شرلوک‌ـ فرموده

«من از اون‌هایی نیستم که شکسته‌نفسی رو اخلاق خوبی می‌دونن. در نگاه یک آدم منطقی، همه‌چیز همون‌طور که هست دیده میشه. اینکه کسی خودش رو دست‌کم بگیره همون‌قدر دور از حقیقته که کسی توانایی‌های خودش رو بزرگ نشون بده» [1]

آها آها! دقیقاً همین! چقدر درست گفته!
خیلی دوست دارم همیشه از تعارف‌های بی‌جا و شکسته‌نفسی و خودبزرگ‌بینی و ... هیچ خبری نباشد. چقدر خوشحال می‌شوم وقتی کسی زیبایی و اثر مثبت کار و حرف خوبش را می‌پذیرد و با تکه‌پاره‌کردن تعارف، آن فضای ملکوتی ایجادشده را نابود نمی‌کند.
حتی بهتر است سکوت کنیم و مثلاً بنشینیم به نقطه‌ای خیره شویم و از لحظه لذت ببریم؛ بگذاریم آن ستاره‌های کوچک نامرئی خلق‌شده به پوستمان نوک بزنند. بعدش پا شویم خیلی ساده از کنار هم بگذریم؛ بی هیچ حرف اضافه‌ای! حذف تمامی اضافات بی‌خاصیت لحظه‌حرام‌کن!
سندباد، تو هم این‌طوری باش!
[1]. گویا نقل از اپیسود Greek Interpreter (ماجراهای شرلوک هلمز؛ نسخة گرانادا) است. طی وبلاگ‌گردی اتفاقی دیدمش و بدجور به دلم نشست.

آن شوالیة دیگر [1]

جناب [1]، شما این یک‌هفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!

بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق می‌کند. ولی نمی‌دانم تا کی ادامه پیدا می‌کند.

پای‌ـشومینه‌ـنوشت: هفتة قبل‌ترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بری‌ین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرف‌های شب قبل از نبردی می‌زدند.

Image result for brienne and jaime


Image result for brienne and jaime

[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبه‌ها تا پاسی از شب منتظر می‌مانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگی‌ناپذیر دوشنبه‌ها هستند که به من نشان می‌دهند شوالیه‌ها در زندگی واقعی نبردهای سخت‌تر و پیچیده‌تری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبه‌هام با خیلی از ویژگی‌هایش.

ساریا

من حقم است و تقریباً حتم دارم که در زندگی بعدی‌ام آریا استارک خواهم بود.


Image result for arya stark fan artImage result for arya stark fan art

از بچگی، آریای درونم محسوس و رها و در حال رشد که بود که ناگهان شاه رابرت و ملکه سرسی او را به چشم سانسا دیدند و در قفس بزرگی با چندین جافری، که می‌آمدند و می‌رفتند، انداختند. بعد از چند سال، متوجه هیکل کمرنگ تیره‌ای شدم که در خودش مچاله شده و گوشة قفس نشسته بود. ثیون گریجوی بود که از پاره‌های ریخته‌شدة سانسا به گوشه‌کنار قفس شکل گرفته بود. خودش می‌ترسید اما مصمم بود مرا نجات دهد. در لحظه‌ای که دیگر انگار زمانش بود، هر دو دل به دریا زدیم و از میان میله‌ها خودمان را بیرون انداختیم. زیر پایمان بلندای مخوفی بود که به تپه‌های برفی ختم می‌شد. همان برف‌های سوزناک با نرمی‌شان ما را نجات دادند.

بله در زندگی کنونی‌ام بیشتر سانسا هستم ولی گاهی آریای کمرنگ درونم را در آغوش می‌گیرم و به داستان‌هایش از سیریو فورل و خدایان بی‌چهره گوش می‌دهم و حسابی غبطه می‌خورم.

Image result for arya stark

رانجیت یا بهروز؟ مسئله این است!

یک چیز دیگر هم که در طول سریال HIMYM مدام دلم می‌خواست درموردش بنویسم شخصیت رانجیت است. نقش او را [هنرپیشه‌ای ایرانی] بازی می‌کند و با قدری گشت‌وگذار در اینترنت، مشخص می‌شود در فیلم‌های دیگری هم نقش ایرانیان یا هندی‌ها را بازی کرده؛ شخصیت‌هایی مثل دایی بیژن، مهدی قصاب، ... . اما در این سریال، راننده‌تاکسی‌ای بنگلادشی بود که سعی هم می‌کرد انگلیسی را با آهنگ شبیه بنگلادشی‌ها صحبت کند.

افسوس من برای آن است که چرا اصرار نکرد نقش فردی ایرانی را داشته باشد؟ چند جای سریال حتی شروع می‌کرد به فارسی حرف‌زدن و خیلی بامزه بود.

اینجا + و اینجا +

یک هویجی دوست‌داشتنی دیگر

یکی از مراسم خداحافظی‌ام با سریالی طولانی، بعد از تمام‌کردنش، دیدن چند اپیسود اول آن است. از دوـسه روز پیش هم به سرم زد HIMYM را هم مرور کوچکی بکنم.

وااای که چقدر لی‌لی با موهای کوتاهش جذااااب و دوست‌داشتنی بود! و چقدر خوش‌هیکل!

Image result for lily aldrinImage result for lily aldrin

عاشق موهاش شدم رفت!

یادم است که بیش از ده سال پیش هم این مدل مو را دوست داشتم. ولی یادم نیست چرا به صرافت نیفتاده بودم این مدلی موهایم را کوتاه کنم.

یعنی بروم موهایم را کوتاه کنم؟ بروم کوتاهشان کنم؟

ـ تنها دلیل اقدام‌نکردنم گرم‌شدن هواست و اینکه بستن این مدل سخت است.

شاید برای پاییز گزینة خوبی باشد.

خب از موضوع اصلی دور نشویم: کلاً لی‌لی هم نقشش خیلی خوب است هم هنرپیشه‌اش خیییلی خوب بازی می‌کند این نقش را.

سنس اند سنسبیلیتی

خطر لورفتن داستان سریال

















آها! همین بود! برای همین چهرة سمول تارلی می‌آمد جلو چشمانم. یادم آمد:

سم ماجرای اصلیت جان را زمانی به او گفت که به‌شدت از دست دنریس عصبانی بود. حتی اگر قدری عقل و منطقش هم کار می‌کرد و طبق نظرش، دنی شخص مناسبی برای فرمانروایی نبود و حاکم به‌حق محسوب نمی‌شد و جان باید به حقوق قانونی خود در زمینة تاج‌وتخت می‌رسید، باز هم احساساتش غلیان کرده بود. برن وقت مناسبی جلو راهش سبز شد: «منتظر یک دوست بودم» (همین را گفت، نه؟) خود برن هم جزء نقشه بود اصلاً (یا خودش این نقشه را کشیده بود که این موقع سر راه سم قرار بگیرد و تشویقش کند برای گفتن ماجرا).

به این فکر می‌کردم که، در نبرد میان عقل و احساس، همیشه عقل برحق نیست. مثلاً در همین جریان، اگر سم بر خودش مسلط می‌شد و کمی فکر می‌کرد، به احتمال بسیار زیاد، می‌گذاشت تا ماجرا را زمان دیگری به جان بگوید چون نگران وقت مناسب بود، نگران نتیجة حرف‌هاش و واکنش جان و هزار چیز دیگر بود. اما در آن شب که احساساتش مهار عقلش را در دست گرفته بود و او را پیش می‌راند، کار درستی کرد. اصلاً همین احساساتش بودند که به او گفتند چون دنی افراد خانوادة سم را کشته، پس حاکم مناسبی برای هفت اقلیم نیست. برعکس او، جان، وقت‌هایی بوده که از خون کسانی بگذرد یا برخلاف خواست خودش کسانی را بکشد؛ فقط به‌صرف زانونزدن فردی در مقابلش نبوده که دست به شمشیر برده باشد.

سم از دنی عصبانی و ناامید بود؛ پس چغلی‌اش را به جان کرد و به نظر من، نتیجه‌گیری احساسی‌اش خیلی هم درست بود.

Image result for samwell tarly

 سمول تارلی از معدود کسانی بوده که در موقعیت‌های پیش رویش بهترین تصمیم را گرفته است. مثلاً در جریان ترک‌کردن سیتادل، همراهی گیلی، حتی آن صحنة دفاع از گیلی و بچه.

ماجراهای تاج‌وتختی

خطر لورفتن داستان [سریال]











قشنگ‌ترین صحنه برای من ملاقات آریا و جان بود؛ از جهتی بهترین‌های خانواده. با این حال، عشق اول و آخر من سانسا و برن محسوب می‌شوند؛ با این ماجراهایی که پشت‌سر گذاشتند و تغییراتشان. من از همان اول هم چشمم به ایندو خیلی روشن بود. جان هم، هر اسمی که داشته باشد، عضو مهم خانواده است و شبیه‌ترین فرد به ند؛ در واقع، نسخة‌ تکامل‌یافته و مطمئن‌تر ند استارک. حتی در سرداب هم چندبار نیمرخ سنگی ند با نیمرخ جوان و نگران جان هم‌زمان نشان داده شده است. بعله! حلال‌زاده به کی می‌رود؟

آخرش هم خیالم راحت شد بابت جیمی.

با اینکه مرگ‌ومیر طی این هفت سال زیاد دیدم در این سریال، دلم به مرگ هیچ‌کس دیگری راضی نمی‌شود؛ حتی هاوند یا بریک دندارین یا چه‌می‌دانم، دخترعموی تحسین‌برانگیز سر جورا؛ چه برسد به تیری‌ین یا آریا! خدا نیاورد!

اما، اما از مردن سرسی و کوه و یورن گری‌جوی و شاه شب و لشکرش خیلی خیلی هم خوشحال می‌شوم! لطفاً خدایان سریال این را لحاظ کنند.

بران هم که راه افتاد دنبال دستور ملکه. امیدوارم چشمش که به جیمی و تیری‌ین می‌افتد فیلش یاد هندوستان بکند و در کنار آن‌ها بایستد. دیگر جمع خوبان جمع‌تر می‌شود!

آقا، آقا، آقا! ما هرچه امیلیا کلارک را کم‌کم داریم دوستدار می‌شویم، از نقش‌ایفاکردنش در سریال ناراضی‌تر می‌شویم! نگاه و چشم‌های هنرپیشة سانسا برای مادراژدهابودن خیلی مناسب‌تر است.

ولی یک چیز اصلی بود که می‌خواستم بنویسم و دوستش هم داشتم. همان را یادم رفته!

این کجا و آن کجا؟

اولین‌بار که با نام فیبی روبه‌رو شدم هنگام خواندن ناتور دشت بود. فکر می‌کردم یک‌جور مخفف بچه‌گانه یا شوخ‌طبعانه برای یک اسم باشد، نه اسم کامل؛ یا حتی لقب یا اسم بامزة ساختگی. فیبی به‌یادماندنی دیگر هم شخصیت سریال فرندز بوده است.

وااای! کلاً یاد فیبی و بعد هم سریال افتادم!

آن صحنه‌اش که فیبی پشت تلفن داشت ریچل را ترغیب می‌کرد از هواپیما پیاده شود و نرود ... کجا؟ یادم نیست. فقط یادم است فیبی لازم می‌دید ریچ نرود. آخرش هم گفت فالانجی هواپیما از کار افتاده و پرواز با آن خطرناک است (فالانجی فامیلی ساختگی فیبی بود که گاهی از آن استفاده می‌کرد). ریچل هم که خنگ؛ یکهو داد زد: «فالانجی هواپیما خراب شده، ما سقوط می‌کنیم، ما می‌میریم» و هواپیما را ریخت به هم.

یکی از صحنه‌های دوست‌داشتنی دیگر سریال هم به ویار فیبی به گوشت قرمز برمی‌گردد و اینکه جویی با او قرار گذاشت به‌جایش گوشت نخورد. بعد هم که فیبی از آن شرایط خلاص شد، جویی با اشتها و هام‌هام و مامان‌مامان‌گفتن گوشت می‌خورد! یعنی لازم است یک چندباری ور دل جویی بنشینم و غذا بخورم. آن بااشتهاخوردنش باید خیلی باعث چسبش غذا به آدم بشود. حتی یک‌جای دیگر، آن خوراکی مسخره را که ریچل، از ترکیب ناخواستة یک وعده غذای گوشتی و یک دسر شیرین، درست کرده بود تا آخر خورد!!

نهنگ گرسنه به‌وقت فروردین

1. آه بله!

برنامه‌ریزی برای دو مهمانی که طی جمعه و یک‌هفته بعدش برگزار می‌شود (هارهار هار! افتاد به هفتة بعد!) همچنان ادامه دارد . فهرست چیزهایی را که دوست دارم برای ناهار درست کنم می‌نویسم؛ به‌علاوة چیزهایی که لازم است خریده شوند و کارهای انجام‌شدنی.

2. کسی  که از خیابان انقلاب دست‌خالی برمی‌گردد حق دارد خسته باشد.

3. یک‌جوری شده‌ام طی این یک‌ماه که کش‌آمدن کارها در طول روز را انگار جزء عمرم حساب نمی‌کنم و بابتشان عصبی یا نگران نمی‌شوم که «ای وای! می‌توانستم فلان صفحه کتاب بخوانم یا فلان‌قدر از فلان کار را انجام بدهم». یک‌طور خوبی است که فکر کنم هم به مدیریت زمان (حالا نه حتماً از نوع استانداردش) مربوط می‌شود و هم به دم‌غنیمت‌شمردن (آن هم نه به شکل مطلوب و کاملش) و هم به چیزهای دیگری در همین مایه‌ها. مثال؟ همین امروز که بابت چهار برگه قراردادنوشتن کلی معطل شدم و البته مقصر آن ناپیدایان بی‌مسئولیت بودند که گویا هیچ‌وقت من و امثال مرا نمی‌بینند و حتی زحمات کارفرمایم را ارج نمی‌گذارند؛ یا همان انقلاب‌گردی که همیشه پر است از خیلی چیزها ولی وقتی دنبال چیز خاصی هستی می‌بینی فقط «پر» است...

4. به به! به لطف هوشمندی صبح زودم، الآن چند اپیسود دیگر از ماجرا فرستگان دعامستجاب‌کن را دارم که موقع صرف غذا ببینم و لذت ببرم.

5. آخخخ! این کتاب آواز طولانی نهنگ چقققدررررر خووووب و ماچ‌کردنی بود! حتم دارم اگر در ملأ عام صفحه‌های آخرش را نمی‌خواندم، قدری اشک برایش می‌افشاندم. همین‌طوری‌اش هم چشمانم داشت سرریز می‌شد. ممنونم از همة عوامل کتاب؛ الا و جک و عمه‌میویس و سامسون و جوزف و مامان و چشم‌های آبی‌اش.

در کارگهِ معجزه‌گری

سریال Miracle Workers فوق‌العاده قشنگ و بامزه است؛ طوری که، طی این سه اپیسود، واقعاً متوجه نشدم چطور بیست دقیقه گذشت و انگار  هر اپیسود بعد از دو دقیقه به پایان می‌رسید! من بیشتر از همه روی دن (ردکلیف) و بعد هم خدا کلید می‌کنم.

خیلی سال پیش، اولین‌بار بود که خدا را به صورت مجسم و تصویری دیدم. انیمیشن کوتاهی دربارة رانده‌شدن آدم و حوا بود به زبانی دیگر و به همین دلیل بود که فهمیدم پیرمرد ریشوی کچل ابرسوار خداست. خیلی دلم گرفت و دچار دوگانگی تیره‌ای شدم. هیچ‌وقت دوست نداشتم خدا از آن شأن ملکوتی‌اش پایین بیاید و در حد چهرة‌ انسانی نشان داده شود. در واقع، به‌اشتباه فکر می‌کردم با این تصویرها و کارها آن شأن ملکوتی مطلوبم دچار خدشه می‌شود. کمی بعدتر، در انیمیشنی دوبله‌شده هم شاهد خدای پیر کچل ابرسوار دیگری بودم که فردایش آن تصویر را، باآب‌وتاب، در مدرسه برای دوستانم شرح می‌دادم چون از تلویزیون خودمان پخش شده بود؛ آن هم در ابتدای دهة هفتاد. چند سالی گذشت تا بفهمم حساب چنین آفرینش‌هایی از آن شأن ملکوتی جداست و اگر من نخواهم، هیچ خدشه‌ای به آن وارد نمی‌شود. برای همین، امروز این خدای پیر بانمک سرخوش بی مسئولیت را می‌توانم دوست داشته باشم و با خدای خودم قاطی‌اش نکنم.

کتاب شعرهای عاشقانه

وای!! لی‌لا خیلی خوشکل است!

Image result for my brilliant friend lila

Related image

و این‌جا، هردوشان؛ هم هنرپیشة لی‌لا و هم لنو.

ـ از ملینا اصلاً خوشم نمی‌آمد ولی در اواخر اپیسود پنجم، که سوت‌زنان و بی‌خیال دنیا و مافیها، از برابر دخترها و دیگر مردمان محله گذشت و وارد آپارتمان شد، واقعاً بامزه بود!

لی‌لا

«به‌تدریج، از همان کلاس اول، نه‌تنها بر من که بر همه روشن شده بود لی‌لا شروع به تراوش سیالی کرده بود که، غیر از فریبنده، خطرناک نیز بود.»

My Brilliant Friend, S1, E4

نغمة چالش‌برانگیز

در پی چالش «ببوس، بکش، ازدواج کن» که سوفی و مِیزی پاسخ دادند، دلم خواست فکر کنم گزینه‌های من چه خواهند بود.

برای بوسیدن تقریباً کارم راحت بود: جیمی لنیستر (اگر پسر بودم، شاید سانسا یا حتی دنریس. اما اگر پسری با همین روحیات فعلی‌ام بودم، بیشتر گیلی).

برای کشتن کمی کارم سخت شد و بیشتر گزینه‌ها قبلاً رو در نقاب خاک کشیده بودند و ... اما از انتخاب مِیزی خیلی خوشم آمد و بنابراین: شاه شب.

برای ازدواج قضیه مشکل و پیچیده شد: در نهایت، فکر می‌کنم اگر لرد وریس مشکلی نداشت بهترین گزینه بود!

جیمی لنیستر روسفیدمان می‌کند

طفلک جیمی وقتی بین سرسی و تیری‌ین گیر می‌کنه بدجووور احساس له‌شدگی بهش دست میده.

بعد فکر کنید تو همچین موقعیت‌هایی هم بالاخره راه انتخاب باز هست؛ فقط آدم باید اون رو ببینه. یعنی تحمل بین تضادها و تناقض‌ها تعریف منطقی نداره معمولاً.

Image result for lannisters season 7\Image result for lannisters season 7\

ترس

ثیون از نزدیک‌شدن به آدم‌ها می‌ترسه (نزدیک‌شدن آدم‌ها بهش)، سندور کلگن و تا حدی هم وریس از آتش، سر دووس به‌خاطر تجربه‌ای که داره و آگاهی از ناتوانی‌های خودش از موقعیت‌هایی که براش خطرناکه دوری می‌کنه، سرسی از به‌فنارفتن خودش و عشقش می‌ترسه، ...

نترس‌ها: آریا لامصصب از هیچی نمی‌ترسه و کلاً کله‌خر شده! بهش حسودیم میشه. سانسا هم با لای جرز روزگار گذاشته‌شدن ترساش ریخته (اگه من در برابر ترس ضدضربه بشم احتمالاً این‌طوریه یا ترکیبی از این و قبلی)، سمول با تجربه و سیاست‌های ریزه‌میزة خاص خودش و به‌خاطر چیزهایی که براش مهم و عزیزند، سر جوراه بر اثر تجربه و تواناییش، لیانا مورمونت فسقلی بابت خونی که تو رگ‌هاشه، ...

متفاوت‌های رانده‌شدة دوست‌داشتنی

وای، یکی از بهترین تصویرهای موجود که می‌تونست واقعی بشه همین کنارهم‌‌بودن وریس و تیری‌ینه؛ مخصوصاً وقتی با هم خلوت می‌کنن. آخ که چقد دلم می‌خواد منم تو اون لحظات پیششون بودم!

Image result for varys and tyrion

Image result for varys and tyrion

مینا، مینا!

هیچ‌جا احساس راحتی نمی‌کرد؛ حتی در جایی که برای افراد ناسازگار ساخته بودند. دوباره به کاغذش نگاه کرد. فهمید تنها داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمی‌افتاد داستانی بود که اصلاً نوشته نمی‌شد. یک صفحة خالی. درک این باعث شد ناگهان احساس تنهایی و وحشت کند. گاه یهمین آرزو را داشت؛ آرزوی خالی‌بودن، هیچ‌بودن، تهی‌بودن، به جایی تعلق‌نداشتن. گاهی خواستار زندگی‌ای بود که در آن هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتاد. گاهی آرزو می‌کرد مثل داستانی بود که هرگز آغاز نشده بود.

اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ص 288


وُلوِر به‌روایتِ مردن

هربار یادم می‌افتد دلم می‌خواهد خرخرة لائورا را کمی فشااار دهم و از او بپرسم: چطور دلت آمد؟ آخر چطور؟ ایییین همه سااال!!!


Image result for todos lo saben

آخر ببینش، بی‌انصاف

Image result for todos lo saben


خاوی‌یرشان چه با اصغرمان صمیمی شده!

Image result for todos lo saben

Image result for todos lo saben

دیگر به حد حسودی رسیده! از هر دو جانب:

Image result for todos lo saben

بیوتیفول به‌روایت تصویر

بالاخره همت کردم و بیوتیفول را دیدم و جالب این‌که یک‌جایی مشخص می‌کرد چرا املای نام فیلم اشتباه است.

Image result for biutiful movie

فیلم را، با همة تلخی و سنگینی‌اش، خیلی دوست دارم. احتمال دارد نصف این علاقه به‌علت حضور و بازی خوب باردم باشد ولی به‌نسبت دیگر فیلم‌های اینیاریتو (که تا حالا دیده‌ام) خیلی خیلی خوب بود؛ هم توانستم بفهمم، هم تحملش کنم و هم حتی دلم بخواهد وقت دیگری باز هم ببینمش.

رابطة‌ اکسبال با بچه‌هایش خیلی خوب بود؛ سعی داشت کوچک‌ترین لحظة شاد و خوبی را برایشان فراهم کند و حتی با چرت‌وپرت‌‌گویی‌ها و کارهای پیش‌پاافتادة همسر سابقش در کنار بچه‌ها شاد و راضی باشد.

Image result for biutiful movieImage result for Hanaa Bouchaib

اصلاً اکسبال با همه خوب بود؛ از درگذشته‌ها که باهاشان ارتباط برقرار می‌کرد تا خانوادة آن‌ها، کارگرهای غیرقانونی چینی، سیاه‌پوست‌های قاچاقچی و خانواده‌شان، ... و خودش را دربرابر آن‌ها مسئول می‌دانست.

وقتی سنگ‌ها را به بچه‌ها می‌داد خیلی دردناک بود

Image result for biutiful movie

و بعدتر که دخترش فهمید و خیلی محکم همدیگر را بغل کردند؛ انگار می‌خواستند با اتصال به همدیگر مسئلة اصلی را منکر شوند.

                       Image result for biutiful movie              Image result for biutiful movie               

چقدر خیالم راحت شد که ایخه در نهایت برگشت... و چقدر شکل‌گیری رابطه‌اش با بچه‌ها روند خوبی داشت!

ابتدا و انتهای فیلم تصویرهای مشابهی داشت. فیلم با زمزمه‌های محبت‌آمیز پدر و دختر شروع و تمام شد.

Image result for biutiful movie

صحنة ملاقات با پدر، هم بعد از بازگشایی تابوت و هم در جنگل برفی، خیلی خوب بود.

و ماجرای جغد، که هم پدرش گفت و هم بعدتر، پسرش؛ پسرش که هم‌نام پدرش بود (متیو).

Image result for biutiful movieImage result for biutiful movie

ـ تانکیو اینیاریتو!

ـ فقط به‌نظرم رابطة آن دو رئیس چینی کمی خام و سرسری بود.


نویسنده و کارگردان جدید گات: سندباد

از امیلیا کلارک در نقش دنریز/س (بعضی‌ها با ز تلفظش می‌کنند و بعضی‌ها با س) خیییلی کم خوشم می‌آید و خوب شد ابتدا در همین نقش و با همین رنگ موها دیدمش. به‌نظرم کل ابهت و زیباییش در موهایش است. البته گاهی مدل نگاهش و ابرو بالا انداختنش ، که مثلاً قرار است تأثیرگذار باشد، اصلاً جالب و برایم جذاب نیست.

ولی خودش بانمک است و حرف‌زدن و لهجه‌اش را دوست دارم.

ـ کاش دنریز بهتری انتخاب می‌کردند!

Image result for daenerys targaryen

ـ به من باشد، دنریز روی تخت آهنین می‌نشیند و همسر تیری‌ین می‌شود؛ جان هم با سانسا ازدواج می‌کند.