آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع میشود که در صحنههای خیلی دهشتناکی ادامه مییابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامشخاطر پس از حوادثی تلخ را القا میکند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشههایت بهبار نشسته باشند.
و البته استثنائاً با این نقشههای ملکهی چندشآور بینهایت موافق بودم و هربار تماشایش میکنم، جگرم حال میآید!
چهرهی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم دوست دارم ولی بههیچوجه لایق ذرهای قدرت نیست و اصلاً نمیداند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بیخردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.
این اپیسود مختص ملکههاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوستداشتنی عاقل، سانسا که در پسزمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر میگذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکهی ننهی افعیها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتابخانهی سیتادل مانده.
از
دید من، صحنهای که سمول تارلی پا به کتابخانه میگذارد (و آنقدر
هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها میکند)
بهاندازهی آن صحنهای که بالهای اژدها پشتسر دنی میکس شده بودند دارای
عظمت است.
من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایدهآلم آریاست، بهاحتمال خیلی زیاد یکی مثل سم میشدم و خیلی هم به آن افتخار میکنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همهی اعضای این خانواده با هم!).
زمستان آمده!