جرقه‌های کوچک خوشبختی

وقتی داری دنبال فصل آخر ماجراهای لنوچا و لی‌لا می‌گردی و همه‌اش می‌گویی «دیر شده! چرا دیر شده؟» و نااگهان با فصل دوم سایه و استخوان روبه‌رو می‌شوی که کل هشت اپیسودش موجود است!

چهارتا را تا دیشب دیدم و خوشم آمده.

اینژ عزیزم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود. کز و جسپر، خیلی مراقب خودتان باشید!

وای وای وایلن! خود خود منم انگار! با آن قیافه‌اش! کیمیاگر منزوی کم‌حرف آشفته!

7

امسال توی ذهنم هفت‌سینی از شخصیت‌های محبوبم چیدم:

سانسا استارک + استارک (آریا)

اسنو (جان) + سوروس اسنیپ (هری‌پاتری محبوب‌تر از ایشان هم داشتم ولی با «س» شروع نمی‌شدند)

سندباد

سلیمان نبی

سیمرغ

سامانتا شاو

سارا استنلی

«روزها در» خانه

ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزه‌م این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و هم‌زمان ببافم.

ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم  آن‌طور طنین ایجاد کرده، وقتی می‌گفت «کار خیر»، انگار انرژی‌ام برای برنامه‌ریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همین‌طور بماند و و بهتر که بهتر هم بشود.

ــ دیروز برنامه‌ام را با توتوله عملی کردم و هر دومان راضی بودیم. یک کتاب هم خریدم که باید در چرخه‌ی مفیدتری بیندازمش. کلاً جینگیل‌خریدن و جینگیل‌دیدزدن خیلی می‌چسبد!

ـ از این چسب‌زخم فانتزی‌های کارتونی خیلی خوشم می‌آید ولی، چون لازمه‌اش این است که اوف بشوم، دلم نمی‌خواهد برای خودم بخرم.

بینگ بننگ!

ــ واعاهاااااییییی خودایا!

توی فصل ششم راج رسماً خیلی بامزه‌تر شده و کلی حرف‌ها و کارهای خنده‌دار دارد.

ــ وقتی شلدون بی‌شعوربازی درمی‌آورد توی دلم سرزنشش می‌کنم؛ حتی باهاش قهر می‌کنم اما وقتی شخص دیگری در سریال با او شوخی خرکی یا اذیتش می‌کند ناراحت می‌شوم!

ــ مارمولک‌بازی همه‌شان را می‌توانم تحمل کنم به‌جز لئونارد. آن  موقع‌ها مثل آدم‌های معمولی می‌شود و انگار حقش نمی‌دانم این کارها را بکند.

پناه بر کلمات!

خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دی‌کمیلو جان [1]،

یکی از کتاب‌های آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.

ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر می‌کردم و اینکه یک‌جوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من می‌زنم و تا زیر چشم‌ها می‌رود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.

[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛‌ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، به‌نظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دوره‌ی سنی، می‌توانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و‌ آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.

معلوم نیست چرا ما را تنها، به امان خدا، در نمی‌دانم کجا رها کرده بودند!

بالاخره بعد از سال‌ها، پریشب یک خواب جانانه‌ی هری پاتری دیدم. البته دیگر میزان هیجانش خیلی بالا بود؛ بخشی از نبرد هاگوارتز، به‌سبک خواب‌های من!

جایی بود تقریباً شبیه هاگوارتز ولی خیلی بزرگ‌تر، با عرض و طول و ارتفاع بیشتر و بیشتر شبیه ساختمان‌های ماگلی بود، ظاهراً بدون هیچ جادویی. در واقع، توی خوابم هم مشخص شد که خود هاگوارتز نبود. جایی شبیه ایستگاهی بین‌راهی بود و کل دانش‌آموزان باید از دست مرگخوارها پنهان می‌شدند یا به‌سلامت به سفرشان ادامه می‌دادند. اما مرگخوارها آمده بودند و نبرد شروع شده بود و در طبقات پایین، انفجارهایی صورت می‌گرفت و ما مدام به طبقات بالاتر می‌رفتیم. از بین همه، جینی و هرماینی و سایه‌ای از هری را یادم است.با دوتای اولی که چندبار صحبت می‌کردم از نزدیک! توی خواب، هرچه زور می‌زدم طلسم‌ها یادم نمی‌آمد؛ در واقع، طوری بود که می‌دانستم باید چه کنم ولی کلمه‌ی مناسب را فراموش کرده بودم. ولی مدام از «پتریفیکوس توتالوس»‌استفاده می‌کردم و تأثیر خونباری داشت و فقط خشک‌شدگی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم، ترس و هیجان را تا دقایقی در بیداری هم احساس می‌کردم. متأسفانه هیچ‌یک از استادها و موجودات جادویی توی خوابم حضور نداشتند!

چهار و شش و هفت و تهش هم نُه

ـ بالاخره فکر کنم بعد از نزدیک به دو ماه دیدنِ DUNE را به پیایان رساندم و هنوز هم موسیقی‌اش، وای از موسیقی‌اش! قشنگ امکان به‌خلسه‌بردن من را دارد.

وقتی مجموعه‌ی بازیگران مثل هیمالیا سنگینی می‌کنند... آدم می‌ماند چه بگوید! تا همین دیروز توی ذهنم علامت سؤال بزرگی بود که: «اِ! باردم را این همه راه آوردند که فقط روی میز مذاکره‌ی آتریدی‌ها تف بیندازد و برود؟» که دیدم نه، آخرهاش هم رخی نمود. ولی باید کل فیلم را دوباره و پیوسته ببینم.

صحرا خیلی خیلی غریبه است؛ هنوز وارد آن نشده، فیلم تمام شد و بقیه‌اش افتاد گردن ادامه‌اش.

ـ دو جلد کتاب علمی‌ـ تخیلی خوانده‌ام (دومی چند صفحه‌اش بیشتر نمانده) که... اِی... بدم نیامد. البته از حق نگذریم، جاهایی هیجانش به‌شدت بالاست و باعث شد تندتند ورق بزنم کتاب را و به‌راحتی بر قضاوت آدم درمورد عناصر داستان و... سایه می‌اندازد. ولی همین کارش نقطه‌ضفعفش شده است؛ آن‌قدر غرق آوردن موگ‌ها به صحنه‌های نبرد می‌شود و مبارزه‌ها را چنان کش می‌دهد که گاه دل‌زننده می‌شود و قوت ناکافی‌اش از خاکستر همان موگ‌ها سر بیرون می‌آورد. انگار نویسنده عاشق این صحنه‌های زدوخورد بین خیر و شر است. در مجموع، جلد دوم قوی‌تر بوده؛ شخصیت‌پردازی به‌دلیل استفاده از تعداد بیشتر «شماره‌ها» بهتر شده و حتی همان صحنه‌های نبرد هم متنوع‌تر شده است.

و باقی قضایا.

میراث لورین 1من شماره ی چهار هستم - شهر کتاب آنلاینقدرت شش» برای نوجوانان | ایبنا

دون‌دون

اعتراف می‌کنم به کسانی که توی فیلم‌ها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی می‌کنند به‌شدت غبطه می‌خورم.

حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که می‌خواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تن‌به‌تن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرت‌کردن و... دیدن این صحنه‌ها در حد حرفه‌ای‌رقصیدن مرا سرحال و به هیجان می‌آورد.

* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تل‌ماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارت‌های حرکتی کز با عصای سرکلاغی‌اش هستم؛ همین‌طور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.


دام و دام

دو شب پیش کتاب دوم هم تمام شد و بدجور دلم در کتردام [1] ماند؛ پیش همه‌شان، از کز و اینژ و جس و ویلن گرفته تا نینا که رسماً نباید در آن شهر باشد.

خیلی قشنگ و ملس، قابلیت این را دارد که ماجراها ادامه پیدا کند؛ دست‌کم کمش درمورد نینا. البته شاید این کتاب دنباله‌ی ماجراهای نینا باشد:

سایت اصلی انتشارات سارانگ | کتاب King of Scars رمان انگلیسی پادشاه زخم ‌ها  از فروشگاه کتاب سارانگ

و من دلم می‌خواهد آن دو جلد اصلی اولی را دوباره بخوانم.

[1]. توصیف‌های کتردام من را یاد لندن می‌انداخت (شاید به‌خاطر شخصیت‌ها) ولی جایی اشاره شده بود شباهت احتمالی‌اش با نوتردام است.حالا نه که من هر دو شهر را از نزدیک دیده‌ام!

خوش‌شانس

عجب جاسپر عالی و فوق‌العاده‌ای! چه شخصیتی برایش درست کرده‌اند در سریال! نمی‌دانم فقط همان جاسپر شش کلاغ را پرورانده‌اند یا ترکیب جاسپر آن کتاب با شخصیت دیگری در کتاب دیگر باردوگو است. کنجکاو شدم آن کتاب دوم را هم، هر زمان که دستم رسید، بخوانم.


Jesper Fahey Quotes - MagicalQuote

در و گوهر

Jesper Fahey Is The Best Character In

صحنه‌های تیراندازی‌اش معرکه است

هنوز به «چیزبودن» جاسپر اشاره نشده در سریال. همان تعلق به گروه... . امیدوارم این هم رو بشود. اما آن صحنه‌ی تهوعش از خون و زخم خیلی جالب بود!

ـ کتاب دیگر که به آن اشاره کرده‌ام سه مجلد دارد: سایه و استخوان، محاصره و طوفان، تباهی و خیزش. اسم‌ها را طبق انتخاب انتشارات باژ برای مجموعه نوشته‌ام و مترجم بهنام حاجی‌زاده است. مقایسه‌ی یک پاراگراف از کتاب نشان داد که ترجمه‌ی او بهتر است و باید تا حدی جذاب هم باشد.

تارین از سریر سایه‌ی خود بر راوکا حکم می‌راند.
اکنون سرنوشت ملت در دستان خورشیدخوانی درهم‌شکسته، ردیابی سرافکنده و بازماندگان ارتشی جادویی است که زمانی عظمت داشت.
در اعماق شبکه‌ی کهن نقب‌ها و غارها، آلینای تضعیف‌شده باید تن به حمایت مشکوک آپارات و متعصبانی بدهد که او را در جایگاه قدیسی می‌پرستند. اما او خیال دیگری در سر دارد و نقشه‌ی شکار مرغ آتش گریزان را می‌کشد و امیدوار است شاهزاده‌ای یاغی همچنان زنده باشد.

سایه و استخوان

دو اپیسود از سریال را دانلود کردم و دادم درآمد!

آخر این چه کز برکری است، این چه اینژی است که انتخاب کرده‌اند؟!

ولی باز هم دیدمش؛ هر دو را، همان دیروز و همچنان داستانش برایم جذاب بود. انگار تاریخ انقضای غرم داردبه همین زودی به سر می‌آید چون تا حدی به این دو چهره عادت کرده‌ام و باید عملکردهایشان را ببینم که بستگی به داستان و پرداخت شخصیت در سریال هم دارد. ولی درکتاب،‌ همچنان کز و اینژ ذهنی من خیلی جذاب‌ترند.

راستش از الینا خوشم نیامد کلاً. از آن طرف، جسپر چقدر خوب است! توی ذهنم ولی مسن‌تر از اینی بود که نشان داده شده است. محیط و فضای سریال هم به نظرم خیلی خوب بود.

خیلی مشتاق شدم زودتر جلد دوم را هم شروع کنم و البته دیشب یواشکی چند صفحه خواندم! گویا سریال هم ترکیبی از دو کتاب نویسنده است که آن دیگری را نخوانده‌ام هنوز.


«... که خواب درآید»

ساعت خواب و بیداری‌ام افتضاح تغییر کرده و هنوز عوارض چندانی ندارد. باید قبل از هر تأثیروتأثری، فکری به حالش بکنم.

دیشب به‌راحتی تا بعد از 2 نیمه‌شب هم بیدار بودم. هرچه کتاب می‌خواندم، خواب به چشمانم نمی‌آمد. البته فکر می‌کنم وضعیت کز و نینا و... هم به‌شدت مؤثر بود. خیلی اوضاعشان ناجور و هیجانی شده.

راز دست‌های کز را هم فهمیدم،‌عالی است! مرسی لی باردوگو جان!

خلافکارهای عجیب

بالاخره شش کلاغ عزیزم را شروع کردم، البته چند روزی می‌شود. همچین می‌گویم «عزیزم»، انگار از قبل داستانش را می‌دانستم و برایم خاص شده بود. در حالی که چون چند سال دنبالش بودم و مدام تعریفش را می‌خواندم ازش خوشم آمده بود. به هر صورت، واقعاً داستان جذابی دارد و این امساک بجا و تحسین‌آمیز نویسنده در دادن پیشینه‌ی شخصیت‌ها خیلی بهم می‌چسبد. ظاهراً دارد روی ماجرای نینا و ماتیاس از جهاتی مانور می‌دهد ولی من از آن ماجرای زیرجلکی کز بلاگرفته و اینژ عزیزم خیلی خیلی بیشتر خوشم می‌آید. الآن که تازه جلد یک را از میانه گذرانده‌ام، خیز برداشته‌ام برای جلد دوم ولی فکر می‌کنم بین این دوتا دست‌کم یک کتاب دیگر بخوانم. مثلاً جزیره. دلم برای دنیاهای خاص آلموند تنگ شده.

معلق

فصل سوم دوست نابغه هنوز ساخته نشده! شاید هم نشود، چه می‌دانم!

باید وقت بگذارم برای کتابش.

Il tradimento

این تصویر را دیدم اتفاقی؛ هرکه سرش را روی شکم دیگری گذاشته شیفته‌ی اوست! و آن دیگری به‌ترتیب: کمتر، گیج، نه.

صحرا

خب خب خب،

کتاب بالینم را عوض کردم.

برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.

جلد دوم یاغی شن‌ها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.

انشاءالله!

با اینکه از برنامه‌ها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همه‌چیز راضی‌ام.

کم‌کاری نبوده، برنامه‌ریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفته‌ی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و به‌خیر گذشت.

ولی سرعت کتاب‌خواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم می‌ماند!

و اینکه باز هم بوی داستان‌های امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراری‌ها تنگ شده!

بیشتر خواب‌های قشنگم را دم صبح می‌بینم!

خیلی خیلی عجیب بود! فکر می‌کنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سال‌های قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفت‌پادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیده‌ام، آن را هم نشناختم.

زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایره‌ای بود. مثلاً وریس و راب  و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانه‌ی همه‌کاره‌شدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمی‌توانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس می‌کردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد می‌گویند سانسا در خطر است... نه،‌بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خنده‌دار اینکه سوفی اسم هنریشه‌ی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید می‌کند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!

آریا و برندون هم کلاً نبودند!

تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمی‌دانم چه کسانی (شاید خانواده‌ی دنیای واقعی‌ام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی می‌شد.

قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب می‌خواندم و باید مراقبش می‌بودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آن‌قدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوه‌ای و بعضی رنگ‌های بی‌جان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.

یاغی‌ها

ئه! فاصله‌ی آخرین یادداشتم این‌جا با امروز شده 20 روز؟ من کجا بودم این‌همه روز؟

ولی اعتراف می‌کنم وقتی به وبلاگم فکر می‌کردم، حتی با وجود ننوشتن در آن، احساس خیلی خوبی داشتم؛ این‌که این‌جا همیشه مقر و مأوایی دارم و در ذهنم هم که می‌نویسم، انگار می‌آید این‌جا ثبت می‌شود.

دو روز پیش، یادداشت خیلی خوبی درمورد جلد دوم یاغی شن‌ها خواندم و باز دلم قیلی‌ویلی شد. چون انگار جلد دومش جذاب‌تر از اولی است! تازه،‌به این هم فکر می‌کردم چرا امسال موسم دل‌تنگ‌شدنم برای داستان‌های امریکای لاتینی نشده؟ فراموششان کرده‌ام؟ بعد، متوجه شدم هنوز تابستان نیامده، آخرهای خرداد هم که نیست. تقویم کتابی‌ام کمی قاتی کرده!

علی‌الحساب هم صفحاتی را جلویم باز کرده‌ام تا ترجمه‌های کتاب پست قبلی را با هم مقایسه کنم ببینم کدام را بیشتر دوست دارم.

زرشک! «بیدی» واقعاً انتخاب فارسی‌شده‌ی اسم واقعی است! بیدی اصلاً روحش هم خبر ندارد من او را با این اسم می‌شناسم. باید از همان «شانس» که فارسی شده بود می‌فهمیدم. ولی عقلم چرا قد نداد؟ شاید چون این کار بهتری برای خواننده‌ی فارسی است؟ برای همین نفهمیدم؟

خب، ظاهراً همین ترجمه‌ای که خوانده‌ام جذاب‌تر است. زبانی که مترجم انتخاب کرده به بیدی بیشتر می‌آید و به‌نظرم، با فضای داستان و بافتش بیشتر جور است. فکر می‌کنم آن طنز مخفی توی روایت داستان بااین زبان بهتر جور درمی‌آید.

مثلاً وقتی خواندم «پرنده‌های آبی» واقعاً ذهنم رفت سمت رنگ ولی، توی همان ترجمه‌ای که خوانده‌ام،‌ نوشته «پرنده‌های وحشی آبزی» که از دید من مناسب‌تر است.

«صدایم از زمزمه‌ای بلندتر نمی‌شود» هم جالب نیست! معلوم است شخص توی دام جمله‌ی اصلی بدجور گیر افتاده!

آره! این جمله: «من‌من‌کنان می‌گوید: خب... و تو...؟» نشانه‌ی پررنگ‌تری برای همان گیرافتادن است. چون در کتاب قبلی نوشته: «... چه نسبتی باهاشان داری...؟» که سرراست‌تر است.

خب البته جمله‌هایی هم هست که توی این دومی سرراست‌تر به‌نظر برسد ولی همچنان دست ترجمه‌ی قبلی بالاست. مثل اینکه، با همه‌ی این‌ها و آن‌ها، باید خوشحال هم باشم که آن را خواندم.

اوه اوه!

«شهری که در آن بزرگ شده‌ام... آب‌وهوایی بیابانی دارد و تخت و خشک و نیمی از سال حسابی گرم است»/ «شهر من... آب‌وهوای کویری دارد و بیشتر از نصف سال هوا خشک و بی‌حرکت و خیلی داغ است». در این دو جمله،‌یکی به نفع آن است و یکی به‌نفع این ولی «تخت و خشک» آخر؟

خب خب!

این یکی: «پسری به اسم مایلز دوبار شلوارش را نگاه کرد و ...» / «پسری به اسم مایلز که تا آن موقع دوبار تو شلوارش شاشیده بود و...»

والسلام!

سبز، برای باغ‌های بیدی

چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحه‌ای خواندم. ولی آن‌قدر ذهنم آشفته بود که در میان خواب‌وبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف می‌زد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم می‌گویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم.

سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف کرد که به جای خوابیدن، هی می‌خواندم. بازدهی عصر و شبم کم شد!

دیروز عصر بالاخره تمام شد و در چند ده صفحه‌ی آخرش نم اشکی برایم به یادگار گذاشت.

بیدی! ممنون بابت هوش و ذکاوت و تحملت، ممنون بابت عقب‌کشیدن و خیزبرداشتن و به‌جلورفتنت. تو خودت را «فرشته»ی هایرو  نمی‌دانی و به‌علاوه، نمی‌دانی که می‌توانی فرشته‌ی من هم باشی.

من مضرب‌های 7 را نمی‌شمارم ولی همیشه این عدد را به فال خیلی نیک می‌گیرم. «خیلی»، چون تعدادی عدد دیگر هم هستند که فالشان برایم «نیک» است اما 7 خاص می‌شود. امروز هم آغاز مطالعه‌ی دوباره‌ی بعد از چندین سالِ آن کتاب غول را روی هفتم ماه میلادی تنظیم کردم. برای شگونش، برای حرکتی جدی و بزرگ بودنش.

بیدی! من اسمت را هم خیلی دوست دارم. خیلی قبل‌تر از آشنایی با تو و دانستن مخففش هم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که مخفف اسمت معنی فارسی آن را دارد؛ «بیدی»، «بیدک»،‌«بیدبیدی».

فکر می‌کنم یک روزی، یک جایی می‌بینمت!

ولی مدام در این فکر بودم که پس خانه‌ی خودتان چه می‌شود؟ نمی‌شد، حالا که بهتر شدی، نیوین‌ها را برداری ببری آن‌جا؟ باغ پشت خانه را هم که داری.

کتاب شانس ضرب در هفت / با تخفیف,هالی گلدبرگ اسلن,پرناز نیری,انتشارات افق

* عرض‌ـکنم‌ـ نوشت: از این ترجمه خیلی خوشم نیامد. همه‌ش فکر می‌کردم می‌شد متن بهتر و سالم‌تری داشته باشد. ولی در هر صورت،‌خیلی از ترجمه‌ها، با این کیفیت هم، ما را به آن‌جایی می‌برند که باید. پس باز هم معجزه‌ی ترجمه برایم پررنگ‌تر از خود نوشتن می‌شود.

پنیرهای اولین دهه‌ی زندگی‌ام/ چشم امید به موش‌ها نداشته باش/ شانس ما از موش!

extraordinary things only happen for extraordinary people

این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیده‌پیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوق‌العاده‌ای داری!

فکر کنم یک موش حواس‌پرت هم روزگاری در دالان‌های تنگ و تاریک ناشناخته‌ی ذهن من زندگی می‌کرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بی‌هوا زنگ می‌زد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بی‌سرانجامش می‌ایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جمله‌ی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوق‌العاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمی‌آید. شاید به‌خاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشته‌ای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشم‌های فراخ از وحشت، ارتعاش‌های جدید اطرافم را درک نمی‌کردم و از بوی پنیر کپک‌زده حالم بد می‌شد.


جرعه‌ای ماه

«فیریان آه کشید...  پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامش‌بخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشت‌هایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137

خوش‌به‌حالت لونا خانم!

چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوه‌ی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.

آفرین به خانم کلی بارن‌هیل که هنوز اسمش را نتوانسته‌ام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن می‌آورم!!

اصلاً نمی‌دانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستان‌های سطحی و آبکی، بهتر است در به‌تصویرکشیدن چنین داستان‌های غوطه‌ور شوند!