بی‌دماغ لنگ‌درهوا

ولی برای لایک‌کردن آهنگ جبر جغرافیایی نامجو که برایت فرستاده‌اند، یکی از معدود استیکرهایی که بسیار مناسب است، لایک ولدمورتی است و بس.

Image result for lord voldemort sticker

پس‌نوشت: اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که اولین مطلب سال جدیدم،99، این باشد!


وقتی بانک‌ها زودتر از دیگران طبل می‌زنند، تو طبل‌زن خودت باش! طبل‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟ این طبل شادی کیست؟ [1]

دوشنبه‌های افتابی؛ دوشنبه‌های ستاره‌ای!

دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزه‌ای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی می‌شود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش می‌رسد و احساسش می‌گذارد، جلوی دزدها درمی‌آید. این‌بار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش می‌رود.

امروز صبح هم خودم را به گوشواره‌های سه‌ستاره‌ی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زه‌زه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشت‌های کلمات بتازیم.

قبلش اما مأموریت‌هایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!

ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژی‌بخش است!

ساندویچ‌های جاندار نان و پنیر و  سبزی، رئیس‌شدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتاب‌هایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دست‌های مَشتی باهام داد.

ـ دلم برای جلد سوم مجموعه‌ی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانه‌ی خانواده‌ی سوول.

[1] خاطره‌ی من با طبل حدود یک دهه‌ی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونی‌اریکسون کوچولوی نارنجی‌ـ مشکی‌ام را داشتم.

سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه

از سم و فلیکس و البته، اِلا

خودم را دعوت کردم به ضیافت جمله‌های بامزه‌ی کتاب [1]:

مامانم از تخته‌ی ویجا متنفره. می‌گه نباید خودت رو قاتی چیزهایی کنی که نمی‌فهمی. همین حرف رو به فلیکس زدم و اونم گفت: مامانت کلیسا می‌ره، نه؟ اونم با این کارش خودشو قاتی کارهایی می‌کنه که آدم نمی‌فهمه، مگه نه؟

ص 86

ـ کلاً فلیکس خیلی خوب و بانمک است!

الا کمی شجاعت پیدا کرده بود، [از روح] پرسید: چی کارها می‌کنی؟
ـخ-ا-ک-ب-ر-س-ر-م-م-ی-ر-ی-ز-م
ـ فلیکس!
ـ چیه بابا؟ من نیستم که!
ـ و-ک-ی-ک-م-ی-خ-و-ر-م! بیا، می‌گه کیک می‌خوره!
ـ این‌قدر کرم نریز!
فلیکس گفت: من کرم نمی‌ریزم. بیا ازش درمورد خودمون بپرسیم. سم می‌تونه کتابش رو تموم کنه؟
این‌دفعه نوبت من بود که تکونش بدم: «ح-ت-م...»
فلیکس(یا شاید هم روح ماریان توانت) سعی می‌کرد پاستیل رو به سمت کلمه‌ی «نه» ببره اما من زورم رو بیشترکردم.
و برنده شدم.
«آره.»

ص 90


وقتی مریض هستید، کلی چیز مجانی گیرتون میاد اما اگه خواهرِ اون آدم مریض باشید، معمولاً چیزی گیرتون نمیاد

ص 95


وقتی با کشتی هوایی پرواز می‌کنین]

می‌تونین برای کسایی که تو ترافیک گیر کردن دست تکون بدین و بهشون بخندین. اگر هم این وسط‌ها کسی رو دیدین که خوشتون نیومد، مثل معلم قدیمی‌مون، می‌تونین روشون تف کنین و شپلق! می‌خوره بهشون
...
می‌تونین [کشتی‌تون] رو ببندین به مجسمه‌ی آزادی یا برج پیزا و اگرم کسی خواست جلوتون رو بگیره، بهش بگین: «بدو تا بهم برسی، بدبخت!» و همون موقع پرواز کنید و برید.

ص 98


استنلی... گفت... می‌شد از اون بالا [توی کشتی هوایی] زمین رو تماشا کرد و می‌شد تمام پرنده‌هایی رو که رد می‌شدن دید؛ درست برعکس هواپیماها که خیلی سریع رد می‌شن و چیز زیادی توشون نمی‌شه دید. گفت: بعضی وقت‌ها یه دسته اردک میان و ازمون سبقت می‌گیرن، بعد برمی‌گردن و با خنده نگاهمون می‌کنن و می‌گن فارتون چیه؟

ص 200


کاش فلیکس اینجا بود. با خودم فکر کردم اگر اینجا بود چی می‌گفت. تصورش کردم، به صندلیش تکیه داده بود، کلاه شاپوی قدیمیش رو تا جایی که می‌تونست پایین کشیده بود، بهش گفتم: دو هفته! فلیکس خیلی با خوشحالی گفت: اوه، خیلی‌خب. ازش نهایت استفاده رو بکن. من بودم همین کارو می‌کردم. فکرش رو بکن... دیگه هیچ‌کس، هیچ‌وقت، نمی‌تونه بهت «نه» بگه!

ص 207

[1]. چه‌جوری تا همیشه زنده باشی، سالی نیکولز، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر پیدایش.

کتاب قشنگی بود. اما اسمش یک‌طوری نیست؟ چه‌جوری تا همیشه... .

کشمکش‌های شخصیت اصلی با خودش خیلی خوب بود؛ پرسش‌هایی که مطرح می‌کرد و نتایجی که بهشان می‌رسید و راه رسیدن به آن نتایج حتی. اینکه از سؤال‌کردن شروع شد (شاید نوعی حیرت) و بعد رسید به پذیرش چرخه‌ی مرگ و زندگی و همچنان هم پرسش می‌کرد خیلی خوب بود.

دیدنی

بعله، See عزیزم تمام شد، البته فصل اولش، و  طبیعی است که تمام شود، مگر چقدر بود؟ همه‌اش هشت اپیسود.حدود یک سال هم باید صبر کنم برای ادامه‌اش.

Image result for see series

دوست‌داشتنی‌هایم،‌ به‌ترتیب:

1. بابا واس

2. ماگرا با آن موهایش و پرِ توی موهاش، پاریس، کفون

3. هنیوای خوشکل، تاماکتی جون، بولایِن (یک‌دفعه بگو همه‌ی نقش‌های اول و دوم دیگر!).

بدم‌می‌آیدهایش:

ـ جرلامارل و ملکه.

لحن و صدای ملکه موقع حرف‌زدن، مخصوصاً با مردمش، یک‌طور مریضی حق‌به‌جانب و همراه با ترس است.

Image result for see tv series tamacti jun

به تاماکتی جون چکار داشتی تو آخر، ملکه‌ی اببببله خخخخرررر؟؟



نوشتن روی باد، روی برگ،...

ـ ویچر، منتظر حمله‌ی قریب‌الوقوع من باش!

ـ هنوز فصل اول See عزیزم را تمام نکرده‌ام ولی دلم برایش تنگ شده! خیلی طول می‌کشد فصل بعدی‌اش بیاید.

ـ خوب است که آقای فنچ و آقای ریس حالاحالاها هستند و دلتنگی‌ها را با عملیات متهورانه‌ی نجاتشان می‌زدایند. چقدر همزادپنداری با آن‌ها خوب است!

ـ غیر از آن، کلی سریال دیگر هم منتظرند دیده بشوند؛ و کلی فیلم! جالب است که باز هم این «دلتنگی» حضور دارد.


خودش به‌تنهایی نسل جدید غارتگران است

جیمز سیریوس، فارغ از اینکه نوه‌ی مرحوم بلاگرفته جیمز پاتر است و نام سیریوس را بر خود دارد، خون فرد و جورج هم در رگ‌هایش جاری است.

خدا به داد هری و پروفسور مک‌گونگال برسد!

«چشم» بهشتی [1]

ژانویه گریه می‌کرد و می‌لرزید: بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد از همه متنفر باشم. دلم می‌خواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم که آن‌ها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را می‌دانم. اما نمی‌توانی به خودت بقبولانی که از آن‌ها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.

ص 175

1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنه‌ی آلموندخوانی‌ام، همیشه دلم می‌خواهد یک یاز شخصیت‌های کتاب‌هایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم می‌آید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره می‌کند، هم همینطور.

2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیده‌ام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزده‌ام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافته‌اش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آن‌قدددددددددر از گذشته‌اش متنفر است، هانیوای بی‌پروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوسته‌اش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آن‌ها نمیرد!

[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.

فیلم شیرینی خامه‌ای [1]

ـ حدود چهار هفته‌ی پیش، بالاخره بعد از فلا‌ن‌وبوقی سال، فیلم Mortal Instrument را دیدم و چقدر خوشحال شدم که لی‌لی کالینز زیبارو هم در آن حضور داشت. داستانش را دوست داشتم و فکر می‌کنم باید ادامه داشته باشد ولی... طبق تحقیقات همین دقایقم، کنسل شده گویا! از روی کتابی با همین اسم ساخته شده و داستان دنباله‌دار آن شش‌جلدی است. بد نیست، اگر دستم رسید، جلد اول را بخوانم [2].

اهه! کاساندرا کلر، نویسنده‌ی این کتاب‌ها، متولد تهران است!

ـ دیشب خیلی اتفاقی،‌متوجه شدم A Rainy Day in N.Y دارد پخش می‌شود. مشغول کارهایم بودم و آن را هم شنیدم. فیلم خوشرنگ و دیدنی و ... بود. یک‌جاهایی به نظرم رسید دارم فیلمی از وودی آلن می‌بینم. تیموتی شلومی داشت و دختری که هی شک داشتم سلناست یا نیست، هست؟ نیست؟ بود! جود لا هم در آن بازی می‌کرد، الی فنینگ نقشی بازی کرد که به قیافه‌اش می‌آمد؛ دختری ساده‌لوح و شل‌وول و نمی‌دانم چرا گتسبی، با آن قیافه و ذهنیات و اسم قشنگش، با او دوست شده بود. چقدر از مادر گتسبی خوشم آمد.دلم می‌خواهد دوباره فیلم را ببینم و این‌دفعه با دقت. چون کار خود جناب آلن است!

[1]. اتاق هتل شبیه تزئین کیک خامه‌ای خوشرنگی بود با آن دیوارها و پرده‌هایش.

[2]. ابزار فانی؛ ابزارهای فانی؛ شهر استخوان؛ شهر خاکستر؛ کاساندرا کلر.

شنا در بهشت

هرکس که مانند من، شرورترین ارواح نیمه رام شده که در سینه‌ی انسان سکنی دارد را احضار می‌کند و در پی دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با آنان برمی‌آید، نمی‌تواند انتظار داشته باشد نبرد را بی آسیب به‌سر برد.
فروید

و اما جمله‌ی قشنگ دیگر این بالایی بود.

اگر بخواهم،‌ آن‌طور که می‌گویند، قبول کنم در آثار آلموند رگه‌های رئالیسم جادویی وجود دارد؛ در کتابی که دارد تمام می‌شود (چشم‌بهشتی) می‌توانم به این‌ها اشاره کنم:

آنا؛ دختری که بین انگشتان دست‌ها و پاهایش پرده است [1].

پیداکردن قدیس در لجنزار مِیدنز. آن بخش پرواز روح پدربزرگ برایم خاص نبود ولی هم‌زمانی پیداشدن قدیس و مرگ پدربزرگ خوب بود.

حفره‌های زیرزمینی تیره و تاریک و اشباح ساکن در آن‌ها.

غبار سیاهی که از ریش و موها و بدن پدربزرگ پراکنده می‌شود.

شخصیت‌بخشی به میدنز و ترس فرورفتن در آن و اینکه حاوی گنج‌هایی است.

ساخت مجسمه‌ی گلی آدم به‌دست آنا و ویلسون کایرنز.

[1]. جالب اینجا بود که ارین آنا را گاهی دختر ماهی‌ـ قورباغه‌ای می‌نامید و از آن طرف هم به دوران جنینی خودش این‌طور اشاره می‌کرد که مثل ماهی در شکم مادرش شنا می‌کرده. هر دو از مادرانشان دور مانده‌اند؛ ارین مادرش را مدام به یاد دارد و صدا می‌زند اما آنا نه. ارین این ارتباط را به آنا هم یاد می‌دهد. این انطباق دو دختر را خیلی دوست دارم.

سریال ممنوع

انسان در سرزمین خودش هم بیگانه است.

زیگموند فروید


هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم درمورد چنین موضوعی برای خودم چیزی ثبت کنم. فکر نمی‌کردم آن‌قدر برایم مهم باشد که بخواهم چیزی از آن را به یاد داشته باشم. اما مدتی است تصمیم گرفته‌ام این کار را بکنم. چرا؟ چون دارم به آن اهمیت می‌دهم. چون سر ساعت، خارخاری در تنم می‌افتد که نهایتش گاه، هیجان‌زده، تلویزیون را روشن می‌کنم و می‌نشینم پای دیدنش. بعضی وقت‌ها البته به این دلیل است که خودم را منع می‌کنم. این‌جور وقت‌ها، بیشتر به آن فکر می‌کنم. برای همین تصمیم گرفتم از راه‌های دیگری وارد شوم. سرم را گرم چیز دیگری کردم؛ اصلاً قرار گذاشتم جایش، در همان ساعت، چیز جالب‌تری ببینم. این‌ها افاقه می‌کند ولی جایش در ذهنم پاک نمی‌شود. با خودم فکر کردم چرا اصلاً چنین شده؟ من که داستان و ماجرا را می‌دانم،‌ حتی قبلاً از سر کنجکاوی بیشتر اپیسودهایش را دیده بودم. یکی هم، سر کلاس زبان، پایانش را با آب‌وتاب لو داد. نکند ناخودآگاه من به موضوع آن علاقه‌مند است؟ نکند من آدمی سطحی هستم که می‌خواهم نقاب فرهیختگی بزنم؟ البته سطحی‌بودن در بعضی حوزه‌ها را انکار نمی‌کنم؛ هستم ولی در بعضی موارد،‌بهتر است آدم به خودش سخت بگیرد و سلیقه‌اش را تربیت کند. چه عیبی دارد توقع آدم از ادراکات و دریافت‌هایش از محیط بالاتر برود و چیزهای بهتری نصیبش بشود؟

خب،‌همه‌ی این‌ها به کنار. باید تکلیفم را با این سریال روشن می‌کردم. اول اینکه متوجه شدم چقدر از بازیگر زن آن خوشم می‌آید. حتی به این فکر می‌کردم چه خوب بود نقش دنریس تارگرین را به او می‌دادند. هم معصومیت و ترس را در چهره‌اش دارد و هم سبعیت و دیوانگی و هم درایت و خویشتنداری به او می‌آید. بعد هم متوجه شدم دیگر،‌ مثل بار اول که فهمیدم داستان آن چیست،‌ به نظرم «اه اه» و قبیح نیامد. ظاهر قضیه ناپسند است ولی اینکه از کجا سرچشمه گرفته و چطور پیش می‌رود هم خیلی مهم است. فرض کنید فردی در زندگی‌اش دزدی نکند. آیا ذهن و خواسته‌هایش هم مانند دست و جیبش پاک است؟ باید با وسوسه‌های دزدی در ذهنش کنار بیاید و تکلیفش را با آن‌ها روشن کند.

در این مورد، برای من نقش «مادر» و «پدر» در داستان خیلی مهم شده است. اولی به‌شدت سلطه‌طلب و خودخواه است و باید بدانی در برابرش چطور رفتار کنی که کن فیکونت نکند؛ کاری که با دخترش می‌کند و او را دودستی در قربانگاه جاه‌طلبی ابلهانه و غیرمنطقی‌اش قرار می‌دهد. دومی اصلاً سلطه‌طلب نیست، خیرخواه است و برای خیلی‌ها می‌تواند پدر خوب و کاملی باشد اما بعضی شاخک‌هایش خوب کار نمی‌کنند. او هم دخترش را قربانی می‌کند اما ناخواسته.

دختر اول از مادرش فرار می‌کند اما همیشه مادرش از توی یقه‌اش سبز می‌شود؛ به همین تنگاتنگی در زندگی‌اش حضور دارد. او سعی دارد شبیه ماردش نشود اما شوره‌زار بی‌حاصلی در روحش هست که از آن آگاه نیست. در همان شوره‌زار، خاربن‌های وراثتی مادرش ریشه دوانده‌اند و بعدتر چنان به دور روحش می‌پیچند که هر تلاشی برای فرارکردن از آن‌ها به زخمی‌شدن بیشتر ختم می‌شود.

اما دختر دوم باید بیشتر به پدرش اعتماد می‌کرد و کمی مراقب خوش‌بینی افراطی ذاتی‌اش می‌بود؛ درست مثل پدرش.

این درد و رنج‌ها بودند که این‌بار مرا کنجکاو کردند بخش‌هایی از سریال را ببینم.

ـ امروز دو جمله‌ی خفن خوشکل دیدم در تلگرام که ازشان خیلی خوشم آمد؛ از فروید.

حکایت آقای چهارچشم و پسر شگفت‌انگیز [1]

بهترین مکان برای پنهان‌شدن، آقای ریس، که شما هم خووب می‌دونی، جلوی چشم همه‌س.

هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1

1. جالب است! متوجه شده‌ام در مسیر چشم‌اندازم از دریچه‌ی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفته‌اند که شاخ‌وبرگشان دیگر اجازه نمی‌دهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مه‌گرفته‌ی آلمانی زمستانی‌ام را به‌خوبی ببینم. یعنی آن موقع این درخت‌ها نبودند؟ کوچک بودند؟

2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوباره‌دیدن یکی دیگر از [سریال‌های محبوبم] عملی کردم.  الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.

[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.

بله،‌موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!

خب، وقتی هنرپیشه‌ی نقش مستر ریس شروع می‌کند به حرف‌زدن و از نگاه و زبان بدن استفاده می‌کند تازه یادت می‌آید چرا آن‌همه از او خوشت می‌آمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی می‌کند. و اعتراف می‌کنم نقطه‌ضعف من تمایل شدید به حمایت‌شدن بوده؛ حتی بیشتر از دوست‌داشته‌شدن جذبش می‌شدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین می‌پیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلی‌بخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، هم‌قد تریسای زیبا خم می‌شود، در چشمان او نگاه می‌کند و می‌گوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».

آخ‌خ‌خ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوش‌هیکل و وظیفه‌شناس و به‌دور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوش‌هیکل‌تر و زیبارو بازی‌اش کرده.

در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابه‌کارها به‌دست مستر ریس‌ام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین می‌کوبد به ماشین آدم‌بدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده می‌شود و با سلاح می‌رود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!

بروم در زندگی بعدی‌ام هنرپیشه‌ی نقش‌های خاص بشوم.

یادش به‌خیر! وقتی سریال پخش می‌شد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسه‌آفرینی‌های جان ریس را هیچ‌وقت نمی‌شود فراموش کرد؛ حماسه‌های همراه با سلاح و حماسه‌هایی که با تن صدایش می‌آفرید.

[1] تکه‌هایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس می‌انداخت.

E اضافه و باقی قضایا

1. فکر می‌کنم پارسال بود که اعتراف کردم بلد نیستم از بخش آپدیت‌های روزانه‌ی گودریدز استفاده کنم،‌همان بخشی که شبیه وبلاگ‌نویسی است یک‌طورهایی. خب، تازگی،‌ خیلی اتفاقی، فهمیدم که باید روی «جنرال آپدیتس» کلیک کنم!

تازه، فکر هم می‌کنم به این کشف عظما قبلاً اشاره کرده باشم!

2. آخ‌خ‌خ‌خ آخ‌خ‌خ‌خ! آن با E،‌ آن شرلی جدید! چه ساختید! از همه آخ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ‌تر فصل سومش! برابری (جنسیتی، نژادی،...)،‌ آزادی،... . وقتی ماریلا به آن می‌گوید: «بدو برو بهش بگو! اشتباه من رو تکرار نکن!» وقتی آن، مثل نسخه‌ی سالیوان، الکی خودآزاری نمی‌کند و برای گیلبرت پف‌فیل‌بازی درنمی‌آورد، وقتی گیلبرت خیلی ماه است، خیلی خیلی، اصلاً ماه شب چهارده است،... .

مثل وحشی‌ها اپیسود نهم و دهم را بدون زیرنویس دیدم. البته صحبت‌ةا نباید آن‌چنان پیچیده و ناآشنا باشند که زیرنویس‌ـ لازم باشد ولی بودنش بهتر است. بعد مدت‌ها هم بر دقایق آخر سریال قدری اشک فشاندم و لذت بردم.

مستقر در خانه‌ی بلک و اهمیت کریچربودن

«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تک‌تک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آن‌ها، در یک آن، از پشت پرده‌ای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ مدرکی که ثابت می‌کرد لی‌لی پاتری به‌راستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحه‌ی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژه‌ها،‌واژه‌هایی درباره‌ی او، یعنی پسرش، هری.

آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم می‌آید! همیشه از خواندن آن‌ها و پرکردن بعضی حفره‌ها به قلم رولینگ، با جزئیات این‌چنینی، لذت می‌برم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!

توانایی رولینگ با شرح‌دادن جزئیات احساسات شخصیت‌هایش زیر سؤال نمی‌رود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،‌شادی،‌ امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشاره‌ی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالب‌توجهی هم دارد که بعد از مدت‌ها ناگهان به ذهن آدم خطور می‌کنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً ساده‌ی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان می‌آورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.


چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روش‌های جن‌های خونگی رو تا این حد دست‌کم می‌گرفت، درست مثل همه‌ی اصیل‌زاده‌هایی که با اونا مثل حیوون رفتار می‌کنند... نباید هم به فکرش می‌رسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.

همیشه وقتی کسی به توانایی‌های خودش مغرور می‌شود انگار یادش می‌رود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.


هق‌هق‌های کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچ‌وقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قاب‌آویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قاب‌آویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،‌ناله‌کنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازه‌ای نمی‌ده وگرنه بانو چی می‌گه؟

ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!

هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانی‌اش را به کف آشپزخانه می‌کوبید.


(وقتی هری قاب‌آویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره می‌کند:)
رون: زیاده‌روی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قاب‌آویز انداخته و ناله‌ای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانواده‌ی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمی‌توانست درست بایستد. ...

کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخره‌ای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً می‌توانست تلاشی برای ادای احترام باشد...

موقع روبه‌روشدن باحمله‌ی تناقض‌های این‌چنینی، خنده و دل‌شکستگی و بغض با هم تسخیرم می‌کنند. کریچر عالی است!


ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.

خداحافظی درست‌وحسابی با کلاس پرنده جانم

ماتیاس شکلات‌ها را چنگ زد. ئولی آن‌قدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آن‌ها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمی‌شود کرد؛ خرس گنده، شکلات‌های مریض را می‌خورد.
ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همان‌طور که شکلات‌ها را می‌جوید، گفت: خودش اصرا رکرد.
پرستار فریاد زد: برو بیرون!

ص 111

سر این جمله‌ها کلی خندیدم. آن‌قدر شخصیت‌های این کتاب نازنین را دوست داشتم که بی‌نهایت علاقه‌مند شده بودم چند سال در یک شبانه‌روزی زندگی کنم و درس بخوانم. شاید بعد هم معلمی می‌شدم مثل آقای بوخ.

آن جملة خاص را هم درست یادم بود؛ با اختلاف یک کلمه: «قهرمان آیندة بوکس جهان روی برف‌ها اشک می‌ریخت». به خودم باز هم امیدوار شدم!

ـ این‌ـ دفعه‌ـ خوانش: فکر می‌کنم از این کتاب فاصله گرفته‌ام! شاید به این دلیل که الآن احساس‌های بهتری به‌نسبت آن سال‌ها دارم؛ شجاعت خیالی و رؤیاپروری دورودرازم کمرنگ‌تر شده، خیلی چیزها واقعی شده‌اند،‌ کنج دنج امنم را دارم، «ثبات» نازنین را کشف کرده‌ام، دیگر لازم نیست بروم شبانه‌روزی! و در کنارشان، مثل سحر، طی این‌سال‌ها کتاب محبوبم را بارها و بارها نخوانده‌ام. فاصله‌گرفتنم طوری نیست که نفهممش. همان سال‌ها چندین‌بار خوانده بودمش و نمی‌دانم چطور، بعضی جملات و اصطلاحاتش را حفظ شده بودم و این‌بار هم احساسات آشنای دیرین، پررنگ، جلوی چشمانم می‌آمدند؛ چیزی که انگار یکهو از زیر خاکستر یا کپه‌ای خاک فراموش‌شده می‌جوشد و تکان می‌خورد. ولی کاملاً همراه بود با احساس آرامش بدون نیاز به چیزی اضافه. چقدر خوب! مثلاً اگر کیمیاگر را بخوانم، همچنان احساس دلتنگی و هیجان می‌کنم و سؤال‌های فلسفی‌ـ وجودی می‌ایند سراغم؛ گیریم کمتر از دفعة اول. چون آدمی همیشه و تمام عمرش جستجوگر است و دنبال افق‌های نو می‌گردد. کولی درونش هیچ‌وقت یک‌جانشین نمی‌شود و حاضر است هرازگاهی خطر کند. ولی درمورد کلاس پرنده، شاید بهتر باشد بیشتر به دکتر بوخ درونم نزدیک شوم. قهرمان‌های کوچولو دیگر قد کشیده‌اند و میان‌سال شده‌اند. ماتیاس معلوم نیست چند جام قهرمانی برده و چندبار پای چشمانش بدجور کبود شده یا احتمالاً چندباری دنده‌ها یا دستش شکسته باشد، ئولی و مارتین و جونی آدم‌های متعهد و مراقب و تأثیرگذاری شده‌اند، سباستیان چطور؟ هرجا که باشد حتماً هرچند وقت خودش را به دوستان دیرینش می‌رساند و دور هم جمعشان می‌کند. احتمالاً در پس آن همه آزمون و خطا در زمینه‌های متفاوت،‌ دچار چالش احساسی بزرگی شده و مسیر زندگی‌اش را پیدا کرده باشد. وای، دکتر بوخ و بی‌دود لابد در آستانة پیری قرار گرفته‌اند؛ بازنشست شده‌اند و چند سفر کوتاه دور اروپا با هم رفته‌اند. تقریباً هر روز عصر هم در باغچه کنار واگن بی‌دود می‌نشینند. مطمئنم آن واگن دیگر خالی از سکنه شده اما، همچون یادگار ارزشمندی، همچنان باقی مانده است.

از همه جالب‌تر انتهای کتاب بود که نویسنده با جونی و ناخدا در دنیای واقعی دیدار می‌کند. یادم افتاد که آن سال‌ها هم این پایان را خیلی خیلی دوست داشتم. انگار قرار نبود با قهرمان‌های دوست‌داشتنی‌ام خداحافظی کنم و به صفحات داستانی بسپارمشان و تنها از کتاب بیایم بیرون. انگار اگر من هم پایم به آلمان می‌رسید،‌می‌توانستم ببینمشان. یکی از دلایل دیگرم برای عاشق‌ـ این‌ـ کتاب‌ـ شدن این بود که هم‌زمان عاشق آلمان و تیم ملی فوتبالش شده بودم (سال 1990 بود). نهایت آرزویم این بود بروم آلمان. از اسم‌های آلمانی خیلی خوشم می‌آمد و چند اسم محبوبم در این کتاب بود: هرمان،‌ تالر،‌ مارتین.

یعنی دفعة بعد که این کتاب را می‌خوانم کی خواهد بود و من در چه حالی؟

سندباد پرنده و «آدما»

(جوناتان تروتس، پشت پنجرة زمستانی خوابگاه،‌ در حالی که داشت به شهر نگاه می‌کرد و درمورد آینده‌اش خیال‌پردازی می‌کرد)
با خودش فکرکرد: خنده‌آور است اگر زندگی زیبا نباشد.

ص 85

وقتی این کتاب را می‌خواندم، تعطیلات تابستان بین پنجم دبستان و اول راهنمایی بود. آن‌قدر از خواندنش هیجان‌زده شده بودم که با خودم به اردوی سه‌روزة آن سال بردمش. بعدها باز هم خواندمش و دخترعمه‌ام هم تهش یکی از ترانه‌های گوگوش را نوشت که آن روزها خیلی دوستش داشتیم؛ چیزی که خیلی با دنیای ما فرق داشت و بزرگانه بود.

گل‌آرا توی اردو اسم بلندی‌های بادگیر را برده بود و بیشتر بچه‌ها طرفدار تیم فوتبال آرژانتین بودند و آلمان فینال را برده بود و ... همه با هم خوب و مهربان بودند. با دختری از علی‌آباد دوست شده بودم که آدرس پستی‌ام را گرفت اما چند ماه بعد، خودش آمده بود دم در منزلمان و نامه‌اش را با نقاشی قشنگش بهم داده بود! دنیا آن‌قدر کوچک بود که در شه رما فامیل داشت و وقتی مهمان آن‌ها بود، اسم مرا برده بود و شهر هم آن‌قدر کوچک بود که فامیلشان مرا می‌شناخت (شاید هم فقط آدرس ما را راحت پیدا کرده بود!) و او را آورده بود آن‌جا. اصلاً یادم نیست آن فامیل که بود. برای همین نمی‌توانم به یاد بیاورم واقعاً همدیگر را می‌شناختیم یا نه.

حیف شد که همان کتاب قدیمی خودم را ندارم. هدیة تولدم بود از طرف هاله و دست‌خط دخترعمه در آن بود!

بله،‌هیجان همین دنیاهای قشنگ کتابی به من جرئت خیال‌پردازی و آرزوکردن و امیدواربودن می‌داد. دیشب که به صفحات دعوای بچه‌های دو مدرسه رسیده بودم،‌ یادم افتاد این مدل حمله‌کردن به حریف و غافلگیرکردنش را از ماتیاس یاد گرفته بودم. حالا نه اینکه خودم دعوایی باشم! ولی خیلی خوب توی ذهنم میخش کرده بودم و خیلی هم دوستش داشتم. هنزو هم از شیوه‌های محبوب من است!

فکر می‌کنم قهرمان ذهنی من مارتین بود یا ترکیبی از مارتین و جونی ولی الآن دوست دارم غلظت فراوانی از ماتیاس را هم به این ترکیب اضافه کنم.

به روال مرض همیشگی‌ام: فیلم این کتاب را ساخته‌اند یا نه؟

ـ کلاس پرنده، اریش کستنر، ترجمة علی پاکبین، کانون پرورش فکری.

شکار دیشب

ـ اولین جلد از سه‌گانة مه را شروع کردم (شاهزادة مه) ـ در کنار آن خیلی کتاب‌هایی که دارم می‌خوانمشان؛ خداوند خودش مرا به راه راست هدایت کند! ـ چون ژانر وحشت نوجوان است و نویسنده‌اش هم اسپانیایی، خیلی مشتاق شدم بخوانمش.

طی این سی صفحه، واقعاً ازش راضی بوده‌ام؛ به‌خوبی دارد وارد فضا می‌شود، توصیف‌ها عالی‌اند و تصویرسازی‌ها و تشبیهات و جزئیات مطرح‌شده را واقعاً دوست دارم.

ـ کلاس پرنده: آقای بی‌دود معلم نیست ولی ذهن من همچنان اصرار دارد شخصی مرتبط با مدرسه است و تصویرباقی‌مانده‌اش از سال‌های قبل، با چیزی که دیشب خواندم، فرق دارد.

ـ چند روزی است شکل و ظاهر هال و نشیمن را تغییر داده‌ایم و هنوز جا نیفتاده اما هیجان‌انگیز شده.

عشق پرنده

کلاس پرند‌ة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را می‌خواندم، مدام یادم می‌آمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخ‌طبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سال‌ها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری می‌کردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بی‌دود»، درمورد این آخری فکر می‌کنم لقبی است که به یکی از معلمانشان داده‌اند. حتی جمله‌های طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک می‌اندازند». فکر می‌کنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان می‌کردم.

اما تنها جمله‌ای که توی این سال‌ها به‌وضوح یادم مانده از این کتاب:

«قهرمان آیندة بوکس روی برف‌ها اشک می‌ریخت» که متعلق به یک‌سوم انتهایی کتاب است.

باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.

ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!

راه‌های طولانی [1]

ـ کتابْ خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. از جورج و تام بیشتر از همه خوشم آمد. آن چیزی که موقع خواندن کتاب از محل زندگی اولیة جورج در ذهنم مجسم شد مکان زیبایی بود؛ حتی قشنگ‌تر از مزرعة خانوادة دایر. شخصیت‌ها، پیرنگ و گره‌گشایی را پسندیدم؛ هیچ‌چیز الکی نبود. انتظار جورج برای پیام تام واقعاً توی کتاب احساس می‌شود [2].

ـ از دیروز دارم فیلم دختری با تمامی موهبت‌ها را می‌بینم؛ راستش این صفت «تمامی» را متوجه نشدم هنوز و نمی‌دانم چه مقدار از موهبت‌ها را دربر گرفته. تا حالا (بعد از دیدن نصف فیلم) که فقط کمی از همانندهای خود متفاوت و قوی‌تر بوده! و چقدر چندش‌آور است دیدن این فیلم! اما دوست دارم تا آخر ببینمش. پیشنهادم به شخصیت‌ها این است که آلوده‌ها را یک طوری آتش بزنند. نمی‌دانم اصلاً مؤثر است یا خطرش بیشتر از مزایایش است؟ ولی ملانی  و خانم جاستینو خیلی بانمک‌اند.

ــ بین کتاب‌هایی که هفتة پیش امانت گرفتم، کلاس پرنده جان هم هست. هنوز جرئت نکردم بخوانمش! نمی‌دانم مواجهه با این نان خامه‌ای که در یکی از نقاط عطف جذاب زندگی‌ام خوانده بودمش چطور خواهد بود!

[1] هم اشاره به اسم کتاب دارد و هم مسائل توی فیلم.

[2] راه طولانی خانه، مایکل مورپِرگو، ترجمة داود لطف‌الله، نشر هرمس (کتاب‌های کیمیا).

از دخترهای دوست‌داشتنی

راستش، برخلاف مطلب قبلی، هنوز دلم نیامده به خلاصة کتاب‌ها اشاره کنم؛ فقط نکات خاصش را می‌نویسم.

اینکه شخصیت لوپه بر شخصیت قهرمان افسانه‌ای منطبق می‌شود، نه ایزابلا، خیلی برایم جالب‌توجه بود.

طرح جلدش عالی بود؛ مخصوصاً با آن ادامه‌یافتنش داخل جلد؛‌هرچند نمی‌دانم چرا با طرح جلد اصلی فرق داشت از جهاتی.

فلش‌بک‌های نویسنده به ماجراهای پدر و نقشه‌ها و ... در گذشته خیلی خوب بود و وجوه خاصی را روشن می‌کرد که سبب شد داستان روان و گیرا باشد.

عاشق چوبدستیه شدم!

زبان روایت کتاب هم خیلی زیبا می‌شد بعضی جاها؛ وقتی پای جان‌بخشی به طبیعت و ... به میان می‌آمد اما از سوی دیگر، در کل زبان روایت کمی از سطح زبان معیار پایین‌تر بود. انتخاب بعضی واژه‌ها از دید من برای متن اصلاً مناسب نبود.

استعاره‌هایی که نویسنده در کتاب به کار برده باعث شده داستان وجه اسطوره‌ای پیدا کند و این کار را به‌خوبی انجام داده است. برای نمونه، جاندارپنداری و تشبیه آتشفشان به دشمنی آتشین و افسانه‌ای (که مسئله‌ای عادی و زمین‌شناختی است). همچنین، پیش‌درآمدهای این حادثه مانند خشک‌شدن رودها، مردن درخت‌ها و فرار جانوران طوری تصویر شده‌اند که خواننده ناخودآگاه منتظر اتفاقی عظیم یا حتی آخرالزمانی می‌ماند. خودکامگی و شیوه‌ی نادرست حکومت فرمانروا و تلاش‌نکردن برای جبران رفتار بد (قتل پدرش) هم به شکلی تقریباً اساطیری به این اتفاق ربط پیدا می‌کند؛ گویی نتیجه‌ی اعمال بد او هم گریبان خودش را می‌گیرد و هم مردمش را. تغییرات زمین‌شناسی و حرکت جزیره هم صورتی فانتزی و جادویی می‌یابد.

ـــ دختر جوهر و ستاره‌ها، نوشتة کایرن میلوود هارگریو، نشر هوپا.