نمی دانم چرا وقتی داشتم به اینجا می آمدم، فکر می کردم باید در مقابل او از خودم دفاع کنم. اصلا به ذهنم نرسیده بود که قرار است بیایم و از او چیزی بیاموزم.
ص 345
پوففف! ما تمامش میکنیم را تمام کردم! 100 ص اول بهکندی و با فاصله خوانده شد؛ طی دو هفته. اما پریروز که کتاب را با خودم بردم، توانستم خیلی سریع بخوانمش و افتاد روی غلطک. دیدم کتاب سبکی است و از طرفی، دارد روی دستم میماند و بالاخره باید پاسخ آن کنجکاوی درونیام را بدهم که هی میپرسد «ماجرای این کتاب چیست و داستانش چطور است؟» همین سؤالها باعث شده بیش از یکسال دلم بخواهد بخوانمش و حتی چند ماه پیش داشتم وسوسه میشدم که آن را بخرم. شانس آوردم که دو هفتةپیش، در کتابخانه، آن را دیدم و بلافاصله برداشتم. همین که وارد کارتم شد، شک به جانم افتاد که نکند از آن عامهپسندهای نخواندنی باشد؟ نکند مثل دختری در قطار، بعد از 10-20 ص ادامهاش ندهم و از برداشتنش پشیمان شوم؟ به هر صورت، باید امتحانش میکردم. راستش تا 80 ص ابتدایی داشتم قانع میشدم اصلاً برایش وقت نگذارم. اما بعدش، چون همسفرم شده بود، سرم را با خواندنش گرم کردم و خب، بد هم نشد!
نه، بههیچوجه نمیتوانم خودم را قانع کنم کتاب خوبی بوده. بهنسبت شخصیتپردازی و طرح داستان، تعداد صفحههاش خیلی زیاد بود و لحن جذابی نداشت. خدایا! نهایت احساساتبهخرجدادن رمان این بود که رایل هر 50- 100 ص برگردد بگوید «اوه لیلی! خیلی دوستت دارم» یا «تو چقد دوستداشتنی هستی!» خاکتوسرِ ندیدبدید!
اصلاً هم از لیلی خوشم نیامد، حتی از الیسای ناناز مهربان حامی با آن سبک زندگی مکشمرگمایش .. داستان برای من در شخصیتپردازی خیلی کم داشت و حفرههای نابخشودنیاش زیاد بود. تنها، تنها قسمت تأثیرگذار کتاب آن صحبت لیلی و رایل توی بیمارستان و در حضور امرسون کوچولو بود. نمیتوانم از آن بگذرم. گرچه اگر پای مقایسه در میان باشد، خیلی معمولی است. و اینکه بالاخره ته داستان، لیلی کار خوبی انجام داد.
موردِ دوستداشتنی داستان، برای من، اتلس بود که او هم بهدرستی نشان داده نشده توی کتاب. چون می توانم خودم شخصیتش را کامل کنم، جای ارفاق دارد! مادر هم میتوانست دوستداشتنی خوبی باشد ولی فکر کنم حیفومیل و حرام شد!
طبیعی است نمیتوانم از لیلی خوشم بیاید: نسبتاً چلمن نشان داده شده و نقاط قوتش خیلی مؤثر و پررنگ نیستند در حالی که همان چلمن یا حتی شکنندهبودنش هم خوب روشن نشده! البته شکنندهبودن بههیچوجه بد نیست فقط یک ویژگی انسانی است و چون آن را کنار «چلمن» آوردهام، منظورم این نیست که ویژگی بدی باشد. آدمی مثل رایل و حتی بخشی از اتلس هم جذب چنین آدمهایی میشوند؛ دوست دارند شکستهها را جمع کنند و طوری که دلشان میخواهد از نو بسازند و بهصورتی حاکم آن شوند. حتی حتی اتلس هم که نیتش خیر است بعید نیست جاهایی حاکمیت به خرج دهد؛ مثلاً اولین برخوردش با رایل توی رستوران.
نکتة مثبت دیگر داستان اشاره به مادر در صفحات پایانی بود و نتیجهای که لیلی از مقایسة خودش با مادرش گرفت.
از ترجمه خیلی راضی نیستم (در حد حق و حقوق خوانندهای معمولی و زبانندان و محتاجـ بهـ مترجم) و البته خود داستان هم طوری نبود که ترجمة خیلی خوب واقعاً برازندهاش باشد. شخصیتها معمولاً خیلی علاقه داشتند در لحظات حساس، دستشان را جلو دهانشان بگیرند! ای خدا! از دست این نویسنده! و لیلی هم گاهی دوست داشت خودش را «رو زمین سُر بدهد». الیسا هم دیگر داشت از شدت خوبی و بینقصی شبیه پریهای فضایی میشد! کلاً نویسنده بهخوبی و آنطور که شایسته است با زبان بدن کار نکرده و گاهی هم خیلی اصرار به بیان جزئیات دارد (مثلاً وقتی لیلی نوجوان کنار باغچه نشسته و علف هرزی را در دستش ریزریز میکند یا مادر که دستمال کاغذی را در دستش خورد میکند و بهشکل گلولههای کوچک درمیآورد) اما این توصیفها بهکارش نمیآیند و عقیم میمانند.
فکر کنم ساحت اتلس و مارشال هم به این دلیل بهدور از آلایش لوسشدن ماند که بهشان خیلی پرداخته نشد. اما خب، در مقام مقایسه، معرفی شخصیت اتلس تا حدی بهتر بود. ولی باز هم باید بگویم از رمانی با حدود 400 ص بیشتر از این انتظار میرود.
فقط من یوخده داشتم حدس میزدم نکند اتلس برادر رایل و الیسا باشد!
هممم.... زیاده غری نیست!
چه دل پری داشتی، از اون امتیاز دادن گودریدزیات هم مشخص بود. رمان نوجوانان بود؟
از اولش اصلا دلم نمی خواست طوری بنویسم که شاکی نشون بدم ولی هرچی پیش رفتم دیدم نمیشه جلوش رو گرفت و خنثی بود. از خوندنش پشیمون و ناراحت نیستم ولی.
نه فکر کنم از ایناس که بهشون میگن یانگ ادالت یا حتی برای بعضی بزرگسالها هم مناسب بدونن به خاطر موضوعش