سهشنبه، عصر مردادی.
موقعیت: امیرآباد.
از دواخانة آن سر دنیا که قرصهای باقیمانده را گرفتم، به اندازة یک کوچه و تا روی پل بین همان کوچه و فرعی بعدی، فکر میکردم که چرا یاد دوری فانتاسماگوری افتادهام.
یکدفعه یادم افتاد بهخاطر شباهت نام قرصها و دوستِ جان جانیِ دوری خانم، رزابل، است!
_الآن متوجه شدم که، بحمدالله، سردرِ وبلاگم تقریبا خوب تنظیم شده! چه عجب!