خودم را دعوت کردم به ضیافت جملههای بامزهی کتاب [1]:
مامانم از تختهی ویجا متنفره. میگه نباید خودت رو قاتی چیزهایی کنی که نمیفهمی. همین حرف رو به فلیکس زدم و اونم گفت: مامانت کلیسا میره، نه؟ اونم با این کارش خودشو قاتی کارهایی میکنه که آدم نمیفهمه، مگه نه؟
ص 86
ـ کلاً فلیکس خیلی خوب و بانمک است!
الا کمی شجاعت پیدا کرده بود، [از روح] پرسید: چی کارها میکنی؟
ـخ-ا-ک-ب-ر-س-ر-م-م-ی-ر-ی-ز-م
ـ فلیکس!
ـ چیه بابا؟ من نیستم که!
ـ و-ک-ی-ک-م-ی-خ-و-ر-م! بیا، میگه کیک میخوره!
ـ اینقدر کرم نریز!
فلیکس گفت: من کرم نمیریزم. بیا ازش درمورد خودمون بپرسیم. سم میتونه کتابش رو تموم کنه؟
ایندفعه نوبت من بود که تکونش بدم: «ح-ت-م...»
فلیکس(یا شاید هم روح ماریان توانت) سعی میکرد پاستیل رو به سمت کلمهی «نه» ببره اما من زورم رو بیشترکردم.
و برنده شدم.
«آره.»
ص 90
وقتی مریض هستید، کلی چیز مجانی گیرتون میاد اما اگه خواهرِ اون آدم مریض باشید، معمولاً چیزی گیرتون نمیاد
ص 95
وقتی با کشتی هوایی پرواز میکنین]
میتونین برای کسایی که تو ترافیک گیر کردن دست تکون بدین و بهشون بخندین. اگر هم این وسطها کسی رو دیدین که خوشتون نیومد، مثل معلم قدیمیمون، میتونین روشون تف کنین و شپلق! میخوره بهشون
...
میتونین [کشتیتون] رو ببندین به مجسمهی آزادی یا برج پیزا و اگرم کسی خواست جلوتون رو بگیره، بهش بگین: «بدو تا بهم برسی، بدبخت!» و همون موقع پرواز کنید و برید.
ص 98
استنلی... گفت... میشد از اون بالا [توی کشتی هوایی] زمین رو تماشا کرد و میشد تمام پرندههایی رو که رد میشدن دید؛ درست برعکس هواپیماها که خیلی سریع رد میشن و چیز زیادی توشون نمیشه دید. گفت: بعضی وقتها یه دسته اردک میان و ازمون سبقت میگیرن، بعد برمیگردن و با خنده نگاهمون میکنن و میگن فارتون چیه؟
ص 200
کاش فلیکس اینجا بود. با خودم فکر کردم اگر اینجا بود چی میگفت. تصورش کردم، به صندلیش تکیه داده بود، کلاه شاپوی قدیمیش رو تا جایی که میتونست پایین کشیده بود، بهش گفتم: دو هفته! فلیکس خیلی با خوشحالی گفت: اوه، خیلیخب. ازش نهایت استفاده رو بکن. من بودم همین کارو میکردم. فکرش رو بکن... دیگه هیچکس، هیچوقت، نمیتونه بهت «نه» بگه!
ص 207
[1]. چهجوری تا همیشه زنده باشی، سالی نیکولز، ترجمهی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر پیدایش.
کتاب قشنگی بود. اما اسمش یکطوری نیست؟ چهجوری تا همیشه... .
کشمکشهای شخصیت اصلی با خودش خیلی خوب بود؛ پرسشهایی که مطرح میکرد و نتایجی که بهشان میرسید و راه رسیدن به آن نتایج حتی. اینکه از سؤالکردن شروع شد (شاید نوعی حیرت) و بعد رسید به پذیرش چرخهی مرگ و زندگی و همچنان هم پرسش میکرد خیلی خوب بود.