کلاغ‌های سفید

آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع می‌شود که در صحنه‌های خیلی دهشتناکی ادامه می‌یابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامش‌خاطر پس از حوادثی تلخ را القا می‌کند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشه‌هایت به‌بار نشسته باشند.

The Winds of Winter | Game of Thrones Wiki | Fandom

و البته استثنائاً با این نقشه‌های ملکه‌ی چندش‌آور بی‌نهایت موافق بودم و هربار تماشایش می‌کنم، جگرم حال می‌آید!

چهره‌ی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم  دوست دارم ولی به‌هیچ‌وجه لایق ذره‌ای قدرت نیست و اصلاً نمی‌داند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بی‌خردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.

این اپیسود مختص ملکه‌هاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوست‌داشتنی عاقل، سانسا که در پس‌زمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر می‌گذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکه‌ی ننه‌ی افعی‌ها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتاب‌خانه‌ی سیتادل مانده.

از دید من، صحنه‌ای که سمول تارلی پا به کتاب‌خانه می‌گذارد (و آن‌قدر هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها می‌کند) به‌اندازه‌ی آن صحنه‌ای که بال‌های اژدها پشت‌سر دنی میکس شده بودند دارای عظمت است.

The Citadel library, Game of Thrones Season 6 The Winds of Winter … |  Citadel game of thrones, The winds of winter, Watchers on the wall

من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایده‌آلم آریاست، به‌احتمال خیلی زیاد یکی مثل سم می‌شدم و خیلی هم به آن افتخار می‌کنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همه‌ی اعضای این خانواده با هم!).

Game of Thrones 6x10 Jon Snow, Sansa, Milasandre Scene Season 6 Episode 10  - Vidéo Dailymotion

Game of Thrones' Season 6: 10 Questions Raised By Episode 4 - Goliath


زمستان آمده!

تاریکی‌ها

ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمی‌رسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیاده‌گویی ندارد. طی 100 صفحه‌ی آخرش هم کلی هیجان‌زده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطه‌ی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب را می‌خواندم.

همین‌طوری شوخی‌شوخی یک کتاب لاغر وطنی دست گرفته‌ام و بالاخره بعد بیش از یک‌دهه دارم می‌خوانمش.

ـ دااااررررک می‌بینیم و برخلاف اینکه خودم را آماده کرده بودم با روابط بسیار پیچیده‌ای روبه‌رو بشوم (بعضی‌ها نوشته بودند آی کاغذ قلم کنار دستتان بگذارید، آی شجره‌نامه رسم کنید)؛ تا اینجا که اپیسود هشتم است، تقریباً راحت می‌توانم بگویم کی چه کسی است. یعنی واقعاً پیچیده و سخت هم نیست. مسئله این است که زمان کاملاً از حالت خطی درآمده و به دو خط موازی یا بیشتر تبدیل شدهاست. رمان/ فیلمی را یادم نمی‌آید که چنین قانون زمانی‌ای بر آن حاکم بوده باشد. ممکن است آدمی با دو یا سه سن‌وسال متفاوت در «یک زمان» (به‌زعم ما، یک زمان؛ اگر زمان را به همان صورت معهود تعریف کنیم) حضور داشته باشد.

فقط اینکه یک‌بار حدس زدم آن هودی‌پوش، که مدتی در هتل مانده بود، همان بارتوش است ولی دیشب به نظرم رسید این‌طور نیست! بروم IMDB ببینم چه خبر است.

ـ اما بگویم، 20-25 سال پیش، آلمانی‌های فیلم و سریال‌ها خوشکل‌تر بودند گویا! و اینکه اپیسودهای ما یکی‌درمیان صدای آلمانی/ انگلیسی  داشتند تا اینجا. خیلی هم خوش‌وقت شدم از شنیدن زبان آلمانی.

حفره‌های کوچک سیاه

ولی از همان اولی که مشخص شد سیمین می‌خواهد از نادر جدا شود و نادر وضعیت و حالش طوری بود که تلاش خاصی نمی‌کرد من اندوهگین شدم؛ خیلی اندوهگین. چقدر حیفم می‌آمد! دلم دوپاره شده بود؛ بخشی پیش زوجی چنین خوب (به‌زعم من) و بخشی هم پیش ترمه، طفلک، که دیگر هیچ‌چیزی برایش به قوت سابق نخواهد بود.

کاش سیمین‌ها و نادرها راه خوبی داشتند همیشه برای با هم ماندن؛ حتی شاید دوری موقتی ولی بدون جدایی.

ـ تا چند روز پیش، واقعاً جرئتش را نداشتم این فیلم را دوباره ببینم.


جدایی نادر از سیمین 1389 | سیر مشاهدتی

اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیده‌ام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحت‌تر می‌توانم ببینم و همه می‌دانند را می‌توانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.

اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیده‌ام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحت‌تر می‌توانم ببینم و همه می‌دانند را می‌توانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.

یک بغل فیلم و سرخوشی

The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا می‌کردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یک‌سوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همه‌چیز خراب بشود؟ نکند این‌ها مقدمه‌ای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بی‌گناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنه‌ی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .

ـ جهان با من برقص هم از آن نصفه‌ـ نیمه‌ـ دیده‌شده‌هاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آن‌هایی قرار گرفته که همین‌طوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیش‌ونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم،‌ شگفت‌زده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیه‌ی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزه‌ی جاه‌طلبی انسان‌دوستانه و تعهد و اعتمادبه‌نفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصمم‌بودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم می‌آید.

ـ آشغال‌های دوست‌داشتنی را هم خیلی وقت پیش، همین‌طوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.

ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حس‌وحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگ‌زده، خوک، سرخ‌پوست،... اینکه می‌گویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلم‌هایی که کم‌خطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پله‌ی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟

آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشی‌های قدیمی که اصلاً نمی‌دانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کرده‌اند و ... و فقط آرزوست.


پیمان معادی در آزکابان

چند دقیقه از فیلم کمپ ایکس‌ـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنه‌ای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانی‌ها می‌آورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعه‌ی هری پاتر را می‌خواهد. سرزنششان می‌کند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاورده‌اند؛ هی حرف می‌زند و وسط حرف‌هاش اشاره می‌کند که «آدم اولش فکر می‌کنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم می‌گوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنه‌ی تلخی می‌زند و خب،‌ اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتری‌ها باید دوستش داشته باشند! تازه،‌ بعدش هم می‌گوید هری پاتر را ده‌بار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).

آخر آدم چنین فردی را زندانی می‌کند نادان‌ها؟

دقیقه‌به‌دقیقه در یک متر

* این فیلم را سه‌بار است که، منقطع و مقطع و...، می‌بینم ولی گویا هنوز کامل ندیده‌امش. برای همین، هر چند ساعت، چیزی از آن گوشه‌ای از ذهنم را مشغول می‌کند.

ـ الله الله از ابتدای فیلم! آن‌جا که همکار صمد دنبال صاحب سایه می‌دود و عاقبت آن فرد؛ چه عجیب و دهشتناک و خفه‌کننده و در عین حال، کاملاً واقعی است! بولدوزر و خاک و... اینکه ظاهراً هیچ‌کس هم تا ابدالدهر نمی‌فهمد آن فرد که بود و چه شد ولی، در عین حال، میلیون‌ها تماشاگر می‌دانند!

ـ فکر کنم چند دقیقه از ابتدای فیلم را حذف کرده‌اند. دیروز عصر، نسخه‌ای پخش شد که رئیس صمد در دفترش بود و صمد و شناسنامه‌اش. ولی امروز که ابتدای فیلم را در نت چک کردم، چنین صحنه‌ای نبود. فکر کنم، در نسخه‌ی نهایی، به همان چند جمله‌ی صمد و همکارش در ماشین بسنده کردند و آن گفتگوی دیگر حذف شد.


نیازمندی‌های شهری

استعفای حذف شده از «متری شیش و نیم» - پاتوق| خبرهای هنری و سرگرمی

مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشته‌ام که، هروقت لازم دانسته، تو چشم‌های طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازی‌ش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حق‌به‌جانب و در اوج قدرت حرف و خواسته‌اش را پیش برده. وگرنه، از آن‌جا که معمولاً فرد مصالحه‌طلب و ظاهراً آرامی‌ام، این میزان شیهه‌ای که روحم، موقع دیدن این فیلم و صحنه‌های مورد نظر، از سرخوشی می‌کشد برایم عادی نیست.

معتقدم، همان‌طور که هر شهر به یک الایِس احتیاج دارد، به یک یا چند صمد هم نیاز دارد.

Top 30 Carl Elias GIFs | Find the best GIF on Gfycat

ـ ولدمورت ماجرا:

امروز صبح، ابتدای فیلم را دیدم؛ دو-سه نفری داشتند بحث می‌کردند سر اینکه ناصر باهوش است و از طرفی هم، نه بابا! دارید بزرگش می‌کنید و ...

اتفاقاً من هم دیشب داشتم همین را می‌گفتم؛ که ناصر خاکزاد همچین باهوش هم نبود. بیشتر یاد خلاف‌کارهایی مثل ولدمورت می‌افتادم که بر اثر مشقت‌های ناجوانمردانه و شکننده‌ی دوران کودکی، مجبور می‌شوند روی پای خودشان بایستند و گاه حتی دیگران را هم حمایت کنند و وقتی به جایی می‌رسند، چنان بیخودی به خودشان متکی می‌شوند که دیگر هیچ‌کس را قبول ندارند. مثلاً خاکزاد وکیل درست‌وحسابی نگرفته، دوروبرش را آدم‌هایی گرفته‌اند که فقط نیاز به کمک دارند،...

از رایکرز به قزل‌حصار

هفته‌ی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیش‌ونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آن‌قدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنه‌ی اعدام فرار کردم. اما امروز تا حدی آن را دیدم. مخصوصاً نشستم پایش اما به هدفم نرسیدم. دلش را نداشتم با تمرکز و دقت نگاه کنم. و البته اینکه باز هم دقایق اول فیلم را از دست داده بودم.

از آن فیلم‌های جگردرآور و روی اعصاب است اما به‌شدت دوستش دارم و حاضرم بارها ببینمش. وقتی صمد داد می‌کشید انگاردل من خنک می‌شد. چقدر حرف‌کشیدن از زبان نامزد سابق ناصر هیجان‌انگیز و وحشت‌آور بود! دست صمد که پشت گردن پسربچه‌ی زندانی قرار گرفت و قبل از آن، نبض ناصر را چک کرده بود؛ آن تلفنی که در حضور چند نفر دیگر جواب داد و انگار از خانه‌اش بود؛ ... مدام فکر می‌کنم چنین آدمی در زندگی شخصی و خانوادگی‌اش چطور ظاهر می‌شود؟ چقدر باید سخت باشد ـ آدم کامل که نه ـ آدم درستی بودن در محل کار و خانه و خلوت.


گل میری

خواندنش کمی سخت، دیر و کند شروع شد اما 50 صفحه را که رد کردم، کم‌کم آن‌قدر سرعت گرفت که باورم نمی‌شود دارم تمامش می‌کنم؛ انگار خودم روی دامنه‌های مانت‌اِسکِل می‌دوم. متن و قصه‌اش خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم بود.

Princess Academy (Princess Academy Series #1) by Shannon Hale, Paperback |  Barnes & Noble®

میری واقعاً دوست‌داشتنی و باورپذیر است. زبان معدن و تأثیر ستایش‌برانگیز آموزش و استفاده‌ی صحیح از آموخته‌ها و برخی توصیفات متن نقاط درخشان کتاب‌اند.

حبیبی یا نور العین

[سریال جدید]

فکر کنم بابت بازی‌کردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدت‌ها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم!

معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال می‌توانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریف‌فرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.

من و دُری و مری

ورزش‌کردن‌هایم را گذاشته‌ام برای عصرهای فرد. هفته‌ی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم  Game of Thrones پخش می‌شود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلی‌اش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کله‌گنده! وقتی مارتین تپلو نمی‌تواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بنده‌ی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسه‌ی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بی‌بروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان می‌گویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغ‌داغ از انتشاراتی تحویلم می‌دهند و می‌خوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خوانده‌ام؟!)

بی‌نهایت خوش‌وقتم که همراه آریای عزیزم تمرین می‌کنم. او با سیریو فورل شمشیربازی می‌کند و من این سمت صفحه‌ی تلویزیون لانج می‌زنم. او روی شصت پا می‌ایستد و من هم احساس می‌کنم دارم رقصنده‌ی آب می‌شوم.

به‌رسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکه‌ی بی‌شرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکه‌تکه کردی، حسود بیب‌بیب!

هزارویک هیولا و جادوی بنفش

دیروز در دندان‌پزشکی، وقتی دکتر بامزه‌ی گوگولی افتاده بود روی ریشه‌ی بینوای دندانم، دستم را به دسته‌ی صندلی فشار می‌دادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرت‌کردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلی‌بوگلی را در ذهن زمزمه می‌کردم!

ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوق‌الذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسه‌آور.

ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قله‌ی افتخار کرم‌ریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گم‌وگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچ‌وقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشده‌ام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی می‌دیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمی‌کند، با خودم می‌گفتم چون به صورت ترکیبی (با گل‌گاوزبان یا به‌لیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز می‌کند.

ــ ماجرای من با ژاک پاپیه‌ی عزیزم دارد به جاهای قشنگی می‌رسد. هرچه می‌نویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرح‌وتعدیلشان کنم.

نهایت رضایت از تایپ مکرر حرف «ژ» یا: ژاک پاپیه! چه کسی گفته تو قلب نداری؟

این مورچه‌ـمورچه‌ـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومین‌بار می‌ خوانم و در این مرتبه‌ی سوم، توی قلبم گریه کردم.

این هوای‌آزادی‌کردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخ‌ها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی به‌مرور، جزء ضروری شخصیتت می‌شود)، تهی‌شدن از خود و آینه‌ی دیگران شدن، شناخت خود در قبال شناخت دیگران، رسیدن به نور و ناگهان به‌یادآوردن بهشت ازلی چقدر مرا یاد مضامین فلسفی و عرفانی می‌اندازد؛ ولی نمی‌توانم خیلی روشن و دقیق ارجاع بدهم؛ فعلاً.

چقدر ژاک پاپیه برای من روشن و واضح است ولی همین که آمدم تصورش کنم، مثلاً تصویری نقاشی‌شده از او را، نتوانستم! پس چرا احساس می‌کنم بارها او را دیده‌ام؛ هم در سطرسطر کتاب و هم در ذهنم؟ پس ژاک چه شکلی بوده که من توانستم تصورش کنم ولی با تمام‌شدن کتاب، نهایتاً می‌توانم به اژدهاشاه‌ماهی بزرگی فکر کنم که پرواز می‌کند و پولک‌هایی به رنگ سبز مصری دارد؟

انگار تمام مدت ژاک پاپیه را درون خودم دیده بودم؛ بدون هیچ نشانه‌ی جسمانی. حتی از روی تفنن نمی‌توانم موها یا چشم‌هایش را تصور کنم. جرئت هم نمی‌کنم موجودیتی شبیه خودم برایش قائل شوم. ژاک راست می‌گوید؛ او ترکیبی از همه‌ی بچه‌هایی است که دوستش بوده‌اند و با او زندگی کرده‌اند.

و دیگر هیچ!

امروز را اختصاص می‌دهم به ژاک پاپیه‌ی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی می‌ورزم و دلم می‌خواهد با فلور ملاقات داشته باشم.

ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروع‌کردن آن کتاب جدیده است!

اگر بعدها هم به یاد بیاورم، ممکن است به یاد نیاورم این همانی بوده که از یاد برده بودمش!

هفته‌ی پیش خوابی دیدم که گویا خیلی دوستش داشتم. از آن‌ها که وسط روز بی‌هوا با دیدن تصویری یا شنیدن صدایی، بخش‌هایی‌شان یادت می‌آید و بعد کلیتی از آن در ذهنت نقش می‌بندد و خیالت راحت است که به خاطرش آورده‌ای. ولی فرصت نبود بنویسمش و در نهایت فلان و بهمان، می‌بینم که از یاد برده‌امش

احساس می‌کنم خواب‌فوت‌کن سلطنتی یا همان غول بزرگ مهربان اشتباهی خوابی را در گوشم فوت کرده بود و بعد از آنکه یادش آمد، آن را از حافظه‌ام پس گرفت!

The BFG | Disney Movies

شاید الآن خواب قشنگم در بطری‌ای شیشه‌ای آرمیده تا در گوش دیگری فوت شود؛ شاید هم غ‌ب‌م بدوبدو رفته و آن را در گوش شخص دیگری فوت کرده باشد!

نمی‌دانم اگر برایش نوشکنجبین بگذارم گوشه‌ی اتاق خوشش می‌آید و خوابم را پس می‌آورد یا نه.

لی‌لاک شبیه لوناست

آخرررررررررشب، همان ساعتی که روح‌ها آزاد می‌شوند، بیدار بودم و داشتم لی‌لاک و دوستان شفافش را درعمارت تسخیرشده‌ی اسکالی همراهی می‌کردم. یکی از اپیسودهای Dublin Murders داشت پخش می‌شد که خیلی دوستش داشتم. بیدار ماندم و در کانال 1+ و 2+ هم دوبار دیگر تکرارش را دیدم (هم‌زمان با خواندن کتاب). اگر از این اپیسود سریال از من امتحان بگیرند، 20 می‌شوم!


کتاب لی لاک اسکالی و خانه ارواح

از دوبلین به برلین [1]

خدا را شکر که فقط یک فصل کوتاه بود و تمام شد و نباید نگران این باشم که بقیه‌اش کی می‌آید و بالاخره چه می‌شود و...

اما دلم پیش دوتا قهرمان گوگولی سریال ماند! حالا باز کساندرا عاقبت‌به‌خیر شد انگار ولی رابرت چه؟ چه بود و چه شد!

1. لکسی چه؟ چطور نام مستعار «لکسی» لو رفت؟ شاید فقط شیطنت آن دختر جوان وحشی‌صفت بود!

2. ماجرای دوستان آدام چه؟ لابد گرگ خوردشان! استخوان‌هاشان چه؟

دانلود سریال Dublin Murders 2019 قتل های دوبلین با دوبله فارسی 2 ...

باز من «خوشکل» پیدا کردم!

سریال قتل های دوبلین

[1]. «برلین»؛ اشتباه من درمورد نام سریال.

یادداشت مربوط به 6 خرداد 99

فراخوانی هزارتو و ژنرال صدامخملی

بله، دیروز صبح چند دقیقه‌ای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامه‌ی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.

بخشی از صحبت‌های مارکز را پخش کردند، تکه‌های از مصاحبه‌ها یا سخنرانی‌اش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر می‌کردم صدایش، با آن‌همه سیگاری که می‌کشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیده‌ام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگ‌هایش دمخورم و...)؛ از آن‌ها که هر آن انتظار داری سرفه‌های عمیق بزنند و دوست داری دم‌به‌دقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب این‌طور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یک‌نفس کتابش را می‌خواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاه‌به‌گاه خودشان می‌بی‌ـشنوم.

یکی از شانس‌های من این است که باران‌های سیل‌آسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنه‌هایی از این رمان تشبیه می‌شوند و ترس احتمالی‌ام می‌ریزد.

این هم از معجزات ادبیات!

Mourning, Memories in Garcia Marquez's Languid Hometown | Voice of ...

آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!

Casa museo Gabriel García Marquez Aracataca (With images ...

منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانه‌ی بوئندیاها.

ARACATACA, COLOMBIA: Birthplace of Gabriel Garcia Marquez ...

ـ کنسرت همایون جان در پس‌زمینه پخش می‌شود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همه‌جا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر می‌آید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.

ـ نهیب درون (بعد از حدود نیم‌ساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولی‌مگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آن‌ها بروی معلوم نیست تهش به کجا می‌رسد!

ولی اگر تهش به خانه‌ی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضی‌ام!

اعترافچه

1. یکی از رؤیاهایم هم این بود که اسم یکی از پسرهایم را بگذارم هیثکلیف. ولی همیشه فکر می‌کنم ممکن بود خوش‌آخروعاقبت نشود! طفلک!

املای نسبتاً سختی هم دارد؛ چه فارسی و چه انگلیسی.

Wuthering Heights:The Real Story of Lost Love and Complex-PTSD.

یکی از هیث‌کلیف‌های تاریخ سینما را رالف بازی کرده؛ هنرپیشه‌ی ولدی خودمان. فکر می‌کنم نقش مقابلش هم ژولیت بینوش بوده.

2. یکی از آهنگ‌های گیم آو ثرونز را گوش کردم و بله، ... دلم برای کل سریال تنگ شد!

فعلاً دوباره‌دیدنش لوس‌بازی تمام‌عیار است؛ باید همت کرد کتابش را خواند.

ابریشم و تکه شیشه‌های شکسته

امروز که داشتم لینک دانلود فیلم را آماده می‌کردم، یادم افتاد «مثلاً همین فیلم‌معرفی‌کردنش!» چقدر قلب‌قلبی و خالصانه است!

بعد یادم افتاد حدود دو هفته‌ی پیش بالاخره باندیداس را یک آخر شبی دیدم و کلی لذت بردم (این هم معرفی خودش بود،‌چند سال پیش) و با اینکه دیر دیدمش، از کارهای دو دختر خیلی خوشم آمد. هر دو توانایی‌ها و بی‌عرضگی‌هایی داشتند ولی بالاخره توانستند یک جایی همراه شوند و پیش بروند؛ بدون تک‌وتعارف الکی! شخصیت آن عکاس/ کارآگاه اروپایی هم خیلی جالب بود که دوتایی سرش دعوا داشتند و کلی ماجرا آفریدند.

بعد حتی یاد بلندی‌های بادگیر افتادم که آن نسخه‌ای را به من دادکه کاترین و هیث جذابی داشت و خودم ندیده بودم. یادم باشد بگردم ببینم قسمت دوم آن را کدام سایت برای دانلود گذاشته بود و به او بگویم.

یادآوری این ملایمت‌ها، در این ابتدای هفته، خیلی خوشرنگ‌ و صیقل‌دهنده است؛ به‌خصوص اینکه شبی را زیر بهمن تسلسل باطلی گذرانده باشی. هر دو وجه این قضیه خوب است؛ هم اینکه کسی باشد که موزاییک‌های قشنگی از خاطرات و لطف برایت ساخته باشد و هم اینکه توانسته باشی سایه‌هایی را عقب برانی؛ چون از پیش وجودشان را پذیرفته‌ای و موضعت را دربرابرشان تعیین کرده‌ای.

ـ اصلاً چقدر خوب شد پارسال سهوی کردم و مجبور شدم بعدش آدرس اینجا را تغییر دهم!