگفته‌ام (البته تا حالا، بعد از دیدن حدود دو فصل از سریال) دارماست. اما چند اپیسود پیش، از او دل‌چرکین شدم چون کیتی را آزرد. البته در نهایت هم بیشتر حق با دارما بود و ختم به خیر شد اما کیتی چندان به دلم نشسته که طور دیگری دوستش دارم؛ زنی که،‌در عین تمایل شدید به حفظ جایگاه اقتصادی و اجتماعی‌اش، ناخودآگاه با بعضی آدم‌ها و تغییرات زندگی‌اش کنار می‌آید و در این مسیر، با اینکه بیشتر از بقیه اذیت می‌شود، نه از اولویت‌هایش دست می‌کشد و نه می‌تواند کسی را چندان بیازارد. یک‌طور خاصی است این کیتی! مثلاً وقتی شوهرش بازنشسته شد و دارما بردش به آن فروشگاه خیلی عجیب و کیتی متوجه شد، نتوانست با مخالفت‌هایش کاری از پیش ببرد. این‌جور موقع‌ها، شدت عملش معمولاً خودش را کمی می‌آزارد و نه کس دیگری را. اما آخر آن اپیسود، اتفاقی افتاد که خودش از ادوارد جلوتر بود! این تغییرات جنبة طنز دارند و خیلی دیدنی‌اند اما بیشتر از آن، به وجه‌های پنهان درون کیتی اشاره می‌کنند که، بعد از عمری، در خودش ندیده و حتی انکار هم کرده است.

دارما و گرِگ

پرتقالی و ققنوس

هفتة پیش، انیمة Orange و کتاب ققنوس و قالیچة جادو را تمام کردم و خیالم راحت شد.

درمورد انیمه، از این لحاظ راحت شدم که بالاخره مجموعه‌ای دیگر از این نوع توانستم ببینم و موضوعش برایم جالب بود. البته بیشتر اپیسودهایش را پاک کردم و دوتای اولی و دوتای آخری را، برای یادگاری، نگه داشتم. چون در اولی‌ها موضوع داستان مطرح شده بود و در آخری‌ها، خیلی خوب (در حد همین داستان و انیمه) جمع شده بود. از باقی اپیسودها دست‌کم می‌شد چیزهایی را حذف کرد و بعضی حرکات و واکنش‌هایشان برایم لوس و بی‌مزه بود.

درمورد کتاب هم، از چند سال پیش، خیلی دوست داشتم آن را بخوانم. جلد قبلی‌اش را (پنج بچه و او)، با خوانش انگلیسی، گوش داده بودم و فکر می‌کنم در همان حد هم کافی است و لازم نیست حتماً دنبالش بروم. البته سریال انگلیسی‌اش خیلی خیلی بامزه و دوست‌داشتنی است (مثل سریال  ققنوس) و اگر این دو سریال نبودند، شاید به این راحتی ترغیب نمی‌شدم کتاب‌هایشان را بخوانم.

شخصیت ققنوس در این کتاب را دوست داشتم؛ باوقار و در حد انتظار، ازخودمتشکر بود و از بین بچه‌ها،‌روبرت را بیشتر دوست داشت چون سبب تولد دوباره‌اش شده بود (هرچند ناخواسته و نادانسته). ماجراهایش با بچه‌ها هم اغلب جالب بود.

سال‌ها تنهایی

هعی!
از صبح اسم «خوسه آرکادیو» توی سرم می‌پیچد!

این اتفاق ممکن است چه معنایی، جز زمزمة آغاز جادویی در همین نزدیکی، داشته باشد؟ جادوی تابستانی حال‌وهوای امریکای لاتین!

Image result for magic realism

جایی در اندالوسیا

بین یادداشت‌های سال‌های قبل، چشمم افتاد به این جمله از لئوناردو داوینچی، لئوی آفریدة سریال شیاطین داوینچی که مسلماً داوینچی تاریخی و واقعی نیست، و این یک جمله بدجور گویای دست‌وپازدن‌های ذهنی این روزهایم است:

I just fight to be free. I need a future where I control my own fate


Image result for andalusia


Image result for andalusia


راه تویی،

راه را وامگذار!


پرتقالی از شرق دور

دیروز شش اپیسود انیمة Orange را دیدم. تا حدودی برایم جالب بود و اگر همین‌طور پیش برود، دلم می‌خواهد تا آخر ببینمش. سیزده اپیسود بیشتر نیست و لابد یک‌ـدوروزه تمام می‌شود؛ البته یک‌ـ دو روزی که برایش وقت بگذارم!

Image result for ‫انیمه orange‬‎

از سوا خوشم می‌آید چون شخصیت قوی‌تری دارد. دوستی نوجوانانة قشنگی بینشان هست که گاهی تا حدی غبطه‌آور هم می‌شود؛ چیزی که دوست داشتم حتماً تجربه‌اش کنم. نکتة خیلی خوب دیگر تأثیر نامه‌هاست و اینکه آدم لابد بعد مدتی ذهنش عادت می‌کند حواسش بیشتر به آدم‌های زمان حالش و احوال دل خودش باشد.

آهنگ تیتراژش را اصلاً دوست ندارم و سریع می‌زنم جلو تا خود انیمه شروع شود.

اوخ‌-اوخ-نوشت: بروم بنشینم سر تکلیفم و کلکش را بکنم! روا نیست الکی و به‌دلیل وسواس بی‌جا موکولش کنم به بعد.

چند دقیقة بعد: هارهارهار! برگه‌های دو هفتة پیش را آوردم جلویم تا ببینم چه چیزی باید بهشان اضافه کنم؛ خیلی دلم قرص شد! فکر کنم بیشتر کار را انجام داده‌ام و فقط باید یک بخش جدید (البته بخش خفن شاق کار) را به آن اضافه کنم و بدین ترتیب، یکی از بخش‌های کار می‌رود در دل بخش جدید و شاید لازم باشد چیز دیگری هم به کل مطالب اضافه کنم. همممم! ولی باز هم جای خوشحالی دارد!

هیولازادن

با دیدن [Split]، سه‌گانة جناب شیامالان هم برایم به پایان رسید؛ گرچه به‌ترتیب ندیدمشان (برای من 3،1، 2 بود ترتیبش)، خیلی خوب بود و با اینکه درمورد این آخری پیش‌داوری کرده بودم و انتظار نداشتم مثل دوتای قبلی دیدنش را دوست داشته باشم، برعکس شد. در واقع، خیلی دوست دارم کتابی، چیزی داشته باشند این سه فیلم و با حوصله و دقت، بخوانمشان. از موضوع مطرح‌شده در آن‌ها خیلی خوشم آمد و مسئلة شخصیت بیست‌وچهارمِ کورین خیلی خیلی برایم جذاب بود. دلم خواست، حالا که با قهرمان‌ها بیشتر آشنا شده‌ام، دوباره فیلم آخری را ببینم. لحظة آخر برخورد کوین و کیسی در کنار قفس هم خیلی جالب بود؛ وقتی زخم‌های کیسی را دید و نتیجه‌گیری کرد و آن چیزها را درمورد رنج‌کشیدگان گفت!

شخصیت کوین خیلی جالب بود و هنرپیشه‌اش هم از آن بهتر. شکل دندان‌ها و فکش خیلی خاص بود و به نظرم، اگر دختری چنین دهانی داشت واقعاً جذاب بود. البته این باعث نمی‌شد قیافة مک‌اِوُی دخترانه باشد.

از خانم دکتر و خانه‌اش هم خیلی خیلی خییییییییییلییییییییی خوشم آمد.

Image result for split dr fletcher's house

الآن یادم می‌آید دوربین، وقتی اولین‌بار وارد خانة او شد، قدری سر حوصله در بخش‌هایی از خانه چرخید و نماها و زوایایی از اشیا را نشان داد و ... این بخش را هم باید دوباره ببینم!

انتخاب کیسی کوچولو هم خیلی خوب بود:

Image result for split dr fletcher's house

و آخرین لحظه‌اش در ماشین پلیس که چیزی به‌وضوح مشخص نشد. خب، انگار اگر Glass را دوباره ببینم، درمورد کیسی هم بیشتر دستگیرم بشود.

بعدترنوشت: آخر آخرش چقدر جالب بود که توی کافه همه درمورد کوین حرف میزدند و بروس ویلیس هم حضور داشت و اسم آن دیگری را یادآوری کرد. فکر کنم آنجا مصمم شد، با آن توانایی خاصش، بیفتد دنبال کوین. خب معلوم است که باید فیلم سوم را دوباره ببینم دیگر!


فصل دوم؛ اپیسود دهم

اَبی: عجب طلوع قشنگی! کیتی، دوربین داری؟

کیتی: بیست ساعته که یه فُک روانی ما رو گروگان گرفته، بعدش تو می‌خوای عکس بگیری؟

این هم از جناب پدر!

بابای پی‌پی، ناخدا افریم جوراب‌بلند: غرق شده باشم؟ معلومه که نشدم! این همون‌قدر باورنکردنیه که یک شتر بخواد سوزن نخ بکنه. من به‌خاطر شکم‌گنده‌ام روی آب شناور بودم.

ص 106

از این کتاب قشنگ، خیلی بخش‌ها را دوست داشتم؛ مثلاً شناکردن پی‌پی در نهر آب، نظرش درمورد کک‌ومک‌هایش، خریدن آب‌نبات و اسباب‌بازی برای همة بچه‌های شهر، دروغ‌بافی برای جلب‌توجه و اعتراف به این کار (البته بیشتر دروغ‌هاش جذاب و دوست‌داشتنی‌اند)، اردورفتن با بچه‌های مدرسه و هیولابازی در جنگل، مواجه‌شدن با پرندة مرده و گریة ناخودآگاه برای آن.

پی‌پی روی عرشة کشتی،‌ آسترید لیندگرن، ترجمة سروناز صفوی، انتشارات هرمس (کتاب‌های کیمیا).