هیچجا احساس راحتی نمیکرد؛ حتی در جایی که برای افراد ناسازگار ساخته بودند. دوباره به کاغذش نگاه کرد. فهمید تنها داستانی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتاد داستانی بود که اصلاً نوشته نمیشد. یک صفحة خالی. درک این باعث شد ناگهان احساس تنهایی و وحشت کند. گاه یهمین آرزو را داشت؛ آرزوی خالیبودن، هیچبودن، تهیبودن، به جایی تعلقنداشتن. گاهی خواستار زندگیای بود که در آن هیچ اتفاقی برایش نمیافتاد. گاهی آرزو میکرد مثل داستانی بود که هرگز آغاز نشده بود.
اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ص 288
کتاب های آلموند رو میخونید ؟؟ خیلی برام جالب بود که هنوز کسانی هستند که کتاب خوان واقعی باشند..