پدفوت در لی‌لی‌پوت

فیلم دوم جانوران شگفت‌انگیز را دیدم. ته ذهنم توی هر لحظه منتظر هیجان و پیچش بیشتری بود اما حالا ناراضی نیستم. به هر حال، هنوز بخش سوم فیلم مانده و جنایات گریندلوالد باید رابط بین بخش اول و سوم باشد. نَگینی و ماجراش خیلی خوب بود؛ همچنین گذشتة لیتا لسترنج و هنرپیشه‌اش. این وسط، تینا طفلک، یک‌جور به‌دور از انصافی، عنصر زیادی و دست‌وپاگیر به چشم می‌آمد! دامبلدورش خوب بود، خیلی خاص و خوب بود اما کم بود. ترکیب جود لا و دامبل خیلی عالی است! هنوز نمی‌توانم درمورد هویت واقعی کریدنس اظهارنظر کنم. فکر کنم رولینگ کارش را خوب بلد است و نباید ناامید بود.

ـ بعد از دیدن اتفاقی آن فیلم از وودی آلن، خیلی وحشتناک حمله کردم سمت داشتن چندتا از فیلم‌هاش تا بلکه روزگار با پس‌گردنی مرا بنشاند پای دیدنشان. نشان به آن نشان که فکر کنم سه‌تا را دانلود کردم و هیچ‌یک دیده نشد. البته طبق برنامه‌ریزی و سرعت و وقت فیلم‌بینی من، کاملاً استاندارد و منصفانه است. ولی چقدر اسم‌هایشان قشنننگ و وسوسه‌انگیز است! عوضش چند روز پیش‌، نرم‌نرمک و طی یک روز، فیلم خوشکل Shape of water را دیدم و آخرش هم نفهمیدم سیریوس بلک‌ِمان (گری اُلدمن) کجای فیلم بود! شاید من اشتباه کرده باشم!

گری الدمن همان سال اسکار گرفت و من فکر کردم بابت بازی در این فیلم جایزه برده که الآن فهمیدم اشتباه می‌کردم.

گری اولدمن

با پسرهاش
اسم پسر بزرگش: گالیور! ای خدااا!!

خجالت و این حرف‌ها دیگر برایش مهم نبود

یکی دیگر از دلایلم برای دوست‌داشتن نویل آنجا بود که خیلی سریع داوطلب رقصیدن می‌شد

Image result for neville longbottom dancing

ملاقات با غریبه

دیشب خیلی اتفاقی [فیلمی از وودی آلن] دیدم. همان ابتدای فیلم، نام بازیگران به‌ترتیب الفبا: آنتونیو باندراس. اوه! حتماً باید ببینمش.

Image result for You Will Meet a Tall Dark Stranger

غریبه، غریبه‌ای که، جایی از زندگی‌ات، می‌بینی منتظرش هستی تا بیاید و اوضاع را درست کند یا رنگ واقعی زندگی‌ات را به تو نشان بدهد. حتی اگر بلندقامت و تیره/ تیره‌پوش هم نباشد.

فیلم خیلی خیلی دیدنی و جالب بود. مثل باقی فیلم‌های آلن، تا جایی که یادم می‌آید، طرف کاری می کند که خیلی زود در موقعیت بدی قرار می‌گیرد؛ موقعیتی که خود من با دیدن فیلم خودم را بر سر دوراهی فرار و گم‌وگورشدن یا حتی زدن و کشتن یک فرد دیگر می‌بینم!

Image result for You Will Meet a Tall Dark Stranger

بیشتر از همه، هلنا جالب بود که هی فرت‌وفرت می‌رفت پیش آن خانم پیشگو. ایدة‌ خیلی خوبی بود. اگر من داستان‌نویس بودم،‌دوست داشتم حتماً یکی از داستان‌هایم را این‌طور شروع کنم و دلم می‌خواست اثر خاص و درخشانی از آب دربیاید؛ چه فانتزی باشد و چه واقع‌گرا. بله، هلنا از این جهت هم جالب بود که خیلی اعتقاد داشت زندگی‌اش زا تغییر دهد و بهتر کند برای همین همیشه از کمی بیرون‌تر و با فاصله زندگی خودش و دیگران را می‌دید. حالا درست است که مراجعه به پیشگو این اعتمادبه‌نفس را به او داده بوداما هرچه بود نتیجه خوب بود. انگار غریبة زندگی هلنا خود پیشگو بود!

از شخصیت فردی مثل دیا بدم می‌آید؛‌گاو به‌تمام‌معنا! خاک تو سرش اصلاً!

خوبیش به این بود که ته داستان باز بود و جاهایی هم خیلی باز؛ مثلاً ماجرای روی. یکی از نکته‌های بامزه‌اش پنجرة اتاق روی و بعدتر تغییر زاویة دیدش (حاصل تغییر پنجره) بود.

وردی برای جذاب‌شدن فیلم

اووع اوووع! وقتی فیلم جنایات گریندلوالد آمده باشد، حتی با هاردساب کره‌ای، حاضرم ببینمش.

Image result for grindelwald crimes

دیشب حدود یک ساعتش را دیدم و هنوز به‌اندازة فیلم اول جذبم نکرده. بیشتر اشتیاق من بابت حضور دامبلدور (جود لا) بوده که تا اینجا، با شیطنت، فقط یک صحنه حضور داشته است. امیدوارم بعداً بیشتر شود. از ملاقات دوباره با جیکوب کووالسکی هم بسیار خوش وقت شدم!

Image result for grindelwald crimes

آخی، ناگینی و کریدنس چقدر طفلکی‌اند! یعنی حالا که به پیشینة ناگینی اشاره شده، به دلیل آن هم پرداخته شده؟ یا اصلاً لزومی ندارد؟ نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم کمی لزوم بهتر است.

کتاب «دردسرساز»

پرستار پاکتی را باز کرد و در همان حال که سرنگ و سوزنی را آماده می‌کرد، گفت: الآن چیزی بهت می‌دهم که کمکت کند بخوابی.
کل گفت: یک چیز بهم بده که هیولاها را از جلو چشمم دور کند.
رزی گفت: این کار فقط از خودت برمی‌آید.

ص 141

کُل نوجوانِ قانون‌شکنی است که محکوم شده یک ماه، به‌تنهایی، در جزیره‌ای در شرق آلاسکا زندگی کند. این کار بهای به‌زندان‌نرفتنش است و به توصیة گاروی، که این فرصت را برایش مهیا کرده، بهتر است در این یک سال به کارهایش بیشتر فکر کند و سعیش بر آن باشد که عوض شود. کل نصف عمرش، به‌دلیل قانون‌شکنی، توی دردسر بوده  دلیل محکومیتش کتک‌زدن شدید پیتر دریسکال است. آسیب‌های روحی و جسمی که کل، با زدن پیتر، به او وارد آورده شدید و خطرناک و تقریباً جبران‌ناپذیر است.

اما کُل که به‌شدت خشمگین است هیچ محکومیتی را حق خود نمی‌داند و قصد دارد، در اولین فرصت، از جزیره بگریزد. در واقع، رفتن به جزیره را هم به‌علت همین تصور امکان فرار، بر زندان ترجیح داد. خشم کل از خشونت افسارگسیخته و کتک‌زدن‌های وحشیانة پدرش می‌آید، از ترس و بی‌توجهی مادر الکلی‌اش و از اینکه، به‌زعم او، بزرگ‌ترها فقط قصد داشته‌اند او را به شخص دیگری ارجاع دهند و از خود، در قبال او،‌ سلب مسئولیت کنند:

هر دو- سه ماه یک‌بار، کُل متوجه می‌شد که او را به فرد دیگری حواله و یا، به قول خودشان، «ارجاع»‌ داده‌اند. تازگی‌ها فهمیده بود که «ارجاع‌دادن» اصطلاح بزرگسالان برای انداختن مسئولیت به گردن دیگری است.
ص 13

کُل از توجه و علاقة ساختگی همة کسانی که سعی کرده بودند مثلاً کمکش کنند نفرت داشت. برای آن‌ها واقعاً مهم نبود که چه بلایی سر کُل آمده است. همه‌شان بزدل و ترسو بودند. ترس از چشمانشان می‌بارید. می‌ترسیدند و در عین حال، خوشحال بودند که از دستش خلاص می‌شوند. در واقع، آن‌ها تظاهر به کمک می‌کردند چون نمی‌دانستند دیگر چه کنند.

ص 12

زندگی در این جزیره و فکرکردن در تنهایی از فرهنگ بومی (سرخ‌پوستان) مایه می‌گیرد و بعدها معلوم می‌شود خود گاروی و ادوین هم گذشتة تاریکی داشته‌اند و جزیره را آزموده‌اند. برای همین است که گاروی مشکل کُل را تا حد زیادی می‌فهمد و بهترین پیشنهاد را به او می‌دهد. اما کُل همان روز اول گند می‌زند و ماجراهایی رخ می‌دهد که خیلی چیزها را دگرگون می‌کند؛ آتش‌زدن کلبه، تلاش برای فرار، برخورد با خرس و مقابله با او، طوفان و زخمی‌شدن، ماجرای جوجه‌گنجشک‌ها، برگرداندن کل، ... .

کتابی که من خواندم [1] دو جلد را در یک مجلد آورده (بخش اول: دست‌زدن به خرس روح؛ بخش دوم: بازگشت به خرس روح) و جلد دوم ماجرای شش ماه پس از بازگشت نخست کل از جزیره را روایت می‌کند. طی این شش ماه، کل در بیمارستان و زندان بوده تا دایرة دادرسی تصمیم دیگری دربارة او می‌گیرد.

بازگشت او با سختی‌های بیشتری همراه است؛ باید خودش امکانات اقامت یک‌ساله‌اش را مهیا کند؛ از هیزم‌شکستن گرفته تا ساختن کلبه. بعد از چند روز،‌ ادوین و گاروی او را تنها می‌گذارند و کل با یادگاری‌های آن‌ها (چاقوی کنده‌کاری و توصیة شنا در حوضچة سرد و غلطاندن سنگ اجداد) محکومیتش را آغاز می‌کند. اما وسوسة فرار همچنان در او هست؛ وقتی کندة بزرگ را می‌بیند، از خاطرش می‌گذرد که با آن قایقی بسازد. از این فکر، ترس و پشیمانی او را دربر می‌گیرد؛ برای همین، کنده را به توتمش تبدیل می‌کند و هر از گاهی، پس از دیدن حیوانی و گرفتن درسی از آن، نقش حیوان را روی چوب کنده‌کاری می‌کند (سگ آبی، خرس، عقاب، موش، گرگ).

غیر از تغییرات کلُ، چالش بزرگ بعدی مشکل پیتر است و پیشنهاد کُل برای حل آن. ادوین و گاروی خانوادة پیتر را راضی می‌کنند و داستان باز هم خوب و خوب‌تر پیش می‌رود.

روایت داستان را خیلی دوست داشتم، فلاش‌بک‌هایی در داستان، به‌خصوص اوایل آن، وجود داشت که در جاهای مناسبی آمده بود و هم به داستان تعلیق‌های کوچکی می‌بخشید و آن را خواندنی می‌کرد و هم اطلاعات درمورد شخصیت‌ها را پروپیمان‌تر می‌کرد. روایت یک‌سوم پایانی کتاب هم جزئیات خیلی مهم و خوبی داشت؛‌ مانند کنش یا واکنش‌های پیتر و کل و گاروی.

جایی در بخش اول کتاب، کل که زخمی شده، ناخودآگاه می‌خواهد ادعایش مبنی‌بر دیدن خرس روح را ثابت کند. ناگهان متوجه حقیقتی می‌شود:

کُل خواست جروبحث کند اما یاد خز سفیدی افتاد که از بدن خرس کنده بود. گفت: «ثابت می‌کنم...» ... ناگهان مکث کرد. تمام زندگی‌اش پر از دروغ بود. هرچه بیشتر دروغ می‌گفت، بیشتر مجبور می‌شد ثابت کند راست گفته است. هیچ‌وقت آن‌قدر قوی نبود که خیلی راحت حقیقت را بگوید.

فکر کرد: امروز همه‌چیز تغییر می‌کند. از این به بعد، حقیقت را می‌گوید حتی اگر باعث زندانی‌شدنش شود.

ص 6- 145

و بعد خز را درون آب دریا می‌اندازد.

احساسات کل آن‌قدر خوب بیان شده که خیلی راحت می‌توانستم او را درک کنم و جاهایی احساس می‌کردم زمانی چقدر خشم هم در من وجود داشته و حتی ممکن است هنوز هم پاره‌هایی از این آتش را در خود داشته باشم!

دوست‌داشتنی‌ها: ادوین و گاروی، گفته‌های ادوین درمورد دو سرِ چوب (یک طرف چوب شادی بود و یک طرفش خشم. کل باید سمت خشم را می‌شکست تا از آن خلاص می‌شد. اما با شکستن آن سمت، فقط چوب کوتاه می‌شد چون هنوز «آن سر چوب» باقی بود! پس خشم هم بود «طرف چپ همیشه آنجا می‌ماند». ادوین: مردم تمام عمرشان را صرف شکستن چوبشان می‌کنند تا از شر خشم خلاص شوند. ولی همیشه خشم سرجایش است و آن‌ها خیال می‌کنند که شکست خورده‌اند» ص 184)، اشارة ادوین به رقص خشم و رقص از روی حرکات جانوران،خود حوضچه و بعدش قل‌دادن سنگ اجداد، منتظرماندن کل برای فرارسیدن زمان مناسب رقص خشم و همچنین کامل‌کردن طرح چوب توتمش، حک‌کردن نقش دایره روی چوب با کمک پیتر (همان‌جایی که برای رقص خشم باقی گذاشته بود).

گاروی: حالا چرا دایره؟ ... ممکن است به خاطر این باشد که هر جای دایره هم آغاز است و هم پایان و همه‌چیز دایره است؟

ص 303

مثل شروعی دوباره برای هر دو نوجوان و اینکه شاید روزی خودشان هم به کسی، برای گذراندن روزهایی در جزیره و فکرکردن، کمک کنند.


[1]. دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمة پروین علی‌پور، نشر چشمه (کتاب‌های ونوشه).

ـ به‌نظرم بهتر بود اسم کتاب را در ترجمه عوض نمی‌کردند و نام‌های اصلی را برای دو جلدش می‌گذاشتند.


ـ بعضی جمله‌های کتاب:

این را یاد گرفته‌ام که اگر آدم واقعاً قوی باشد، هم از دیگران کمک می‌گیرد و هم حقیقت را می‌گوید.

ص 167


از ادوین پرسید: رقص خشم چجوری است؟
ـ از همه سخت‌تر است؛ چون با خشمت روبه‌رو می‌شوی و رهایش می‌کنی.

ص 194

برسد به دست نویسنده محبوب جدید

دیوید آلموند عزیز،

هفته پیش مینا بودم و برای کتاب اسکلیگ از شما تشکر کردم.

این هفته بابت کتاب زیبای قلب پنهان سپاسی بزرگ تر به سمتتان می فرستم و جو ما... مالونی می شوم.


با فین فین و ارادت،

سندباد دلباخته 

موش بخوردشان!

آریا: وقتی اسم شخصی رو بهت بگم،‌چقدر طول می‌کشه بکشیش؟

جکن هگار: یک دقیقه... یک ساعت... یک ماه ... کشتن به عهدة منه نه تعیین زمانش.

آریا: پس بهم کمک کن فرار کنم. بهم قول دادی کمکم می‌کنی.

جکن: کمک برای فرار توی قولمون نبود؛ فقط کشتن.

آریا: خب .. اگه اسم کسی رو بگم، می‌کشیش؟ اسم هرکی که باشه؟

جکن: قسم به خدایان جدید و خدایان قدیم که نمیشه شمردشون این کار رو می‌کنم.

آریاک بسیار خب، .. جکن هگار!

جکن: دختر اسم خود مرد رو بهش می‌گه؟ خدایان مسخره‌بازی سرشون نمی‌شه! باهاشون شوخی نکن!

آریا: شوخی نیست. مرد باید خودش رو بکشه!

جکن: اسمم رو پس بگیر!

آریا: نه!

جکن: خواهش می‌کنم!

آریا: خیلی خوب! اسمت رو پس می گیرم. به شرطی که کمک کنی من و دوستام فرار کنیم.

جکن قبول نمی‌کند.

آریا: جکن هگار!

جکن: دختر شرافت نداره!

آریا شانه بالا می‌اندازد و خونسرد نگاهش می‌کند.

جکن: اگر این کار رو بکنم، دختر باید فرمان‌بردار باشه.

آریا: دختر فرمان‌برداره.

دختر و دوستاش نصف شب می‌تونن ازدروازه رد بشن.

فصل دوم؛ اپیسود 8

دیروز (اواخر فصل 3) به‌نظرم آمد شکم هنرپیشة رابین خیلی غیرعادی قلمبه است؛ طوری که از زیر تونیک‌های گشادش هم مشخص می‌شود! اصلاً چرا رابین دارد تونیک‌های آستین‌دار گشاد می‌پوشد؟ نکند هنرپیشه‌اش حامله است؟

بله، طبق جستجوی بنده، در می 2009 (زمان پخش همین فصل) ایشان اولین فرندش را به‌دنیا آورد!

راستش همیشه اسم کوچکش هم برایم عجیب بود، ولی به صرافت گشتن درموردش نیفتاده بودم. سر همین ماجرای شک در بارداری‌اش، متوجه شدم اسمش (cobie) مخفف Jacoba است. از دید من، جیکوبا خیلی زیبا اما سخت است!

وااای وااای! هنرپیشة لی‌لی هم همین‌طور! در همان زمان! راستش شکم لی‌لی و لباس‌هایش (که مثل رابین بود) مشکوکم نکرد! انقدر حواسم پیش رابین بود که لی‌لی را فراموش کردم!

Image result for cobie smulders season 3

از برکت مادر

1. از طرز زیرنویس‌نوشتن برای سریال آشنایی  با مادر خیلی خوشم می‌آید! مثلاً به هم می‌گویند:

ـ بلیط گرفتم بریم کنسرت علیرضا عصار

ـ فلانی توی ماشینش جواد یساری گوش می‌کرد

ـ بعدش رفتم فری کثیف ساندویچ خوردیم

ـ شبکة شما امتیازش از اون شبکة کره‌ای که همه‌ش جومونگ و ققنوس پخش می‌کنه پایین‌تره

حالا ممکن است جمله‌هایی که نوشتم عین عین همان‌هایی نباشند که دیدم ولی مضمونشان خیلی شبیه است. غرضم این بود تا جایی که یادم مانده شبیه باشند و یادم بماند منظورم چه بود!


2. آه ...، ای بارنیِ عاشق!

بارنی هم که عاشق می‌شود نگاه‌هاش معنادار و احساسات‌برانگیز می‌شود. راستش تا این لحظة‌عمرم، تنها شخصیت مهمی که از نگاه‌های عاشقانه‌ش خوشم نیامد دکتر هاوس بوده. چقدر وحشتناک است آدم بدجور شکسته پکسته باشد و بدترتر اینکه نتواند خودش را درست‌حسابی جمع‌وجور کند! نخواهد و نتواند و همة این‌ها!

جناب آرتور

دیشب، برای حال‌خوب‌کنی و دورنماندن از فیلم‌بینی، اسکلیگ را دیدم. با اینکه به‌نظرم داستان را خراب کرده بودند؛ از دیدنش خوشحال شدم و تا حدی لذت بردم؛ به‌خصوص برای منظره‌هاش.

Image result for skellig movie

ولی هرچه فکر می‌کنم این مینا (حتی اگر به ظاهرش کار نداشته باشم) آن مینای توی کتاب نبود که فکر کنم نویسنده برایش کتاب جداگانه‌ای نوشته و نگاهش آن‌قدر نافذ است که باعث شد توصیفش را برای خودم یادداشت کنم. نقش توکاها و جغدها خیلی کمرنگ بود و ... اصلاً خود نویسنده این فیلم را دیده؟!

اما از حق نگذریم، گریس خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. آن جمله‌ای را که توی فیلم می‌گفت (یادت باشه، اونا اگر می‌تونن راه برن باید راه برن؛ اگر می‌توننب رقصن باید برقصن؛ اگر می‌تونن پرواز کنن باید پرواز کنن) به‌خاطر ندارم کجای کتاب نوشته شده بود. اصلاً بود توی کتاب یا نه.فقط آن ایدة برج مخروبة توی فیلم، به‌جای خانة موروثی و متروک توی کتاب، کمی جالب‌تر بود.

اسکلیگ

فکر کردم هیچ‌وقت نمی‌شود فقط با نگاه‌کردن به دیگران فهمید به چه فکر می‌کنند یا چه اتفاقی در زندگیشان افتده است.حتی دربارة آدم‌های مست یا احمق؛ آن‌هایی که کارهای احمقانه می‌کنند یا بلندبلند حرف‌های مزخرف می‌زنند یا سعی می‌کنند همه‌اش دربارة خودشان با تو حرف بزنند هم نمی‌شود چیزی فهمید
...
به همة صورت‌ها نگاه می‌کردم و وقتی که اتوبوس می‌پیچید، به عقب و جلو می‌رفتم. می‌دانستم اگر کسی به من نگاه کند؛ او هم چیزی دربارة من نخواهد فهمید.

ص 18


وااای خدا! انقدر از فضای کتاب خوشم آمده که تصمیم گرفتم حتماً برای خودم بخرمش و بار دیگر هم به‌زودی بخوانمش و با هایلایت‌های رنگی، بعضی جاهاش را حسابی رنگی و خط‌خطی کنم.

راستش باید اعتراف کنم چند ماه پیش، کتاب چشم بهشتی را، از همین نویسنده (دیوید آلموند) امانت گرفتم اما بیشتر از چند صفحه نتوانستم بخوانم. فضاش برایم تلخ‌تر از این یکی بود. البته آن هم، مثل اسکلیگ، یک‌جور پلشتی واقعی محیطی داشت که کمی چندش‌آور بود. چون چیزی درمورد نویسنده نمی‌دانستم، بی‌تلاش دوباره برای رسوخ به کتاب، خیلی راحت پسش دادم. اما الآن اسکلیگ را با لذت می‌خوانم چون توصیه شده‌ام به خواندن همة کتاب‌های آلموند جان و باید درصدد باشم دوباره آن کتاب قبلی را بگیرم و بخوانم.


مینا آستین کتش را از دست‌هایش پایین کشید و کت را از تنش درآورد. آنچه هردو ما آرزو می‌کردیم ببینیم؛ دیدیم. زیر کتش، بال‌هایی بود که از پارگیِ پیراهنش بیرون زده بود. وقتی بال‌ها آزاد شد، آهسته از کنار کتف باز شدند. بال‌ها نامرتب و کج‌وکوله و پوشیده از پرهای درهم‌برهم و چین‌خورده بود. بال‌ها موقع بازشدن می‌لرزید و صدا می‌داد. از شانه‌هایش پهن‌تر و از سرش بلندتر بود
...
مینا آهسته پرسید:چه می‌کنی؟
جواب دادم:می‌خوام مطمئن بشم واقعاً دنیای بیرون وجود داره

ص 103

Image result for skellig

مایکل و مینا را خیلی دوست دارم و اگر در دوران نوجوانی این کتاب را می‌خواندم، حتماً دوست داشتم خودِ مینا باشم. اسکلیگ فوق‌العاده است. هم‌زمانی حضورش در خانة مایکل (بهتر است بگویم هم‌زمانی کشف او از سوی مایکل در خانه) با بیماری خواهر کوچولو و مقایسة بدن و پوست این دو در ذهن مایکل و از طرف دیگر، اشاره به نظریة تکامل و تغییر شکل استخوان‌بندی انسان‌ها، توجه به اسکلت موجودات که در نقاشی‌های مینا و درس‌های مایکل و مینا نمود پیدا می‌کند خیلی خیلی برایم جالب است. انگار می‌خواهد این را بگوید که اسکلیگ فرشته‌ای رانده‌شده است یا حتی با توجه به این جمله که دو بار تا اینجا تکرار شده: «کتف‌ها جایی است بال‌هایمان بوده و بعدهاهم درمی‌آید» انسانی است که در مسیر تبدیل‌شدنش به فرشته شکست خورده یا هنوز مرحلة دگردیسی‌اش کامل نشده.

خب، حالا که کتاب تمام شده حدس‌های بالا هم می‌توانند درست باشند و هم نه. به‌نظرم نباید درمورد اسکلیگ خیلی قطعی حرف زد. به‌خصوص که گویا به او مرد جغدی هم می‌گویند (موقع دانلود فیلمش متوجه این نکته شدم و در خود کتاب هم، فقط به شباهت تغذیه‌اش با جغدها اشاره شده و اینکه در آخر داستان هم جغدها در خانة متروکه بچه‌دار می‌شوند و ...).

نکتة جالب دیگر هم خواب‌دیدنِ مادر و بعدش نقاشی مینا و تعجب مادر بود و هم احساس یگانگی مایکل با خواهر کوچولوش و آن بخش‌های کتاب که به ضربان قلبش اشاره می‌کرد یا دنبال ضربان قلب دیگری می‌گشت که نشانة حضور خواهرش در این دنیا بودند.

در آن صفحاتی که به دوستان مایکل و ارتباط او با آن‌ها و از طرفی با مینا اشاره می‌کرد (بیان تقابل این دو رابطه) نشان داد مینا هم مثل کوت و لیکی ممکن است سریع قضاوت کند، از دوستان مایکل خوشش نیاید و روی آن‌ها اسم بگذارد. اما نه مینا لزوماً آدم سطحی و دوست بدی است و نه آن دوتا. چون مایکل از این تقابل ناراحت نشد و حتی خیلی دوست داشت این ماجراهایش با مینا را روزی برای آن‌ها هم تعریف کند.

خلاصه اینکه من هم خیلی مشتاق شدم روزی، در وضعیتی درخور و ضروری، اسکلیگ را ببینم و یادم باشد برایش 27 و 53 و آبجوی سیاه و شهد خدایان ببرم! اگرچه از رفتنش حتماً ناراحت می‌شوم، می‌توانم پرهایی را که برایم به یادگار می‌گذارد در ساختن یک رؤیاگیر خاطره‌ساز به‌کار ببرم.

[1] یادم باشد آن نسخه‌ای که می‌خواهم برای خودم بخرم با ترجمة نسرین وکیلی باشد.


Image result for skellig


جالب شد! موقع جستجوی تصویر برای کتاب اسکلیگ، متوجه شدم جزیره‌ای به نام اسکلیگ مایکل در ایرلند وجود دارد که انگار به آن لبة دنیا هم می‌گویند (؟) و البته ارتباطش را با جنگ ستارگان متوجه نشدم! حوصله هم ندارم بیشتر بگردم.

Image result for skellig

از دل‌ضعفه‌ها

دیوید آلموند عزیز،
واقعا که چقدر کتاب‌هایتان خواندنی و دوست داشتنی اند!
اسکلیگ را آخر شب تمام کردم و خیلی دوستش داشتم. دیروز ظهر، موقع استراحت، داشتم به آن فکر می‌کردم و توی خواب و بیداری، به‌نظرم آمد من هم مثل مینا دارم زیرلب اسم اسکلیگ را صدا می‌کنم.
پشت جلد قلب پنهان را هم خواندم و تنم مورمور شد! بی‌نهایت مشتاق شدم خیلی زود خواندنش را شروع کنم. مطمئنم اگر نویسنده می‌شدم دلم می‌خواست چندتا کتاب مثل کتاب‌های شما بنویسم.
مخلص شما و قلم سحرآمیزتان،
سندباد

Image result for david almond
Image result for david almond


غنچة پژمرده و غرهای کتابی

نمی دانم چرا وقتی داشتم به اینجا می آمدم، فکر می کردم باید در مقابل او از خودم دفاع کنم. اصلا به ذهنم نرسیده بود که قرار است بیایم و از او چیزی بیاموزم.

ص 345


پوففف! ما تمامش می‌کنیم را تمام کردم! 100 ص اول به‌کندی و با فاصله خوانده شد؛ طی دو هفته. اما پریروز که کتاب را با خودم بردم، توانستم خیلی سریع بخوانمش و افتاد روی غلطک. دیدم کتاب سبکی است و از طرفی، دارد روی دستم می‌ماند و بالاخره باید پاسخ آن کنجکاوی درونی‌ام را بدهم که هی می‌پرسد «ماجرای این کتاب چیست و داستانش چطور است؟» همین سؤال‌ها باعث شده بیش از یک‌سال دلم بخواهد بخوانمش و حتی چند ماه پیش داشتم وسوسه می‌شدم که آن را بخرم. شانس آوردم که دو هفتة‌پیش، در کتاب‌خانه، آن را دیدم و بلافاصله برداشتم. همین که وارد کارتم شد، شک به جانم افتاد که نکند از آن عامه‌پسندهای نخواندنی باشد؟ نکند مثل دختری در قطار، بعد از 10-20 ص ادامه‌اش ندهم و از برداشتنش پشیمان شوم؟ به هر صورت، باید امتحانش می‌کردم. راستش تا 80 ص ابتدایی داشتم قانع می‌شدم اصلاً برایش وقت نگذارم. اما بعدش، چون همسفرم شده بود، سرم را با خواندنش گرم کردم و خب، بد هم نشد!

نه، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم خودم را قانع کنم کتاب خوبی بوده. به‌نسبت شخصیت‌پردازی و طرح داستان، تعداد صفحه‌هاش خیلی زیاد بود و لحن جذابی نداشت. خدایا! نهایت احساسات‌به‌خرج‌دادن رمان این بود که رایل هر 50- 100 ص برگردد بگوید «اوه لی‌لی! خیلی دوستت دارم» یا «تو چقد دوست‌داشتنی هستی!» خاک‌توسرِ ندیدبدید!

اصلاً هم از لی‌لی خوشم نیامد، حتی از الیسای ناناز مهربان حامی با آن سبک زندگی مکش‌مرگ‌مایش .. داستان برای من در شخصیت‌پردازی خیلی کم داشت و حفره‌های نابخشودنی‌اش زیاد بود.  تنها، تنها قسمت تأثیرگذار کتاب آن صحبت لی‌لی و رایل توی بیمارستان و در حضور امرسون کوچولو بود. نمی‌توانم از آن بگذرم. گرچه اگر پای مقایسه در میان باشد، خیلی معمولی است. و اینکه بالاخره ته داستان، لی‌لی کار خوبی انجام داد.

موردِ دوست‌داشتنی داستان، برای من، اتلس بود که او هم به‌درستی نشان داده نشده توی کتاب. چون می توانم خودم شخصیتش را کامل کنم، جای ارفاق دارد! مادر هم می‌توانست دوست‌داشتنی خوبی باشد ولی فکر کنم حیف‌ومیل و حرام شد!

طبیعی است نمی‌توانم از لی‌لی خوشم بیاید: نسبتاً چلمن نشان داده شده و نقاط قوتش خیلی مؤثر و پررنگ نیستند در حالی که همان چلمن یا حتی شکننده‌بودنش هم خوب روشن نشده! البته شکننده‌بودن به‌هیچ‌وجه بد نیست فقط یک ویژگی انسانی است و چون آن را کنار «چلمن» آورده‌ام، منظورم این نیست که ویژگی بدی باشد. آدمی مثل رایل و حتی بخشی از اتلس هم جذب چنین آدم‌هایی می‌شوند؛ دوست دارند شکسته‌ها را جمع کنند و طوری که دلشان می‌خواهد از نو بسازند و به‌صورتی حاکم آن شوند. حتی حتی اتلس هم که نیتش خیر است بعید نیست جاهایی حاکمیت به خرج دهد؛ مثلاً اولین برخوردش با رایل توی رستوران.

نکتة مثبت دیگر داستان اشاره به مادر در صفحات پایانی بود و نتیجه‌ای که لی‌لی از مقایسة‌ خودش با مادرش گرفت.

از ترجمه خیلی راضی نیستم (در حد حق و حقوق خواننده‌ای معمولی و زبان‌ندان و محتاج‌ـ به‌ـ مترجم) و البته خود داستان هم طوری نبود که ترجمة خیلی خوب واقعاً برازنده‌اش باشد. شخصیت‌ها معمولاً خیلی علاقه داشتند در لحظات حساس، دستشان را جلو دهانشان بگیرند! ای خدا! از دست این نویسنده! و لی‌لی هم گاهی دوست داشت خودش را «رو زمین سُر بدهد». الیسا هم دیگر داشت از شدت خوبی و بی‌نقصی شبیه پری‌های فضایی می‌شد! کلاً نویسنده به‌خوبی و آن‌طور که شایسته است با زبان بدن کار نکرده و گاهی هم خیلی اصرار به بیان جزئیات دارد (مثلاً وقتی لی‌لی نوجوان کنار باغچه نشسته و علف هرزی را در دستش ریزریز می‌کند یا مادر که دستمال کاغذی را در دستش خورد می‌کند و به‌شکل گلوله‌های کوچک درمی‌آورد) اما این توصیف‌ها به‌کارش نمی‌آیند و عقیم می‌مانند.

فکر کنم ساحت اتلس و مارشال هم به این دلیل به‌دور از آلایش لوس‌شدن ماند که بهشان خیلی پرداخته نشد. اما خب، در مقام مقایسه، معرفی شخصیت اتلس تا حدی بهتر بود. ولی باز هم باید بگویم از رمانی با حدود 400 ص بیشتر از این انتظار می‌رود.

فقط من یوخده داشتم حدس می‌زدم نکند اتلس برادر رایل و الیسا باشد!

هممم.... زیاده غری نیست!

خواستم گزارشی خلاصه و سریع باشد؛ کتاب‌نوشتی طولانی و مفصل شد!

پیش‌درآمد: از آن وقت‌ها نیست که بگویم  «کلی مطلب توی ذهنم نوشتم» ولی نشده اینجا بنویسمشان؛ فقط از آن وقت‌هایی است که تو ذهنم «بهشان اشاره کرده‌ام». هم حوصلة نوشتن ندارم هم دلم می‌خواهد حتماً برای خودم جایی یادداشتشان کنم ـ همین روزمره‌های خیلی عادی و معمولی‌ام راـ تا هروقت خواستم، بتوانم بهشان رجوع کنم و یادم باشد کِی چه‌کاری کرده‌ام.

آن کتابی که نمی‌دانستم می‌خوانمش یا نه ما تمامش می‌کنیم [1] است. راستش نمی‌دانستم از این کتاب‌های عامه‌پسند یا بدتر از آن، بی‌محتواست که الکی پرفروش شده یا حرفی برای گفتن دارد. حتی تا حدود 100 ص هم طوری پیش رفت که خیلی خیلی کند و کم‌رغبت می‌رفتم سراغش و مدام با خودم می‌گفتم «50 ص دیگر بخوانم ببینم ارزش ادامه‌دادن دارد یا نه». دیروز برای زمان نشستن در مترو، برداشتمش چون برخلاف قطرش، خیلی سبک است. 100 یا بیشتر از آن را توی رفت‌وبرگشت خواندم و با اینکه موضوعش مهم است جای مطرح‌شدن دارد؛ خیلی سریع از روی جمله‌ها رد می‌شوم و فقط دوست دارم تا ته بخوانمش اما آن‌چنان کم‌ارزش هم نیست که راحت، نخوانده، کنارش بگذارم. قلم نویسنده جذاب و گیرا نیست و ترجمه هم این اثر را دوبرابر کرده. معنا ممکن است به‌خوبی منتقل شده باشد اما جمله‌ها و کلمات کاملاً بی‌روح هستند؛ انگار کنار هم قرار گرفته‌اند تا، بعد از اتمام وظیفه‌شان، کوله‌پشتی‌شان را بردارند و با خداحافظی‌ای سنگین و زیرلبی، تک‌تک و بی‌نگاهی به هم، راهشان را بگیرند و بروند. مثلاً در این حجم از صفحات که تا حالا خوانده‌ام (280ص) نویسنده دیگر باید حسابی خواننده را در لایه‌لایة ماجراها و احساسات شخصیت‌ها قرار می‌داد اما طوری پیش رفته که با یک اشاره ممکن است بند نازک طرح داستان برای خواننده نچسب جلوه کند و شخصیت‌ها هم جذاب نیستند. تنها شخصیت جالب اتلس است که، به‌گمان من، به‌دلیل درابهام‌ماندنش به این مقام دست پیدا کرده. شاید اگر بعداً توضیحات بیشتری درموردش داده شود از چشمم بیفتد!

وااای رایل را دقیقاً با چهرة آن هنرپیشه توی فیلم Love, Rosie مجسم می‌کنم (تو فیلم من پیش از تو هم بوده) و دلم می‌خواهد موقع ابراز احساساتش با چکمة‌ میخ‌دار بزنم تو دهنش! وای خدا! حتی تعریف‌های رایل از جذابیت‌های لی‌لی قانع‌کننده و برانگیزاننده نیست، احساساتشان طوری بیان نشده که من را درگیر خودشان کند یا بتوانم خودم را جای یکی‌شان قرار بدهم، کلا! این 280 ص و به‌یقین کل صفحات کتاب، از لحاظ مقایسة تعداد صفحات با اختصاص‌دادن تکینیک‌های داستان‌نویسی یا ایجاد جذابیت، هرز رفته‌اند. وگرنه هنوز هم می‌گویم، در کل کتاب چندان بدی نیست و حتی از اینکه دارم یک‌دور می‌خوانمش ناراحت نیستم. بیشتر بابت ارضای احساس کنجکاوی‌ام البته که از بیش از یک‌سال پیش همه‌اش فکر می‌کردم «یعنی بخرمش؟ نخرمش؟» و این تجربة گرانبها باز هم ثابت کرد نام بعضی انتشاراتی‌ها و تعداد صفحات کتاب باید آژیر قرمزی برای تأیید نخریدن کتاب باشد و حتی اگر از کنجکاوی برای خواندنش نفسم بند بیاید،‌بهتر است مثل این مورد، از روی خوش‌اقبالی، تو قفسة کتابخانه پیداش کنم.

[1]. از کالین هوور، ترجمة آرتمیس مسعودی، نشر آموت.

فقط برای اینکه مطالب آبان 50تا بشود!

آخرین ساعت آخرین روز این ماه!

جلد دوم اکو جان را تمام کردم و از این کتاب بیشتر از جلد اولش خوشم آمد.

من مایکم!

فردریش مرا در قطار جا گذاشت!

1. جلد اول اکوی عزیزم تمام شد و عجب جایی هم به پایان رسید!

Image result for echo by pam munoz ryan

دلم پیش فردریش مانده تا بتوانم جلدهای بعدی را بخوانم. فکر نمی‌کردم دنبالة سرنوشت فردریش در کتاب‌های دیگر باشد. در خلاصه و معرفی کتاب‌ها، به‌نظرم آمد هر یک به شخصیت‌های متفاوتی اختصاص دارد.

از صفحه‌های مشکی با نوشته‌های سفید در کتاب خیلی خوشم آمد


Image result for echo by pam munoz ryan

صفحات ابتدایی، که مربوط به ماجرای اتو و داستان سه دخترند، متنشان با شاخ‌وبرگ درخت قاب گرفته شده.

2. آفتاب‌گرفتنم تمام شد و خودم را راضی کرده‌ام بروم خرید و پیاده‌روی و شاید هم از آن بسته‌های کوچک سالاد الویة آماده بگیرم برای ناهار.

پروژه‌های نیمه‌تمام دوخت‌ودوز و بافت‌ومافتم را فهرست کرده‌ام با نام «انقلاب پاییزی». در به‌سامان‌رساندنشان فعلاً که خوب پیش می‌روم. گفتم بنویسمشان تا بالاخره اتفاق بیفتند.

3. فصل سوم رو به پایان است و هنوز هم شگفت‌زده‌ام و خوشحال و البته نفهمیده‌ام چرا از HIMYM انقدر خوشم آمده و چرا قبلاً فکر می‌کردم با فرندز باید راحت‌تر باشم و اصلاً چرا و چرا این دو را با هم مقایسه می‌کنم؟ شاید به این دلیل که کامل‌دیدن  فرندز را، آن هم دوبار، بر این یکی ترجیح دادم.

لاستولوژی

آن زمان که کشف کرده بودم نام بیشتر شخصیت‌های از نام فلاسفه و نظریه‌پردازان فیزیک و شیمی و ... گرفته شده به کنار؛ الآن که فهمیدم جرمی بنتام هم در همین جرگه بوده (نام دومی که بعد از برگشت از جزیره برای لاک انتخاب شده بود) دوباره دلم خواست اپیسودهای مربوط را برای خودم یادآوری کنم.

از گودریدز:

جان استورات میل پدرخوانده‌ی برتراند راسل بوده و فایده‌گراییِ بنتام را ادامه داده. جالب‌تر این‌که مومیایی جرمی بنتام در یونیورسیتی کالج درون محفظه‌ای شیشه‌ای قرار دارد و سر او را با مدل مومی جایگزین کرده‌اند و تا مدت‌ها در صورت جلسه‌های هیئت امنا او را «حاضر ولی بی‌رأی» می‌خواندند.

ته‌نوشت: جالب است که از اسم‌هایی مثل راسل و کانت و دکارت و ... استفاده نکرده‌آند! البته باید مسما و زمینة مناسب هم موجود باشد.

ته‌ـترـ‌نوشت: بین شخصیت‌ها، از لحاظ عجیب و جالب‌توجه و کمی جادویی و شگفت‌بودن اعمال و واکنش‌ها، دزموند هیوم (شبیه اسم دیوید هیوم فیلسوف پوزیتیویست) و الوئیز هاوکینگ را بیشتر از بقیه دوست دارم.



«هر آن باغی که نخلش سربه‌در بی/ مدامش باغبون خونین‌جگر بی»

دلم می‌خواهد داستانی بنویسم یا اثر هنری ماندگاری خلق کنم و زیرش بنویسم: تقدیم به «آدی و بودی‌»های زندگی‌ام!

اما فکر می‌کنم هیچ آدمی نبوده که کل لحظات زندگی‌اش آدی/ بودی باشد؛ هرچقدر هم فلان و بهمان باشد. اصلاً خود من بارها پیش آمده برای دیگران آدی/ بودی شده‌ام و اگر چند دقیقه‌ای فکر کنم، حتماً مصداق‌هایش توی ذهنم ردیف می‌شوند؛ وقت‌هایی که، بلافاصله یا حتی با فاصله، به خودم گفته‌ام: ای شاسسسسسکووول!

اصلاً باید چیز درخوری برای لحظات آدی‌بودی بودن آدم‌ها اختصاص بدهم؛ شاید چیزی که گاهی به آن نگاه کنند و به آدی/ بودی بودنشان فکر کنند و آن را نیمة تاریک وجود با همة مزایایش در نظر بگیرند.

[اینجا] داستان آدی و بودی برای دانلود و مطالعه هست.


با آن اسم سختش! Ioan و حتی Gruffudd [1]

بعد از دیدن دو اپیسود از Harrow، فکر می‌کنم خیلی راغب نباشم به دیدن ادامه‌اش. حدس می‌زنم ماجرای آن جنازه را تا انتهای فصل 1 ادامه بدهند و یا با فاش‌شدن قضیه و پیامدهاش و یا با ادامة عذاب وجدان و این حرف‌ها، ماجرا را به فصل دوم حواله بدهند .. حالا که این‌ها را نوشتم، دلم خواست نصفه‌نیمه هم شده ببینمش! اژدها جان،‌ تصمیمت را که گرفتی پیامک بده!

Image result for harrow series

شغل جناب هرو و دستیار باهوش و کمی بانمکش و پلیس‌بانوی باهوش جدی خوشکل موشکل و حتی آن پیرمرد که گه‌گاه نشانش می‌دهند مرا به‌شدت یاد سریال Forever می‌اندازد که همین آقای هنرپیشه در آن نقش مشابهی داشت! شاید می‌خواهند کنسلی آن را جبران کنند! خب البته این دومی چیییز دیگری بود! این‌طوری‌ها نمی‌توانند جبرانش کنند.

Image result for harrow series

پلیس دوست‌داشتنی

سریال یک گوسالة نچسب هم دارد (دختر هرو) که مدام توی دلم فحشش می‌دهم: آخه خاااک توسسسرت! آدم پدرمادر به این خوشکلی و نازنینی داشته باشد بعد با آن‌ها قهر کند؟ البته ته اپیسود اول داشتم به دختره حق می‌دادم ولی در آن صورت دیگر خیلی خیلی ایده‌آلیستی می‌شد جریان! برای همین کوتاه آمدم و همچنان به فحش‌دادن ادامه می‌دهم. نه! واقعاً هرچه فکر می‌کنم اگر من جای آن دختره بودم غلط می‌کردم با پدرم قهر کنم! تازه سعی می‌کردم با مادره آشتی‌شان هم بدهم! حیف نیست؟

یادآورنوشت: اولین آشناییم با این هنرپیشه در نقش کاپتان هوراشیو هورن‌بلوئر بود؛ سال 1999- 2000

Image result for harrow series

[1]. یاللعجب! فامیلی‌اش را رسماً «گریفیث» تلفظ می‌کنند! ولی چرا این‌طوری می‌نویسندش!!؟؟؟

خوش‌شانسی و خوشبختی

سارا استنلی یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های رؤیایی من است؛ از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده اما با همة شرایط کنار می‌آید؛ در حالی که واقعیت خودش را فراموش نمی‌کند و ضعف و قوت‌هایش را می‌پذیرد. ساکن مونترآل (یکی ز زیباترین شهرهای جهان) و جزیرة پرنس ادوارد (بهشت رؤیایی)‌ است، همه دوستش دارند، زیبا و خوش‌لباس و خوش‌سروزبان است، در آخر هم به اروپا می‌رود تا درس نویسندگی بخواند!

Image result for sarah stanley road to avonlea  Image result for road to avonlea Comings and Goings felicity

آرایش موهای سارا و فلیسیتی اینجا فوق‌العاده است!

Image result for road to avonlea Comings and Goings   Image result for road to avonlea Comings and Goings

متأسفانه موهای فلیسیتی به‌خوبی مشخص نیست چون از پهلو خیلی خیلی دوستش داشتم.


2. سرنوشت خانوادة پتی‌بون بدجووور به خانوادة‌کینگ گره خورده انگار! اول که آرتور و فلیسیتی، بعدش شایعة‌ آرتور و سارا و در همین زمان‌ها هم فلیکس و ایزی!

road to avonlea - Google Search

Image result for road to avonlea Comings and Goings

Image result for sarah stanley road to avonlea



3. فلیکس؛ قبل و بعد:

Image result for road to avonlea Comings and GoingsImage result for road to avonlea Comings and Goings


آینه‌ها، آینه‌ها

تو تعطیلات وسط هفته، اپیسود پنجم جاناتان استرنج و آن پیرمرد بدعنق، با نام «آرابلا»، را دیدم. خیییلی خیلی ازش خوشم آمد! داستان حسابی گرم افتاد! دیروز هم ششمی را دیدم که همچنان داستان را رو به بالا پیش می‌برد و دلم از همان چند ساعت پیش برای جاناتان و آرابلا و چیلدرمس و اِما تنگ شد! فقط یک اپیسود دیگر مانده.

ـ لامصصب! آن ایدة کتاب مورد نظر و داستان پشت آن، که یارو لب چشمه برای استیون تعریف کرد، چه طنازانه و عالی بود! ماجرای ملاقات جاناتان با آن پیرزن گربه‌ای هم در ونیز خیلی بامزه بود.

Image result for jonathan strange and mr norrell old crazy lady